الفبا

الفبا

ببرش به خانه همه رویا ها...

سه شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۱، ۱۰:۵۱ ق.ظ


تصویری را تصور کن که لم داده ای روی کاناپه اتاق نشیمن، پاهایت را روی میز مربع شکل وسط اتاق ولو کرده ای، یک لیوان چای در دستت داری، یک ظرف شیشه ای رنگی پر از مویز سیاه روی میز کنار جاسیگاری ست... از ته سیگار توی جا سیگاری هنوز دود مختصری بلند می شود... درب حمام باز می شود و دختر کوچک تو از در بیرون می آید...

 I'm talking about your dream girl now

یک حوله سفید بزرگ دور خودش پیچیده، از موهای خیسش آب می چکد، رد پاهای برهنه اش روی زمین می ماند، صورتش می درخشد. خودش می داند این اوقات در منتهای زیبایی ست... سرت بر می گردد و نگاهش می کنی و تند تند اسنپ شات می گیری... می دانی، خوب می دانی این تصویر های یکه و تماشایی توی زندگی آدم خیلی اتفاق نمی افتند. مگر یک مرد چند بار توی زندگی اش اینطوری از ته اندرونی های قلبش به یک دختر دلبسته می شود؟ چقدر ممکن است فرصت این را بیابد که لحظه از حمام در آمدنش را تماشا کند آنهم در اوج زیبایی و طراوت و سادگی، تمام عریان و تمام پوشیده... بدون هیچ زیور و زینتی... خیس

می دانی خوبی اش این است تو قدر این نماها را می دانی. تو واقفی به اعجاز این دقیقه ها... و اینطوری است که همین چیزهای به ظاهر پیش پا افتاده، رابطه عاشقانه تو را اوج می دهند. ویژه می کنند... آنهم در روزهایی که آدم ها یادشان رفته از با هم بودن هایشان خیلی لذت ببرند. خیلی. خیلی.

جزئیات هر باهم نشستنی را باید بلعید...

وقتی قرار است بروید مهمانی، به جای ولو شدن جلوی تلویزیون حداقل یک بار بیایی روی تخت اتاق خواب لم بدهی و حاضر شدنش را نگاه کنی... که چطوری انگشت هایش را روی پوست صورتش می کشد و کرم پودر را محو و محو تر می کند... تجسم حس تماس مو های قلم موی پودر و روژ گونه و سایه با پوستش... هضم جادوی آن لحظه ای که دارد گوشواره هایش را می اندازد. اینکه وقتی دارد با بستن گردنبندش کلنجار می رود، بلند شوی، بروی جلوتر، شره موهای بلندش را توی دستهایت بگیری ببری بالا و بدهی دستش، بعد دودستی قفل گلوبندش را ببندی و پیش از فرو ریختن موهایش پشت ناخنت را آرام بکشی روی گردنش...

یا که یک شبی که می رود توی آشپزخانه بروی دنبالش از پشت سر بغلش کنی، بلندش کنی بنشانی اش روی کابینت و بگویی امشب من آشپزی می کنم... تو فقط بنشین... تو فقط نگاه کن... تو فقط باش... و وقتی دارد ایراد می گیرد یا غر می زند عصبانی نشوی و به جای کل کل کردن بی هوا گونه اش را ببوسی... یک شب... فقط یک شب

یک روزی بروی کنارش بنشینی و مجبورش کنی با تو منچ بازی کند... یا مثلا مار پله... یا هر بازی دیگری که هر دویتان را یاد بچگی ها بیاندازد. وسط بازی تقلب کنی، حرصش را در بیاوری، بگذاری عصبانی شود، بگذاری قاطی کند و بهت مشت و لگد بزند...

موهایش را شانه کنی. موهایش را شانه کنی. موهایش را شانه کنی. با مهربانی و آرامش و بازیگوشی... اجازه بدهی دست بیاندازد توی موهایت و پریشانشان کند... کاش بدت نیاید که دستمال برداری و بگیری جلوی دماغ فین فینی اش... ناخن هایش را لاک بزنی. یک طوری که از صدف ناخنها بیرون بزند و آتشی اش کند. پاهایش را بگذاری روی پاهای چنبره زده ات و زیر پاهایش را بگیری و برایش لاک بزنی... یک لاک آبی جیغ... یا مثلا یک قرمز وحشی... بگذار لذتش را ببرد... بگذار حس کند این تایم کوتاه لاک زدن تمام حواست متوجه اوست... متوجه انگشت های کوچکش...

و یادت باشد هرگز این کار ها را برای همه زن های زندگی ات نکنی. اینها یکه تر و انحصاری تر از آنند که خدای ناکرده تقسیمشان کنی بین چند نفر... مبادا حتی یک دانه اش را حرام یکی از این آدم گذری ها بکنی، یا آدم اشتباهی ها، قلابی ها... و من می دانم نگاه تیز و نکته سنج تو خودش به وقتش می فهمد... فقط نگذار خیلی دیر بشود... اینها مال جوانی است. مال وقتی که هنوز محافظه کار نشده ای، وقتی ترسیدن نمی دانی... اینها مال جوانی ست... مگر عرضه داشته باشی جوانی را بگیری توی مشتت و با خودت بکشی توی تمام سالهای زندگی ات...

و راستی حتما یادت باشد ها وقتی خواب است بیدار باشی و بنشینی بالای سرش و نگاهش کنی. یک باری این را خواهد فهمید و از شعف تمام سلول های قلبش خواهند درخشید... لذت تماشا کردنش در خواب، بوسیدن و لمسش در خواب را به هر دویتان هدیه بده... قسم می خورم می شود جاودانه ترین قاب زندگی ات. وقتی چشم هایش را در اولین تماس انگشتانت با صورتش جمع می کند...   

   ندا. م

لیزا: من دارم... من یک دانه از اینها دارم

ندا: کاش بمیری لیزا...

  • ندا میری

نظرات (۹)

ای وای ندا عاشق این یادداشتت شدم. کاش یک کسی این ها را ده سال پیش یادمان داده بود. که جوان بودیم. که هنوز محافظه کار نشده بودیم




خدا نمی بخشدت ها... اگر وقتی که می میری توی حافظه ات تعدادی از این عکس ها ذخیره نکرده باشی. بجنب پیرمرد! محافظه کاری ها را بریز دور. نه به درد این دنیایت می خورد نه به درد آن دنیایت
  • همان همسایه ی مجازی!
  • و من همه ی این ها را دارم... توی خیالم، توی واقعیتم... نمی دانم... بس که تویشان زندگی کرده ام، دیگر هیچ مرزی نمانده... می گویی نه... ببین، ببین که گفته بودم:

    http://eynazdik.blogfa.com/post-92.aspx

    من... آه... باید بهشان اضافه کنی... که باید یک نفر بیاید بایستد توی چارتاقی اتاق و آرام زمزمه های آن یک نفر فرشته اش را حفظ شود... از پشت، دست حلقه کردن های دور شکمش را زندگی کند... که زندگی بی رحمانه، "بیشرمانه" زود می گذرد... کوتاه است... و فقط عکس چشم ها می ماند، و عکس چشم ها...

    پی نوشت: زنده باشی "لیزا"...




    " بلد باشید ناخن هایش را لاک بزنید؛ ناخن های پا را بیشتر. اگر نه، یک تصویر، فقط یک تصویر نشانم بدهید ماندگارتر از دخترکی که پاهایش را جفت و دست هایش را دور ساق حلقه کرده و با چانه ی چسبیده به زانو و لبخندی شیطنت آمیز، میانه ی ملحفه های سفید و بالش های پف دار، دست های قلم مو بدستتان را به نظاره نشسته است... "
    عالی... ممتاز... و عکس چشم ها که می رود می شود عزیز ترین و عظیم ترین داشته های یک آدم... و قبول... زندگی بیرحمانه و بی شرمانه کوتاه است و برای ما چیزی جز همین عکس ها نماند که نماند... نوشته تو نوشته شیرینتری ست. بی اغراق... بی اغراق. اهل تعارف کردن نیستم اصولا

    پی نوشت:
    ندا: زنده باشی لیزا
    لیزا: غصه خوردی من از اینها دارم؟ تو هم دلت خواسته بود بشوی عکس چشم های یک آدم؟ خب آرزو کن
    عاشقش شدم. دلم می خواد اینو برای همه آدما الان بخونم




    چی؟ کی؟ عشق؟ چی می گی اصن تو... نمی فهمم
    آخه تو چرا با روح و روان آدم اینجوری بازی می کنی ؟
    خب نمی گی آدم ازین چیزا نداشته باشه و دلش بخواد ؟
    می گم ها !!! گاهی اوقات این لیزا رو خفه کنی بد نیست ها ؛ خیلی لج درار می شه گاهی
    ------------
    نمی خوای برگردی ؟




    آخه اینا حق لیزاست... حق نداست... حق همه است. خب نمی شه که مردم رو بخاطر اینکه حقشون رو خیال می کنن یا حقشون رو آرزو می کنن، کشت... می شه؟ درسته آخه؟
    برگشتم.... دوباره دارم می رم سفر. امسال سال تنهایی و سفره
    این کارها یاد دادنی نیست به نظرم...

    ابرمرد من ،توی هیچ دانشگاهی درس نخوند حتی از داشتن پدر ومادر از همون سالهای های اولیه ی به دنیا اومدنش ، محروم بود اما تمام تصویرهای این نوشته رو بلد بود.وعاشقانه وعاشقانه مادرم رو زندگی کرد... با همین نگاههایی که تو حرفش روزدی. که نوشتی...مردها اگه بخوان .اگه قلبن بخوان مثل زنها قدیسه های خوبی هستند...




    یاد دادنی نیست...
    ... و اینکه کلا زنانه مردانه اش نکنیم اما... مرد ها حرف ندارند...

    پی نوشت: سر زدم و سر هم می زنم... "من از تمام هنرهای تجسمی و غیر تجسمی دنیا ... من از تمام مشاغل سخت وساده ... فقط دوست داشتن " تو " را بلدم"

    سلام
    وبت رو دیدم خیلی قالب قشنگی داری البته مطالبت هم سعی کردم بخونم و بعدش نظر بدم وباید بگم که من خیلی ادم بدشانسی بودم که حالا وب تو رو پیدا کردم و حداقل این بود که هر روز باید اینجا باشم ومطالبت فوق العادت رو بخونم...
    به هر حال من هم کلبه خرابه ای دارم که در مورد مسائل روز سینماست و البته 30یا 30
    فقط اگه زحمت کشیدی و افتخار دادی و تشریف اوردی انتقاد یادت نره
    دمت گرم خیلی از افرادی که به وب من میان معمولا خوششون نمیاد امیدوارم تو از اونا نباشی به هر حال اگه دلت خواست بنده سراپاتقصیر رو لینک کن البته من رو نه وبم رو با اسم هنر گلنار اونوقت من شما رو با چه اسمی لینک کنم؟؟؟؟؟؟




    مرسی محمد جان.... و حتما سر می زنم به شما. اما از بابت لینک شرمنده دوست عزیز. چون من فعلا هیچ لینکی روی وبلاگم ندارم.
    همیشه باید کسی باشد به یادمان بیندازد لحظه های شیرین زندگی را قاب کنیم
    ممنون



    همیشه یکی هست... همیشه همیشه همیشه. مرسی از تو دوست خوب
    دقایقی در زندگی هستندکه دلت برای کسی آنقدر تنگ میشود که میخواهی اورا از رؤیاهایت بیرون بکشی و در دنیای واقعی بغلش کنی. «گابریل گارسیا»




    البته برای ما خیالپردازها رویا هم لطف خودش را دارد... اما امان از وقت هایی که دل آدم لمس می خواهد... لمس
    بعله...بعد میگم کتاب سبک زندگی بنویس...میگی نه...


    پاسخ:
    دهکی! مفت مفت یاد بدمشون اصن؟؟؟؟
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی