الفبا

الفبا

بیست سال بعد... تو هنوز آبی پوشیده ای

سه شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۱، ۰۷:۴۷ ق.ظ

تو اسکله بندر انزلی، توی یکی از این کافه های بی در و پیکر قرمز نشسته ایم. تزئینات چینی، ژاپنی دارد. پر از این توپ های ساتن قرمز که باعث شده فضا کاملا سرخ بشود. با صوفیا مشغول بازی کردنیم و قصه ساختن و مزخرف بافتن و یه جورایی کثافت کاری اصلا. بلند بلند می خندیم، چشمهایمان تنگ می شود و اشک تویشان جمع می شود. ریمل هایمان کمی پس داده و زیر چشمهایمان را سیاه کرده. صوفی می گوید: "ندا کی خفه می شی؟ دلم درد گرفت"

جای تو خالی ست... جای تو وسط اینهمه مزخرف و اینهمه قهقهه و اینهمه سرخوشی خیلی خیلی خالی ست. شروع می کنم بهت اس ام اس دادن... خودم از خودم خنده ام می گیرد، خیلی اهل دلتنگی کردن و این مدل بیرون ریزی ها نیستم، که قایمش کنم پشت شوخی ها و مزخرف ها. هزار تا چیز را پشت این کل کل ها مخفی می کنم اما دلتنگی کسی را نه... من وقتی دلم تنگ بشود، گوشی را بر می دارم و خیلی رو راست می گویم هی فلانی دل من دارد تو را صدا می کند، خیلی بلند تر و مشتاق تر از آنچه فکرش را می کنی. دنبال بهانه نمی گردم. دنبال دلیل... دیر تنگ می شود این لعنتی بی صاحب و وقتی می شود خودش را قایم نمی کند، زیر پوسته باید ها و نباید ها... کم اتفاق می افتد، شاید برای هر دوستی یک بار، دو باری شده باشد... نه این دلتنگی های روزمره ها... نه... گنده تر از این حرف ها. تمیز تر از این حرف ها. نه از آن دلتنگی هایی که آخر اس ام اس ها یا اول سلام ها همینطوری می آید می نشیند لای واژه هایمان... نه... از دلتنگی که می گویم منظورم وقتی ست که قلبهایمان فشرده می شود، توی سینه بند نمی شود، هزار تا آدم دورمان نشسته اند و هیچ که هیچ... پوچ که پوچ... سلولهای دستهامان و اتمسفر مغزمان تو را صدا می زند. آنجا که هزار ذره داد می زنند آخ تو بیا تا بخوانمت... لعنتی عوضی کثافت.

راستی چه شد که اینطوری آمدی نشستی تو دقایق من... نمی خواهم کلافه تو باشم، اصلا نمی خواهم کلافه هیچ کس و هیچ چیز دیگری باشم. اینهمه درگیر، اینهمه مانده در راه... لااقل بیا بنشین توی لحظه هایم. حرف نزن... هیچ مگو. تو که می دانی، تو که می شناسی ام. نمی پرسم... هزار سال هم که حرف نزنی، نمی پرسم. من که اعتراف کردم برای تو... که چرا و به چه عشقی اینهمه سکوت و نگفتن را از عزیز ترین های عالم تحمل می کنم. فقط می خواهم بیایی و بنشینی و فرصت بدهی توی چشمهای وحشت زده ات نگاه کنم. دلم می خواهد بیایی و بنشینی رو به روی من و با تیزی نگاهت بهم بفهمانی  "خفه شو... آن مخ هرزه گردت را از من بگردان. به تو چه دغدغه هایم؟ به چه حقی داری ترجمه ام می کنی؟ درست یا غلطش را کاری ندارم. اما چشم های دریده ات را از روی اندام خسته و کوبیده من بردار و بگذار نفسی تازه کنم..." آخ... آن موقع است که می خندم. بلند می خندم. برای تو طوری می خندم که تمام تلخی هایت بپرند، برای آنی حداقل... برای آنی... باور نمی کنی می توانم تمام شادی های دنیا را توی مشتهایم جمع کنم و بیاورم روی پوست جمع شده زهرآگینت بپاشم و بهت بگویم " بیا راه برویم دختر... به رسم قدیم ترهایمان" ؟

بیا بغض کن عوضی. بگذار اشک های من و دردهای من از لای مژه های تو فرو بریزند. غیبت که کنی به من بی سر و صاحب و به هزار عزیز دور و برمان فرصت می دهی برای نبودن هایت قصه بسازند. بیا باش. بیا توی دهنم بزن وقتی دارم درباره دلایل پریشانی ات با خودم حرف می زنم و احساساتت را بالا و پایین می کنم و هزار حدس می زنم. بی خیال شو دختر این نبودن ها و کنار کشیدن ها را. یادت هست: "با هم پشت ما کوهه"؟

... تاپ تن خنده های من را به یادت بیاور و آن روزهای تنهایی ام را...

من که می دانم بلدی اندوهت را پنهان کنی، می ترسی از ته چشمهایت شکار کنم بعض های ناشکستنی ات را؟ هه هه ساده شدی؟ از همین دور ها ... از همین خیلی دور ها هم دارم لرزیدن چانه ات را می بینم... فقط نمی فهمم چطوری می شود دلش برای نیشگون های ناگهانی من تنگ نشده باشد، که سر ضرب بعدش هم بگویم..."چیه؟ سهم امروزم بود"

بیا می خواهم برایت قصه آن زن هایی را بگویم که توی اسکله توی همان کافه چینی ژاپنی آمدند میز کناری ما نشستند و من را از خواب سایوری پراندند و بردند به 20، 30 سال دیگر که خیلی دخترانه (دقیقا دخترانه) برویم سفر و با حال نوجوانان ساعت یک و دو نیمه شب نزدیک دریا یه جایی ولو بشویم و شوخی خنده راه بیاندازیم... یک دخترجوانی شبیه امروز من با خنده بگوید "می خواهید ازتان عکس بگیرم؟" و ما ذوق کنیم و از خنده هایش غش کنیم و یک صدا بگوییم واو چه خوب می خندد... مهتاب خانم ساوجی... بین آن خانمها یک خانم شوخ و شنگ خیلی سرخوش بود که نسبتا رکیک و بی پروا شوخی می کرد و البته در نگاهش دنیا دنیا مهربانی بود و در دستهایش هزار دوستت دارم بی منت... دلم خواست 20 سال دیگر شبیه او باشم.... تو هم بودی... با یک پانچوی سورمه ای رنگ و یک روسری آبی آبرنگی... هه هه 20 سال بعد هم هنوز رنگت آبی ست...

بیا بیا بیا بیا تا نخوانمت دختر... وقتی نیستی وسوسه ات دست از سرم بر نمی دارد... مگر نگفتی از هیچ چیزی انقدر بدت نمی آید که اشتباه معنی بشوی؟ ... بیا و نگذار اینطوری به لحظه هایمان خیانت کنم....

  • ندا میری

نظرات (۴)

سلام. موفق باشید.
از وبلاگ ما چند نفر هم دیدن کنید
مهتاااااااااب....مهتااااااااااااااااااااااااااب....بیا که داریم میخوانیمت دختر....
و اینکه میری منم از این متنها دلم میخوادا!




خیلی خب... حالا واسه من حسود شد... تو دختر کوچولوی خودمی... اون که غیبه دختر سرکشمه... برای تو هم به وقتش... تو رو می خوام برات ترانه محلی بگم
خوش بحال مهتاب خانم ساوجی




برو روتو کم کن
  • ابوالفضل نیکرو
  • چه گروهی داشتینا...شما...صوفیا و مهتاب....

    پاسخ:
    همچی مهتابی...
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی