الفبا

الفبا

دردت به جان بیقرار پرگریه ام...

پنجشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۱، ۱۰:۳۲ ق.ظ

خواهران مگدالن... مارگارت:

اندکی از همه زن های آن کثافت خانه را در خود دارد. تمام احساسات زنانه از سکوت تا فریاد... وحشت، ریسک، ایمان، انتقامجویی، مادرانگی، مبارزه، پذیرندگی، معصومیت و هزار چیز دیگر... و تمام اینها به زنانه ترین شکل ممکن. مارگارت قربانی ترین دختر آن مجموعه شاید باشد... او اصلا به جرم قربانی شدن به آن خانه فرستاده شده است.

یک جایی از فیلم از در پشتی که اتفاقی باز مانده بیرون می رود. می تواند فرار کند. با یک اتومبیل مواجه می شود و برای راننده اش دست تکان می دهد، در واقع از او کمک می خواهد که او را از اینجا دور کند... مرد او را فاحشه می خواند، یک فاحشه خوب... و می گوید از فاحشه های خوب خوشم می آید. در واقع این تنها کاری است که آن راننده برای مارگارت می تواند بکند. دنیای پیش روی او را به خاطرش می آورد... مارگارت مکث می کند و به داخل بر می گردد. اینجا نقطه عطف است... هزار بار از آن روز با خودم فکر کرده ام یک زنی، اصلا هر زنی در موقعیت اینچنینی چه می کند. پناه می برد به همان خانه مفلوک مصیبت زده که همه چیزش را می شناسد؟ حتی رنج هایش را.... یا که سوار ماشین یک ناشناس فرار می کند به جایی که نمی داند کجاست و می پذیرد که هر روز و هر ساعت قربانی باشد و طعمه باشد و لاشه بشود؟...

بین همه دختر ها انتخاب دختر این صحنه مارگارت است... شاید چون قرار است نماینده همه زن های آن صومعه و حتی بیرون آن صومعه باشد.

مارگارتی که در انتظار آمدن کسی ست و وقتی برادرش می آید فریاد می کشد تا بحال کجا بودی؟

خواهران مگدالن... رز: 

رز آرام، رز پذیرنده، .... رز مادر شدن را تجربه کرده است... یعنی نه ماه در درون خودش زندگی را حمل کرده است. موجودی را از خون خودش تغذیه کرده است. رز درد پستانهای پر شیرش را در سکوت گریسته است... پستانهایی که می توانستند لبهای نوزاد عزیزش را داغ کنند و بر وجود کوچکش زندگی ببارند. در حالیکه حالا از آن همه شوق و نعمت، تنها حسرت فرستادن یک کارت برای رز مانده است... ای وای از آن لحظه طغیانش... آرام و بی صدا. باید زن باشی باید مادرانگی را فهمیده باشی که بدانی چه دردی دارد تنها تمنای تو از کودکت این باشد که بگذارند برای او یک کارت تولد بفرستی... آن هم بی نام... همین... و نتوانی... نگذارند.

در رز چیزی فروریخته. چیزی عظیم... او از مرزهایی گذشته که برنادت جذاب و شیطان و خیلی های دیگر نمی شناسند.... نجات رز از آنجا وابسته به آن آنی ست که حقش را در به یاد آوردن فرزندش از او می گیرند. هر مادری در چنین دمی شجاعتش را باز می یابد. شوق و عصیان برنادت در کنار این شجاعت تازه سر باز کرده نجات رز را در پی دارد... که برود.. از آن خانه کذایی برود.... و دوباره مادر بشود. چیزی که بیش از هرچیزی حق اوست و به او می آید.

خواهران مگدالن... برنادت:

برنادت سحر انگیز... که پسر ها را وسوسه می کند. که پسر ها برایش صف می کشند و از لاس زدن کودکانه شان با او غرق شادی و شعف و شهوت می شوند... آن خنده شیرین و آن چشمهای تند که شیطان و هرزه نگاه می کنند... برنادت معصوم دختر بچه هیچ گناهی نمی کند... هیچ... هیچ خطایی نمی کند... هیچ... تنها دارد بازی میکند. بلوغ را مزه می کند. برنادت دارد از زیبایی اش و اغواگری هایش لذت می برد. آخ لعنت... کدام دختری کار مهمتری از اینها دارد؟...

آن خانه اهریمن زده بوگندو بیشترین ظلم را در حق او می کند. دخترانگی برنادت را می کشد. و نفرت آرام آرام می آید می نشیند جای تمام آن دلبری ها و طنازی ها...  آنجایی که دارند موهای او را از ته می تراشند انگار که دارند مسیح را به صلیب می کشند... با ریختن موهای برنادت روی زمین ذره ذره های زنانگی شیرینش نیز فرو می بارند... بخشایندگی های نا تمام اش دارند حرام می شوند... اینها می روند و جای همه شان بیزاری می اید... برنادت دیگر نمی تواند همسر باشد، دیگر نمی تواند مادر باشد. برنادت عصیان می کند و از آن خانه می گریزد... دست رز را هم می گیرد... او آزاد می شود اما هرگز رهایی نمی یابد.... آن دختری که بعد ها در مواجهه با آن خواهران روحانی خشمش را با باز کردن موهایش و پریشان کردنشان آزاد می کند دیگر آن دختر گرم و پرشور روزهای مدرسه نیست... حتی اگر چشم هایش مثل تیله بدرخشند... برنادن محبوب من است.... محبوب همیشه اسیر من 

خواهران مگدالن... و کریسپینا:

از تصویر پایانی "خواهران ماگدالن" بیزارم... آن اتاق آبی تیمارستان و چهره داغان یک زن بیست و چهارساله که انگشتش را توی دهانش فرو می کند و در می آورد و این حرکت را هی تکرار می کند و آن تصویر پشت پنجره را به یادمان می آورد که کریسپینا خدا می داند به چه قول و وعده و تهدیدی به س.ک.س دهانی برای آقای کشیش تن داده است... و فریاد های کمی بعدترش "تو مرد خدا نیستی" به تکرار و ممتدددددد....

وقتی تصمیم می گیرند کریسپینا را منتقل کنند او برای نرفتن جان می کند. عربده می کشد. التماس می کند.... اینجا جایی ست که وحشت می آید و او از هراس اینکه حتی نمی داند به کجا می رود به همان لجنزار پناه می برد... انگار او هم مثل مارگارت نمی خواهد از آن در باز بگذرد....


برای همه مان... ندا.م

  • ندا میری

نظرات (۲)

عالی ندا. عالی. از نگاه یک زن فیلم محبوبم رو دیدم انگار




وای که خواهران مگدالن رو باید از دید هزار تا زن دید به خدا
خیلی تلخ می نویسید. خیلی.




جاش خودم اصلا آدم تلخی نیستم!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی