الفبا

الفبا

و شما پناه های مدام... زن شماره چهار

شنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۱، ۰۷:۲۶ ب.ظ

چهار: لیزبت سالاندر / دختری با خالکوبی اژدها (دیوید فینچر)

لیزبت سالاندر اسم شب من است....

 تنها... تنها... تنها... غریب... غریب... غریب... هیچ جای دیگری نیست که این واژه ها را اینگونه بی محابا خرج کنم.

لیزبت من در دنیای به این بزرگی دوستی ندارد. می نشیند و با قیم قدیمی اش که نمی تواند حرف بزند، شطرنج بازی می کند. لیزبت من یاد گرفته است در دنیای کثافت و تاریک و لجنی که از هرگوشه اش بوی مردار می آید، روی پاهای خودش بایستد. لیزبت من یاد گرفته است چطوری از آشغال هایی امثال قیم تازه اش، انتقام هرزگی ها و بیمارصفتی شان را بگیرد. این را دریدگی چشمهایش به من می گوید وقتی با او مواجه می شود... و آن حجم غریب اشمئزاز وقتی مرتیکه روانی ناراحت دست کوچک او را می گیرد، روی شلوارش می گذارد و با وقاحت می گوید "گاباردین است" ... کجای دیگری این فوران نفرت و تهوع در سلولهای دختری مشاهده می شود؟ حریم حرم لیزبت پاکیزه تر از این حرف هاست و او با شستن لبهایش و انگشت به حلق انداختن و بالا آوردن محتویات معده اش، با ضجه ها و اشک ها و دست و پا زدنش زیر دست آن خرفت شکم گنده این ها را یاد ما می اندازد... آن سیگار کشیدن تنهایی شبانه توی خانه اش و آن نگاه انتقامجوی شگرف و شگفت... آن لنگان لنگان راه رفتنش در سکوت شب... آن لرزیدن بی مکث دست ها... آن شره های آب و آن آرام آرام نشستنش توی وان حمام.

لیزبت من باهوش است. کارش را بلد است، شجاع است، جسور است و راه زیستن میان این گرگ های گرسنه وحشی را یاد گرفته است... از کوره راه درد ها و رنج ها و تنهایی ها... او می تواند دور چشمانش را سیاه سیاه کند و نقاب روی همه آسیب پذیری هایش بگذارد و در یک دیوانگی مقدس شکم آن خوک روانی را خالکوبی کند... زینت دهد به ماهیت حقیقی اش... و وقتی او را تهدید می کند که او را خواهد کشت حتی اگر دختر دیگری را توی این آپارتمان ببیند، یقین دارم که این کار را خواهد کرد... همین لیزبت نحیف من... لیزبت ظریف من... لیزبتی که خدا می داند کودکی اش را در کوره کدام بی انصافی زندگی، سوزانده اند و هنوز تمام قد یک کودک است. یک کودک... با منتهای معصومیت غریبانه شکوهمندی که ته چشم هایش عربده می کشد... دختر بی اعتماد نازنینی که حتی تماس مهربان دست های مردی او را می لرزاند... و انقدر با چنین لمسی غریبه است که میان موجی از آرامش و تردید همزمان غوطه می خورد...

دخترانگی بالقوه رونی مارا از نازنین من تصویری به یاد ماندنی خلق کرده است که من از تماشایش سیری ناپذیرم... راست راستش دلم می خواست این نوشته بهترین یادداشت عمرم می شد و می دانم که هرگز اینگونه نخواهد شد. لیزبت در حصار واژه ها نمی گنجد. لیزبت را فقط باید تماشا کنی.. از دور... بدون آنکه دستت به پوستش بخورد...

یک جایی همان اول فیلم که لیزبت دارد نتیجه تحقیقاتش را به کارفرمایش می دهد می گوید او آدم سالمی ست، دو رو نیست... و این کلید رسیدن به قلب او ست... لیزبت تنها و تنها و تنها در برابر صداقت تمام و کمال است که خلع سلاح می شود. نهایت رویاهای او... اینجا جایی ست که شاید لیزبت بتواند تجربه کند اعتماد یعنی چه... او دوست داشتن را بلد است. این را توی نگاه هراسانش می خوانم وقتی به خانه قیم پیشینش می رسد و او را افتاده بر زمین می یابد. نگرانی اش را وقتی توی بیمارستان روی زمین نشسته است و انتظار پزشک معالج را می کشد... آن لطفا گفتن از ژرفای قلبش... و آن حزن ویرانگرش وقتی در راه برگشت توی اتوبوس نشسته است و به بیرون خیره شده است...

 میکائیل، قفل لیزبت را می شکند... و او لبخند زدن را کشف می کند و با صدای بلند می گوید "یک دوست پیدا کرده ام"... میکائیل دست روی تن او می کشد و نخستین بار او را به وادی بیقراری و آرامش می برد... او جهانی را می یابد که تا کنون تنها سهمش از آن حسرت بوده است... اعتماد کردن را و اعتراف کردن را به دوازده سالگی اش... و تمام این حس های نوپا می آیند و می نشینند توی چشم های لیزبت بجای همه غربت ها... و اینطوری می شود که پایان دختری با تاتوی اژدها برای من جگر سوز ترین تصویر دنیا را می سازد... وقتی هدیه به دست می آید به سمت میکائیل و او را شاد و خندان کنار اریکا می یابد و موج سرخوردگی می اید و می زند همه این حال تازه را داغان می کند. دوباره تنهایی... تنهایی خودنما و جلوه گر... انگار تنهایی سرنوشت مدام دختر خوب من است.

 پی نوشت: همه احساس دلتنگی خودم را از هر بار مشاهده تصویر لیزبت سالاندر تقدیم می کنم به نرگس... که گاهی مرا یاد خودم می اندازد.

                                                                                                               ندا. م

  • ندا میری

نظرات (۲)

خوش ندارم لیزبت اسم شبت باشه




چرا؟ چشه؟ ... nom de jour اصن.... هرچی تو بگی اصن ... فقط زیاد حرف نزناااا
خوش باش... تو یکی خوش باش تو رو به حضرت عباس!!!
چقدر این زن نوشته ها خوبند
چقدر خوب می نویسی




هر چیزی مربوط به زن ها خوبه... این نوشته ها خوبیشونو از زن های بلند پشتشون می گیرن... همین اسم های آسمانی
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی