الفبا

الفبا

خانه کوچک من...

دوشنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۱، ۱۰:۳۸ ق.ظ

تقریبا همه چیز راست و ریس شده. یعنی خانه شکل خودش را پیدا کرده، اینترنت هم همین یکی دو روزه وصل می شود. هنوز ماهواره ندارم. راستش لازم که ندارم. یعنی یه جورایی می دانم گرفتنش عملا کار بیهوده ای ست، اما خب از آن چیزهایی ست که انگار حتما باید باشد توی هر خانه ای و من هم بالاخره می گیرم. حالا گیریم هزار سالی یکبار روشنش کنم.... هود آشپزخانه هنوز وصل نیست اما مگه من کلا چقدر آشپزی می کنم که مهم باشد؟ این روز ها هم که رژیم غذایی دارم و هرکس بهم می رسد قبل سلام می گوید "لعنتی چکار کرده ای؟ به ما هم بگو" و من صادقانه جواب می دهم... "هیچی فقط حذف شام و نصف نهار و حذف نیمی از حجم شکلات و تنقلات هر روزه و کنترل تعداد وعده های چرب و چیلی و پر سس و پنیر غذای بیرون و البته یکی، دو ساعت پیاده روی و هفته ای سه روز باشگاه و روزی یک ساعت رقص همراه با تخیل" این آخری را از همه شان بیشتر دوست دارم البته... این میان فیلم هایم هنوز کامل چیده نشده اند. بیش از نیمی از فیلم ها هنوز توی کارتن و خانه بابا اینهاست. خب آنها جای اضافه دارند. می توانند فعلا کارتن من را نگه دارند... تمام لباس های زمستانی ام هم آنجاست... و خیلی از خرت و پرت های دیگرم... بعضی وقت ها آب کم فشار می شود، نغمه می گوید این ایراد طبقه آخر بودن است... به بی آسانسور چهار طبقه را بالا و پایین کردن هم عادت کرده ام... به سر و صدایی که از خیابان و رفت و آمد ماشین ها می آید هم. راستش به این یکی از اول هم حساس نبودم.... خدا رو شکر شر سوسک ها خیلی وقت است کم شده. از بس که توی همه چاه ها مایع سوسک کش قوی ریختم و تمام درز ها را پودر و خمیر مالیدم. اما هنوز هم عادت دارم وقتی می خواهم درب دستشویی را باز کنم اول در می زنم، بعد در را آرام باز می کنم و با خنده می گویم "هوی، هوی... سلام... خودتو نشون بده" .. و کلی دیگر از انواع این ترکیبات... اگر سوسکی هم جرات کرده باشد و به بدبختی خودش را از چاه بست عبور داده باشد و رسیده باشد به حریم مقدس خانه من حتما به واسطه آنهمه پودر و خمیر لالوی درزها سقط شده و برعکس افتاده توی کاسه توالت. اینطور موقعها یه سیفون می کشم و تمام... کولر خوب کار می کند و خانه را حسابی خنک می کند. بعضی شبها از سرما از خواب می پرم و خاموشش می کنم. کلا این ماجرای شب از خواب پریدن های من هم برای خودش داستانی شده... هر شب به یک دلیلی ساعت 3،  4 صبح بنگ! انگار یک چیزی کوبیده باشند توی سرم. بلند می شوم می نشینم توی تختم. دور و بر را نگاه می کنم و دوباره می خوابم... حالا یک شب دلیلش تشنگی و عطش ست، یک شب سرماست، یک شب گرماست، یک شب خواب بد و کابوس است، دوباره یک شب تشنگی و عطش است... هرچیزی. کم پیش می آید شبی بدون پریدن های ناگهانی به صبح برسد...

نمی دانم برای چه دارم اینها را می نویسم... به جای همه اینها و این بیرون ریزی ها و خودشکافی ها باید بنشینم قصه بنویسم. قصه های ساده... قصه های کوتاه... روزمره... خیلی وقت است که دلم می خواهد از این پراکنده نویسی ها خودم را رها کنم و دل ببندم به نوشتن داستان های دخترانه / زنانه... به زودی.. به زودی... شب هایی که می روم توی تراس می نشینم و با لیوان چای یا قهوه توی دستم بازی می کنم هزار تا ایده برای داستان های کوتاه به سرم می زند و یه آن به خودم می آیم و می بینم دارم بلند بلند ماجرا می سازم و تعریف می کنم و اسم و رسم انتخاب میکنم... واوووو... ذهنم شلوغ است... خیلی. اما این که تشویش هایش روز به روز کم و کم و کمتر می شوند اتفاق خوبی ست... و اینها همه از همین چهار دیواری کوچک و ساده است که آن را به شوق و به امید چیده ام، آن شکلی که دوست دارم. و درش به روی همه باز نیست... نزدیک ها را می پذیرد. خیلی نزدیک ها را... و من اگر یکی، دو روز بیشتر از آنجا دور باشم دلم هوایش را می کند... خانه ای که پناه من است و دیوار هایش نزدیکترین شاهدان ترس ها و لرز های منند... و شادی های من البته...

 خب این نوشته از اول سری نداشت که حالا تهی داشته باشد... ""that's all....

 پی نوشت 1: این روزها فرندز می بینم. ضربتی و تراکتوری هم می بینم. راستش اول می خواهم کشفش کنم. ماجراهایش را بگذرانم. سر از کار همه شان در بیاورم... بعد نوبت می رسد به اینکه باهاش لاس بزنم.... هر چند وقتی یک بار هوسش را کنم... گلچین شده تماشایش کنم. درباره فرندز می نویسم. یه چیزهایی درباره تک تکشان و جمعشان.

 پی نوشت 2: دارم "دره من چه سبز بود" می خوانم... این یکی را به خساست تمام اما... شبی یکی، دوفصل. اصلا اگر پا بدهد چند صفحه. راستش دلم می خواهد می شد با این تا ابد لاس بزنم...

  • ندا میری

نظرات (۸)

خوب می نویسی. خیلی نرم و نشستنی




لطف دارین شما.... لطف دارین که سر می زنین
این رو دوست دارم. توش حالت خوبه قشنگ




بله... خوبه از نوع خیلی قشنگ
خیلی روون می نویسید




متشکرم دوست عزیز
  • جانی گیتار
  • آخر این چه شکستن است
    که هر صبح به امید یکی غروب و
    هر غروب
    خیال صبح دیگری شاید ؟
    یعنی بعد از این همه وزیدن و زمهریر
    نمی دانید نجات نهایی پروانه
    در تحمل پاییز نیست ؟
    سید علی صالحی




    ...
  • بهروز خاطرات و خطرات
  • خونه بی سوسک نعمته بخدا




    مثل الان خونه من!
    من شبا توی خونه از فرط عذاب وجدان و غصه خوردن برای دی وی دی های بیچاره که پخش و پلا اند و کتاب های برگه برگه شده از بی جایی کابوس می بینم. بعد مثل شما از خواب بیدار می شم اما خب برا این که کاره مفیدی کرده باشم شروع می کنم با دمپایی به جون سوسکا افتادن. کولر رو هم که اساسا نمی تونیم روشن کنیم چون بوی چاهِ همسایه رو پخش می کنه توو خونه. دارم برای آخرِ شهریور و تخلیه لحظه شماری می کنم. مطمئنم جای بعدی بهتره از این جائه. همیشه یه چیزی توی دلم می گه بعدی بهتره.




    می خوای صبر نکن تا آخر شهریور... ها؟
  • جانی گیتار
  • http://www.dailymotion.com/video/x27udx_peggy-lee-johnny-guitar-1955_music




    عصر جمعه ای چه کیفی داد... چه کیفی
  • ابوالفضل نیکرو
  • دارم فکر میکنم اگه سردبیر همشهری داستان بودم حقوق یه سال رو پیش پیش میدادم میگفتم هر ماه یه مطلب درباره‌ی زندگی بنویس برام...بعدش اونو اولین مطلب مجله کار میکردم...
    خدا شاهده دارم تعریف الکی نمیکنم...اصن همچین آدمی نیستم.
    پاسخ:
    فک کردی من به این راحتی برات می نوشتم حالا مگه! والا :))))
    مرسی از محبتت
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی