الفبا

الفبا

آخیش....

جمعه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۱، ۰۵:۴۶ ب.ظ

همیشه دلم یک آدمی را می خواسته که با او در بی حجاب ترین دقایقم به گفتگو بنشینم. خودشکافی را به منتهای حدودش برسانم. برایش بی وقفه بهانه کنم و بی مکث گریه... و حتی ثانیه ای به این فکر نکنم که الان توی سرش چه می گذرد؟ یا فردا چطوری نگاهم می کند. دانه دانه این واژه ها را پرتاب می کند توی صورتم؟ کلمه به کلمه اش را می کند پتک؟ یا که نه اصلا، نه این همه... فقط اینکه بخاطر این بیرون ریزی ها عوض می شود؟ شبیه یکی دیگر می شود؟ خودش را می کند شکل یکی که خودش نیست؟ قهر می کند؟ می رنجد؟

جای خالی یک آدم این جنسی در سراسر زندگی من برجسته بوده... یک آدمی که بشود خیلی چیزها را برایش گفت. بی دغدغه... بی دغدغه... و او فقط بنشیند و گوش دهد و هیچ کار بیشتری هم نکند. حتی دستش را دراز نکند که قطره های اشکم را بچیند. آن وقت این همه آت و آشغال توی سرم تلنبار نمی شد که دلم را سنگین کند و هوایم را گس...

و یک صدایی مدام با من هست که می گوید این همه رفیق و شفیق از جان عزیزتر داری دختر... همین الان حتی، پیچیده توی سرم و دارد نام همه شان را به ترتیب ردیف می کند و من می دانم... می دانم... این تقصیر هیچکس نیست و کلی آغوش باز همین دور و بر است و کافی ست سر بگردانم... زبان من الکن است... ناتوانی من است این گشایش تنهایی ها و ریزش خوره ها... درست تر این است که بگویم دلم یک آدمی را می خواهد که حضورش جادو کند و قفل ها را بگشاید... یک به یک. و من ناخواسته سرریز کنم. بی اراده شروع کنم از به دنیا آمدنم تا همین امروز حرف بزنم... تعریف کنم... هی تعریف کنم... تا یک جایی برسد که بگویم آخیش...

و این درد من تنها نیست...

ندا. م


  • ندا میری

نظرات (۶)

ندای قشنگ تر از همه پریا
ولش کن هیچی




قربون هیچی های تو برم که از یه دنیا همه چی پر تره
کاش تو حرف بزنی. بخدا همه گوش می شن




من که گفتم تقصیر خودمه... فهمشو ندارم بابا
من خیلی اینم، یعنی نه فقط خودم رو می تونم خالی کنم، بدتر اینه که همه رو هم با حضورم معذب می کنم همیشه




من تو جمع و بین آدما اصن معلوم نیست بدم یا دلم گوش می خواد.... یه عمر گوش بودم... یه عمر حرف زدم... تن تن و با هیاهو... وقت حرف زدن از آن جنسی که می دانی که می شود اما لال می شوم... لال... لال
گر ازین کویر وحشت ، به سلامتی گذشتی
به ایشون ، برسان سلام ما را
-----------------------------------
نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا ، چی بگم که درد دل من رو هم گفتی دخترک جان ؛ چشمهاتو ببند و شروع کن به گفتن ، شاید مخاطبی - از جنس همینی که گفتی - خودش اومد و جلوت نشست . بعد که اسم ش رو پرسیدی ، کلاه از سر بر داره و بگه « اراتمند و جان نثار شما بانوی خوش خنده ، " جانی جان جانان " هستم ، در خدمت گذاری حاضرم »




دیوووونه....
چه کسی بود صدا زد « دیوووونه.... » ؟ / خانه اش آباد باد
بالاخره یکی من رو شناخت

یعنی الان از اینکه این اتفاق بیوفته راضی نیستی ؟ اینکه جانی جان در خدمت ت باشه - خدایی - بده ؟




چه بدی داره آقا؟ .... می ترسم سکته کنم.... اما راست راستش ما از اونایی هستیم که می گیم مردن برای یک لحظه شادی وقعی عین شربت و شهده... پس بسم ا... الرحمن الرحیم
میدونم چی می گی ندا جون، وقتی دوستی هستی که دوستانت چه آن صمیمی ها و چه آن دوستایی که هستند ولی نه صمیمی، تو را انتخاب می کنند تا حرفهایی که تو دلشون سنگینی می کنه را برات بزنند. و اونقدر شنونده خوبی هستی که هر روز به تعداد گوش دادن هات افزوده می شه. دلت که می گیره نمی دونی با کی حرف بزنی! این تجربه را سالها داشتم تا که یه روز یکی پیدا شد که مثل خودم بود ، حرف زدم و حرف زدم و گوش دادم و گوش دادم تا اینکه تونستم بگم : آخیش..
منتظر نوشته ای ازت می مونم که بعد از این تجربه می نویسی که مثل همه نوشته هات متفاوت و دوست داشتنیه ... :*




آخ از اون روز که بگم آخیش... بوس و مرسی که هستی

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی