الفبا

الفبا

و شما پناه های مدام... زن شماره نه

شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۱، ۰۹:۳۰ ب.ظ

نه: هالی گولایتلی / صبحانه در تیفانی

هالی... تو می خواستی یک زن آزاد باشی، سرخوش و بی اعتنا به عشق و به آدم ها... و هیچکس نتوانست جلوی تو بایستد... تو اما حواست به آن دختر هراسان و معصوم درونت نبود... تو سردرگم و آشفته بودی و داشتی با صدای بلند به خودت دروغ می گفتی.

تصویر تو در مرز معصومیت و فرو غلتیدن از جواهر های نایاب دنیای ماست. وجود عزیز تو نحیف تر از این حرف ها بود که صرفا بخواهی یک آدم ولنگار بی توجه به رابطه ها بمانی، و یک نفر یا بیشتر خرجت را بدهند و دور و برت له له بزنند... تو بی اعتنا و بی اعتماد به جادوی آغوش با سرعت از خودت می گریختی. از خود خودت... از آن ته خودت و دست همه ما را هم گرفته بودی و می کشاندی که مبادا چشم کسی بیوفتد به آن گلبرگ های یاس سپید که زیر کرشمه های خریدنی پنهان کرده بودی و از همه آن ناز ها و عشوه ها قیمتی تر بودند... آن گلبرگ های نواختنی...

هالی من یادم هست وقتی اولین بار تو را دیدم خیلی سنم کم بود... خیلی... و شاید اصلا بخاطر همین گول نخوردم. گول آن لباس های فاخر و آن موهای آرایش شده و آن چوب سیگار و آن جواهرات و کفش ها و .... بچه ها خلوص را روی هوا می زنند و عیار پاکیزگی تو خیلی بود. من هرگز تو را به چشم یک زن اغواگر خالص ندیدم. فقط منتظر ماندم یک جایی گاف بدهی... و من ارام با خودم بخندم و بگویم دیدی؟ دیدی؟ دیدی تو این کاره نیستی؟ تو را چه به ازدواج با میلیونر برزیلی...

در درون تو یک دختر بچه شیرین نفس می کشید. زنده... زنده...

تو فقط سر کلاف را گم کرده بودی و در بین تناقض های بی شمار سرگردان بودی. دوست داشتنی و دور از دسترس... و این از وحشت تو می آمد. یک سره از وحشت تو... تو از تعلق می ترسیدی. می دانی همه آدم های سرخوش و عصیانگر و وحشی از جنس تو که می خواهند از تعلق بگریزند خیلی تنها هستند و خیلی در بند؟ اسیر بند هایی تلخ تر و  سخت تر؟ تو خیلی بیشتر از این حرف ها در اعماق قلبت، محتاج یک عشق صادقانه بودی، عشقی که دستهای بزرگ و ستبرش را دور تو بپیچد و آزادت کند؟ آزاد آزاد... که بشوی شبیه تصویر درخشان ماه وقتی قرص کامل است و روی آب های زمین بتابی. من وحشت تو را از دوست داشتن می فهمیدم. تو حق داشتی که از محدودیت بترسی. همه حق دارند که از محدودیت بترسند... و از هرچیز دیگری که به آنها اجازه ندهد آزادانه و پر شور و شاد زندگی کنند... و هر چیزی که بخواهد آدم ها را تصاحب کند و بر آنها برچسب های تملک بگذارد... اما...

عشق غریب ترین نیروی دنیاست... حتی از جاذبه هم غریب تر. خط شکن شکرآلود شوکران مزاج زیستن نه به تو و نه به من و نه به هیچ کس فرصت خودنمایی های کودکانه نمی دهد... یا به موقع شستت خبر دار می شود و جسورانه خودت را رها می کنی و اجازه می دهی تو را ببرد به دنیای شگرف معجزه های کشف نشده و یا بزدلانه روی ات را بر می گردانی و می روی و تا آخر عمرت ناقص می مانی... وقتی توی آب باشی، مهم نیست آب گاهی گرم است، گاهی سرد... مهم نیست امواج تو را می برند سمت ساحل یا گرداب... مهم فقط این است که تو تا خرخره فرو رفته در آبی... سبک... بی وزن... و آب تو را احاطه کرده است و با سلول های پوستت بازی می کند... خیس شدن لذت بزرگی ست و همه آدم ها باید در طی زندگی شان این فرصت را داشته باشند که خیس بشوند... خیلی خیس...

بار ها گفته ام هالی محبوب من هالی روز اولین بار هاست. با آن صورت دخترانه و آن لباس ساده. هالی اصیل... دور از ابزار های ساختگی اغواگری اش و مجهز به یک صداقت تمام و کمال و مثمر ثمر ترین سلاح جذابیت... تصویر بکر و حقیقی آدمی... که البته دیدنش و لمس کردنش هرگز و هرگز حق هر کسی نیست... وقتی پاول سر صبح به تو شامپاین تعارف می کند.. تو با یک غمزه دیوانه وار گیلاس را می گیری و می گویی تا بحال این وقت صبح مشروب نخورده ام... و بعد دوتایی تصمیم می گیرید کارهایی را بکنید که تا حالا نکرده اید. شیطنت های کوچک، از فروشگاه خرده ریز کش می روید... به تیفانی می روید... به کتابخانه... ماسک های خنده دار می زنید و...ما را مهمان یک شور و شعف تکرار نشدنی می کنید...

اما الان می خواهم خیلی قشنگ و محترمانه دستت را بگیرم و دوتایی برویم توی تراس خانه تو و برای تو اعتراف کنم... که چقدر به تو حسودی می کنم... چقدر... به آن لحظه مقدسی که زیر باران می دوی... و برای اولین بار هالی حقیقی را با سخاوتی کم نظیر نشانمان می دهی... تصویر تو در حالی که به پاول می رسی و در او گره می خوری... این بزرگترین عصیان تو بود. شکستن همه حصار ها و پاره کردن همه نقاب ها... و قابل ستایش ترین شجاعت تو... عبور از همه ترس هایی که از آدم یک کودن اسیر جاویدان می سازند... یک اعتراف بی نقص به تنهایی و یک دعوت دیدنی همه جانبه به با هم بودن... جای درستش هالی... جای درستش... حتی خودت هم نمی دانی زیر آن باران با موهای پریشان بهم ریخته چقدر زیبایی.. چقدر تماشایی... چقدر محشر... چقدر کامل....

پی نوشت: اندوه دلپذیر هالی وقتی دارد گیتار می نوازد و یکی از جاودانه ترین خاطره های عمرمان را می خواند برای میثاق....

                                                                                                            ندا. م

  • ندا میری

نظرات (۲)

نمی دونی ندا اما من حاضرم سر تقدیم این به میثاق برم همین لحظه میثاقو خیلی کیل بیل وار بکشم.
بعد دارم می بینم این پناه ها این زن ها هرچی جلوتر می رن چقدر پخته تر و بهتر می شن






چرا تا حالا نگفته بودی؟؟؟ همین حالا هم بیا بریم جفتی، کیل بیل وار بکشیمش. من هم کلا باهاش خوب نیستم!!! بعد هم فک کنم نطقم داره وا می شه! یا شاید با خودم کمتر رودربایستی می کنم دیگه
ندا ندا ندا....
من صبح تا حالا هی می خوام یه چی بنویسم اینجا، پا این پُست. نمی تونم، چقدر حقیره ذهنم پای این فیلم، پای این زن، پای این نوشتت.
همون هیچی نگم دیگه بهتره اصلاً...




همون ندا ندا ندا کلی حرف توشه میثاق...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی