الفبا

الفبا

گفته بودی.... نگفته بودی

چهارشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۸۵، ۰۸:۰۱ ق.ظ

گفته بودی

که خدا می آید

گفته بودی

که صبح می رسد، آفتاب می دمد

 

گفته بودی

شعر می خوانیم

خستگی در می کنیم

 

گفته بودی

ستاره ها می درخشند

آسمان کویر دیدنی است

ماه را به نظاره می نشینیم

نسیم می وزد

خنکایی بر دردهایمان می شود

 

گفته بودی

باران می زند

قدم می زنیم

خیس می شویم

 

نگفته بودی

این شب تاریک را بی هیچ روزنه ای باید برویم

نگفته بودی

راه دور است و پاهای من ناتوان

 

گفته بودی

درخت سیبی هست

همین نزدیکی ها

 

نگفته بودی

دستهای من کوتاه است

گفته بودی

نردبان تمام اوج گرفتن هایم می شوی

نگفته بودی

نردبان از زیر پاهایم می لغزد

بارها بارها

 

این تنهایی مدام

این آشفتگی

 این شوریدگی دائم

نیامدی

صبح نرسید، افتاب ندمید

 

شعر خواندم ....... تنها

خسته تر شدم

ستاره ها درخشیدند

و آسمان کویر و مهتاب را به نظاره ننشستیم

نسیم می وزد

بی خنکای مرهمی

درد های من از سوز سرما سر باز کرده اند

 

باران می بارد

و من پشت پنجره

می ترسم

از خیس شدن می ترسم

 

و درخت سیب که همین نزدیکی هاست

دستهای من کوتاه و

نردبانی نیست ............

 

و صدای پای خدا نمی آید

هنوز هم.........

 

از: ندا.م

  • ندا میری

نظرات (۲)

ندای من کارت عالیه!
وای که چه دوست شاهکاری دارم.
واااای...
چقد خوبه شعراتون....
پاسخ:
وااااای...
مرسی و بیا هی هی
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی