الفبا

الفبا

از عشق روئینه تن بمان ...

سه شنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۱، ۰۸:۴۹ ب.ظ


وقتی حرف از دوستی می شود، وقتی حرف از خاطره باشد، وقتی زمان حسابی از روزهای ما گذشته باشد و دقایقی را به خلوتمان آورده باشد سراسر کلمه، خنده، بغض و دست در دست ... نوشتن سخت می شود. چطور آدمی می تواند به محدودیت های زبان فایق آید و صادقانه ترین احساسش را برای کسی بنویسد که با نیم نگاهی درونی ترین حس هایت را خوانده و نزدیک آمده و دست های مهربانش را روی گونه هایت کشیده و اشک های آرام جاری ات را دانه دانه چیده است.

بین من و تو هزار تا از این لحظه ها سپری شده... من روز هاست که می نشینم و در گذشته هایمان می چرخم و دانه دانه تصویر های ناب و درجه یک تو را از حافظه فرارم بیرون می کشم و عطشم نمی خوابد. مبادا چیزی از آن ثانیه های درخشانت جا انداخته باشم... و به تک تکشان ساعت ها خیره می مانم و فکر می کنم. شروع می کنم برای تو چیزی بنویسم چیزی که در خور شعور تو باشد و همراهی ات. چیزی که نشان بدهد تمام مهربانی های تو را و همدلی های تو را... خودم را تکه تکه می کنم که زیبایی خالص و صداقت مثال زدنی تو را توصیف کنم... و کم می آورم... معلوم است که کم می آورم. سیزده سال همزیستی را چطوری می شود به این راحتی نوشت. این که من بگویم آغاز دوستی ما با این دیالوگ ها بود "ندا چقدر مقنعه سورمه ای به صورتت می آید.... مرسی، خودم می دانم" ... و نگاه سرشار از تهوع تو که "چه موجود از خود راضی حال بهم زنی هستی" ... و صدای سر من که "خود شیفته نیستم، قسم به همین نفرت اصیل توی چشم هایت. چه بگویم خب؟ بگویم لطف داری؟ بپرسم راست می گویی؟ اه... اینها خیلی نفرت انگیزند... بگذار تشکر کنم و صادقانه بگویم خودم می دانم همه طیف های آبی به من می آیند" ... بعد ها خودت هم دانستی ها... حالا خودمانیم.

بنویسم از آن روزهای خیلی شاد قزوین؟ از آن گریستن های شبانه؟ بنویسم از آن توی پارک بغض کردنت؟ از آن شبی که بالاخره بعد یکسال گریستن وحشیانه من را به تماشا نشستید؟ بنویسم از اتوبانگردی های تهران؟ بنویسم از آن تصادف عجیب و غریب توی جاده؟ بنویسم از آن شبی که برف آمده بود و من و تو و مانیا توی خانه گیر کردیم و سه تایی کلی رقصیدیم و دیوانه بازی کردیم؟ بنویسم از جیغ زدن هایمان و دست گرفتن هایمان وقتی برای مرد سیندرلایی نگران بودیم؟ بنویسم از شمال؟ از رشت و انزلی و دهکده؟ بنویسم از "راه حل پنجم" و مهبد؟ بنویسم از راه برگشت از عروسی صنم و اعتراف های شرم آور خودم؟ بنویسم از اینکه اولین باری که مافیا بازی کردیم، تو مافیا شدی و من احمق حتی یک ثانیه هم از ذهنم نگذشت این دختر کوچولوی ما می تواند مافیا باشد؟ بنویسم از آن صبحی که من آن بازی دیوانه وار را اختراع کردم و همه را مجبور کردم به زیبایی های هم فکر کنند و دانه دانه اعتراف هایشان را بگویند؟ بنویسم از هزار بار قهر کردنمان و صد هزار بار دلتنگ هم شدنمان؟ بنویسم از بازگشتنمان به سوی هم با بالهای گشوده و لبخندهای فراخ؟ بنویسم از آن پیراهن مشکی که صبح تلخ ترین روز زندگی ام خریدی و آوردی دادی دستم که بیا بپوش؟ که دل نغمه نشکند که خواهرش از سیاه پوشیدن طفره می رود؟ بنویسم از آن بعد از ظهری که من و تو و مانیا و گویا نشستیم توی ماشین و فقط بارش برف را و عبور آدم ها را تماشا کردیم و به حرمت غم تو سکوت کردیم؟ بنویسم از آن سفر دو نفره دو روزه که توی سواری همه اعتراف های عالم را ریختم به سر تا پایت؟ بنویسم از آن خنده کج و چشمکی که هنوز لب باز نکرده بهم فهماند تو همه چیز را از میان بازی ها و شو خی ها و خنده هایم فهمیده ای؟ بنویسم از جشن عروسی خودم که وقتی عکاس گفت اسم یکی از دوست هایت را بگو که تابلو عکست را در دست بگیرد و بچرخاند، من بی هوا نام تو را صدا زدم؟ بیخیال شرم تو؟ بنویسم از ....

روزهاست که دارم جان می کنم چیزی بنویسم که به عنوان یکی از ساقدوش های عروس کنار محراب عقدت بخوانم و نمی توانم... و این هی سخت تر می شود... خاطره ها می آیند و من را یاد همه همه همه تو می اندازند. یاد شیرینی خاص تو...یاد صراحت ستودنی تو... یاد شجاعت تو... یاد یک دندگی های تو... یاد بودن تو... این همیشه بودن تو.

تو دوست یکی یک دانه منی... و خودت می دانی این از کجا می آید. از همه اینها که گفتم و همه آنهایی که نگفتم یا نمی شود گفت.... حتما باز هم باری می شود که تو دلت از من بگیرد یا من دلم از تو بشکند... اما یک چیزی میان ما هست که من به آن افتخار میکنم... که تو همیشه و همه جا به حرمت همه نفس هایی که با هم کشیده ایم آماده مکالمه ای و گشودن گره ها... و این به من جرات می دهد که بی هیچ هراسی به سمت تو بیایم و بگویم "هی چه مرگت شده؟ بیا حرف بزنیم".... اینطوری می شود که من هرگز از دست دادن تو را خواب هم ندیده ام.

دلم می خواهد رفیق تو باشم در روزهای تلخت و هم قدم تو باشم در روزهای شادی ات... و خدا کند قفل لب هایم باز شود و بتوانم برای تو یک نوشته موجز و ساده بنویسم که سادگی تو را منعکس کند و مهر مرا... بی اندازه بی تاب دیدن تو ام پیچیده میان حریر و ساتن و پولک سپید... آنگونه که عشق تاج سرت شده است و آرزو و امید گل دستت...

  • ندا میری

نظرات (۳)

مرسی ندا
بازی خاطره ها خوبه. دوستی تون مدام





مدام... مدام.... مدام
تو آن بُتی که پرستیدنت خطایی نیست
و گر خطاست مرا از خطا ابایی نیست
بیا که در شب گرداب زلف موّاجت
به غیر گوشه ی چشم تو ناخدایی نیست

سلام دوست عزیزم. خواندن بلاگت بهم چسبید.




ممنون دوست ناشناس...
اینجا برات نوشتن چقدر سخت میشه. مثه وقتی که مهمونی خونه‌ی عزیزی میری و مدام مراقبی که دست از پا خطا نکنی. نگاهت به رفقا و مهرت به دوست‌هایت انقدر دلچسب و شیرینه که هرکسی-بی‌اغراق هرکسی- با خوندنش دلش داشتن همچین رفیق جانی رو میخواد. کسی که وقتی بهش بگی:"هی فلانی...چقدر فلان رنگ بهت میاد!" صاف زل بزنه وسط تخم چشات و بگه:"آره. خودم میدونستم."
ببخشید دیگه. گفتم اینجا نوشتن سخته دیگه. مخصوصاً برای این روزها که چشمه قریحه و دست نوشتن من خشک شده. مسخره بازی‌هامونم باشه برای همون غیر اینجا.
برقرار باشی خواهر.




مرسی ابراهیم... یه چیزی راجع به ندای این جا و ندای جاهای دیگر نوشته ام که خودش پاسخ همین است. خود صاحبخانه هم اینجا شوخ و شنگی اش خیلی کمتر است. مهمان را به سختی می اندازد.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی