نقشهای بر صورت
نمی شکند
این بغض دیرپا و من در افسوس و دریغ نفسی بلند تا دوباره و دوباره تورا به درون کشم
لبریز و تشنه تر از دیروز
آشنا نیست
دیگر چشمهایت آشنا نیست و گاه تورا غریبه ای می پندارم که در این شکوه بی پایان و مطلق، خلوت شکوهمندم را به لرزه ای ناهنگام تکان می دهد
دیگر عاشقانه نیست و این نقشهای بر صورت که با من غریبه اند و من در زیر لایه های این غرور خالص مدفون گشته ام.
این من، غریبه است و غریبانه ترین صورتک ها را بر چهره دارد....
هنوز هم می شناسی ام؟
مرا که تمام شکوه خاطرات بلند با تو بودن را به خاک سپرده ام
و امروز سبک تراز همیشه، همچون یک گودال تهی، بی انتها
شاید ژرف تر، شاید عمیق، اما خالی خالی خالی
دیروز رفته است و امروز از من و تو، تنها چند نقاب مضحک بازاری باقی ست
و آن قله رفیع دوستت دارم که فرو ریخته است و تنها یک تپه از نمک بجاست، پوک، شورو ناخالص
گذشته ها!
دریغ که باز نمی گردند
و من تورا در این غروب پیاپی و هرروزه بارها بخشیده ام...
و امروز می دانم
هرگز از یاد نخواهم برد که خلوص را از تمام لحظه های من تو دزدیدی .... و این تفاله مسموم که با موجودیتی ناقص حتی یادبود های دیروزها را لجن مال می کند.
دیگر هیچ چیز باقی نیست و تو در تلاشی بیهوده به جبران برخاسته ای
و من می دانم هرگز آنگونه خالصانه خواستنت در قلب، ذهن و روح مهمان نخواهد شد.
از: ندا.م
- ۸۵/۱۱/۰۹