الفبا

الفبا

 

بوی گل مریم امانم نمی دهد. کلید که می اندازم، بوی بهشت می زند و حتی امروز هم این عطر حضور پر برکت توست که این تاریکخانه را بشارت روشنایی می دهد.

غم بزرگ، صبوری بزرگ می خواهد و بزرگترین میراث تو، شکیبایی توست که امروز تمام زوایای خانه ات را پرکرده است و این اندوه جانکاه که حتی ثانیه ای فروکش نمی کند، در برابر لبخند شکوهمند تو می شکند. می خندی ... به این تلاش بی وقفه و باد صدای قهقهه های بلندت را در فضای مکرر زندگی می تاباند.

مادر؟؟؟ نه! تمام زندگیم ... رفیق، شفیق، حبیب، عزیز، امین ... سنگ صبور من ... سنگ صبور همه. بی شک نیمی از جهان خالی شده ... هرچه هست از توست و هرچه نیست از کمکاری من است.

"رفیق خوب روزها ... همیشه ماندگار من ... همیشه در هنوز ها ...."

این کوچه ها بوی جنازه نمی دهند ... تنها بوی جاری زندگی است ... بوی عشق ... شمیم طراوت مدام توست که دمادم افزون است.

اینکه من ایستاده ام اینسان صبور و اینگونه آرامم، تنها به حرمت نفسهای مقدسی است که در صعب ترین و غمگین ترین لحظه های حیات، تو به کالبد بی جان و دلمرده زیستن دمیده ای.

چگونه می توان به سوگ کسی نشست که هر دم شهد شادمانی را به رگ و پی وجودمان چکانده؟

وای که کلمه با تمام عظمتش در برابر تو چقدر بی رنگ است، چقدر ناتوان. از تو نوشتن نه کار من است، نه در توان قلم و نه هیچ کاغذی شکوه بلند زیستن بی تکرار تورا تاب می آورد. آنچه مانده تنها حسرتی است ... رفتن مادرم نه. حسرت از دست رفتن کسی که در میان هیاهو و جنجال اینهمه صورتک بی رنگ و بو به احیای انسان برخاسته بود.

از درد نترسیدیم، باهم. از اندوه، از گریه، از فاجعه حتی ... نترسیدیم، باهم. و من از تنهایی و این فقدان موحش نمی ترسم. این روزها آنقدر لبخند قلابی زده ام، آنقدر آغوش به دلداری دیگران گشوده ام... بغض فروخورده دارم .. "حریص امن آغوشم" و گره گشای تمام بغضهای بی تابم ... آرمیده است.

تمام دنیا!

آب من! باد من! خاک من! آتش من! .... محرم و مرهم من!

گریستن و بی تابی در پرواز تو و ترسیدن از نبودنت، رسوایی من است و من چه بی شرمم اگر به حضور جاودانه ات در این سرای ماتم زده، حتی شک کرده باشم. در این خانه نه بوی مرده می آید و نه بیرق عزا سر برآورده. شکوه نام تورا دوره می کنیم ...

هیچ چیز تغییر نکرده است و تو هنوز هم همان شاخه گل نازک مینایی که با تمام ظرافتش، جهان را بر دوش می کشد... شمارش این ثانیه های لعنتی... بازگشت تو؟ بی معناست ... تو با منی ... همیشه ... همه جا...

آن تبسم شیرین آخرین روزها  ... درد می پیچید، عطش امان نمی داد و آغوش امنت گشوده تر از همیشه بود.

چگونه می توانم جامه عزای تو را بپوشم وقتی حتی مرگ هم توان شکستن آن لبخند فاخر را نداشت. تنها می گذری و در جای جای خانه بوی یاس می پیچد.

 

"بزرگ بود و از اهالی امروز بود

و با تمام افقهای باز نسبت داشت

و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید.

صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود

و پلک هاش

مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد.

و دستهاش هوای صاف سخاوت را

ورق زد

و مهربانی را به سمت ما کوچاند.

به شکل خلوت خود بود

و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را برای آینه تفسیر کرد.

و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود.

و او به سبک درخت

میان عافیت نور منتشر می شد.

همیشه کودکی باد را صدا می کرد.

همیشه رشته صحبت را

به چفت آب گره می زد

برای ما سجود سبز محبت را

چنان صریح ادا کرد

که ما به لهجه یک سطل آب تازه شدیم.

و بارها دیدیم

که با چقدر سبد

برای چیدن یک خوشه بشارت رفت.

ولی نشد

که روبروی وضوح کبوتران بنشیند

و رفت تا لب هیچ

و پشت حوصله نورها دراز کشید

و هیچ فکر نکرد

که ما میان پریشانی تلفظ درها

برای خوردن یک سیب چقدر تنها ماندیم."

 

***

 

اندوه؟ حتی شک نکنید. این غم آنقدر مقدس است که با جان و دل پذیرایی اش باید ...

حزن نبودن آنکه به بلندای تمام خاطره هاست و این احساس هیچ بدلی ندارد، هیچ جانشینی. بلندترین و عمیق ترین احساسی ست که در سراسر عمر لمسش می کنیم.

برای به وجد آمدنم، یاد آوری پلک زدنهای او کافی است. چقدر با طمانینه و آرام دقایق سرسخت زندگی را به جلالت صبوری اش آراست.

من شادمانه تر از این لحظه نزیسته ام. صیقل خوردن مدام است. این آخرین تیشه های اوست که بر وجودم می خورد و تمام نقطه های اضافی را می تراشد و پیکره ای می سازد که شاید روزی بتواند وامدار نام او باشد. او که به حق شایسته ترین وامدار نام آدمیت بود.

گلدانهای خانه مان سرشار از گل و مهربانی دوستان است که هریک به راهی و سویه ای به پر کردن جای خالی اش عزم کرده اند. این دستهای نوازش که سرشار از عطر علاقه است و بازهم تمام پنجره ها خالی است. این جای اوست تا ابد، تا همیشه.

مادرم! عزیزم! رفیقم!

تو را به گونه بتی پرستیده ام که هیچ ابراهیمی توان فرو ریختنش را نداشت.

از تو آموخته ام ... تحمل و صبر و شکیبایی را ...  از تو آموخته ام "خندیدن به وسعت دل و گریستن از سویدای جان" را. عشق را با تو آموخته ام ... از تو آموخته ام.... نشکستن را حتی در شکستن تو!

باد و بماناد سایه پر مهرت تا جاودان جاویدان بر سر در خانه کوچکی که تو از عشق و صبوری و آرامشت ساخته ای.

 

  • ندا میری

نظرات (۱۵)

  • خاطره آقائیان
  • ندای عزیز دوست نادیده سلام

    از اینکه اینجا حضور داری خیلی خوشحالم. این حضور توست که در چنین شرایطی نوید بخش امید است البته امید به ما و من که تو را آنقدر که باید نمی شناختم و گمان می کردم که تو هم مانند منی.سالهای سال است که وهمی غریب روحم گشته و من تنها اینم.همین که اینجا نشسته و نه بیشتر.ولی تو نه منی.منی این چنین نزار که همه ی عمرم به ترس از تنهایی گذشته.ترس از زمانی که مادر نباشد.تکرار این مکررات که بدون او من کیستم؟من بی منی؟مگر می شود؟و این سوال ها را پایانی نبوده و نیست.آخر او بوده که تمام آن سال ها پدر بود و مادر نیز هم.هرگاه که آهی از آن درد پنهانش در گوشم می پیچد فرو می ریزم.اگر نباشی من چه کنم؟و چه خودخواهم من.او را تنها به خاطر خودم میخواهم.پس تو چه عزیزترینم؟مرا ببخش.می بخشی؟بزرگوارتر از آنی...

    و امروز تو ندای عزیزم.تو این چنین قوی و محکم ایستاده ای.ریشه اش کجاست؟می دانی؟این درس استقامت را سر کلاس کدام استاد آموخته ای؟ اما امروز تو همچون خواهر منی.خواهری که هیچگاه نداشتم که این گونه گوشه گوشه ی این دل دربه در را همانند فیلمی برایش تصویر کنم.و او این چنین صبور و آرام به تماشایش بنشیند.اما از امروز تو استاد منی.آینه ی من.من باید از تو بیاموزم این درس استقامت را.این شاگرد را سر کلاست بپذیر.سعیم این است که شاگردی مطیع باشم.می پذیری؟آری چون تو نیز بزرگوارتر از آنی...
    اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد

    من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم

    .....
    دوست من خدا میداند که وقتی خواندم چقدر به تو افتخار کردم و چقدر در برابرت احساس حقارت...!
    ندای عزیزم من محتاج لحظه های دلنشین لبخند توام!یادت باشد ولی نه این که برای من و به زور بخندی منتظرم تا همانگونه که آن بزرگ بانو به تو آموخت بنیاد غم را بر اندازی...

  • سحر همائی
  • ندا جان ممنون . کاش زودتر دیده بودم که این مطلب را اینجا توی وبلاگت هم گذاشته ای. آن وقت نیازی نبود که جای دیگر نظر بدهم.
    خوشحالم که هستی و می نویسی . کاش می دانستی که چقدر خوشحالم. بابت همه چیز ممنون خواهر خوبم.
    هر بار به وبلاگت می آمدم و جمله ی " دیگر حتی جادو هم کدو ها را کالسکه نمی کند " را می دیم نا امید می شدم . می دانستم مشکلی داری و همیشه فکر می کردم وقتی در زمان سختی فکر کنیم کسانی کنارمان هستند دلگرم می شویم !
    آن وقتی که نوشته ات را در سایت دیدم نمی دانی چقدر خوشحال و متحیر شدم و حتی می شود گفت در آخرش کمی هم حسادت کردم به این قدرت باور نکردنی که داری ؟ می توانستی تمام روز را در اتاق بمانی و به گذشته فکر کنی ، می توانستی تا آخر عمر با خاطرات زندگی کنی ....... اما تو دوباره بلند شدی و راهت را ادامه دادی تا دل رفیق، شفیق، حبیب، عزیز، امین ... سنگ صبور ات را شاد کنی و نشان دهی چیزی فراتر از یادش برایت باقی مانده .
    یا حق
  • خاطره آقائیان
  • ندا جان الان شعرت"بی نیاز می شوی پسر مریم را"را از نو خواندم.حس غریبی بهم دست داد.دختر تو نابغه ای چی هستی که کلمات رو, اگرچه وقتی بهشان فکر می کنی تنها کلمه اند, اینگونه به بازی می گیری که اینچنین ایده های باور نکردنی را شکوفا کنی.من که در حیرتم.احسنت به تو.(اهل تعارف و هندونه زیر بغل گذاشتن نیستم اصلا باور کن)این شعر تو منو یاد دو بیتی دوست داشتنی ام که برام مثل پیغمبرم می مونه انداخت:

    آئین من آئینه ی تحسین باشد/بی دینی من نهایت دین باشد

    انکار تمام آفرینش هستم/کفر است خدا اگر خدا این باشد
    من / همان دم / که وضو ساختم از چشمه عشق / چار تکبیر زدم / یکسره / بر هر چه که هست ...
  • راحله روئین تن
  • در نبرد بین روزهای سخت و انسانهای سخت این انسانهای سخت هستند که باقی میمانند نه روزهای سخت .
    خانم میری عزیز تسلیت میگم .
  • سعید هدایتی
  • من وما به تسلی شما که نه به دلداری خودمان امده بودیم همه در برابر شما اندوه مقدستان کم اوردیم . پاینده باشی خواهرم وخدا همه ما را بیامرزد.
    ندا جان یک بار دیگه از صمیم قلب بهت تسلیت میگم. اما مطمئن باش اون الآن بهترین جاست ...
  • مجتبی – قدیمی ها
  • سلام دوست عزیزم
    گفتگویی با میلاد کیایی داشتم که در قسمت مصاحبه های ویژه می توانید بخوانید.
    موفق باشید
    خدانگهدار
    مرگ را پروای آن نیست که به انگیزه ای اندیشد !
    بیا......
  • عمران میری
  • سلام . . .

    آمدنم را به سوگ نشسته ام

    شما را برای (فاتحه خوانی) که همان نوشته های من است

    دعوت می کنم . . .
    ندای عزیز
    در تمام مدت که وبلاگتو می خومدم و لینکاشو زیر ورو می کردم
    فقط گریه کردم
    و باز هم گریه . چه خوب که گاهی کسی . نامی . یادی که از ما قوی تر است و زندگی را آنگونه که باید شناخته . به یادمان می آورد و به ما می آموزد که زندگی با تمام غم ها و شادی هایش هنوز ادامه دارد . نمی تونم بگم درکتون می کنم . چون حتی نمی تونم خودمو یه لحظه بدون مادرم تصور کنم ولی...
  • ابوالفضل نیکرو
  • خدایا چقد دلم میخواست نرسم به این چنین یادداشتی...
    مارکزم که رفته.... اون باید میبود تا بنویسه... انقد بشینم کف اتاق گریه کنم سیل بیاد ببره تمام این شهر لعنتی رو.....
    پاسخ:
    عزیزترینم بوده و هست دیگه...
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی