الفبا

الفبا

سرفه های صبحگاهی...

دوشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۱، ۰۷:۳۴ ب.ظ

سرفه کردن من یک اتفاق نیست. دیگر یک عادت روزانه شده است. انقدر که اگر یک روزی صبح بدون سرفه های پیاپی و غلیظ و تند از خواب بیدار شوم، انگار یک گمشده دارم. سرفه های گاهی خشک و گاهی آغشته به خلط و در موارد انگشت شماری قطره های خون. سرفه های من از ته سینه ام بیرون می آیند. انگار دارند یک بخشی از من را از آن ته های تن و جانم می کنند و با خود می آورند بیرون. کمی از رنج های نهفته در سکوت مدام من را شاید... در برابر این سرفه ها از "ای مرض" تا "ای جان" شنیده ام... از "الهی بمیری" تا "الهی بمیرم"... با سرفه هایم خو گرفته ام، حتی دوستشان دارم. تنگ شدن نفسم را که از پس این سرفه های ممتد می آید. درد سینه ام را... احساس می کنم به اندازه خنده هایم، فین هایم، اشک های گم و ناپیدایم، همه بغض هایم، صدای گرفته ام، شادابی و خستگی توام چشم هایم، کودکی ام، شور و حال دائمی ام، جیغ جیغو شدن های گاه به گاهم، بلند و تند تند حرف زدنم، فحش دادنم، خیال بافی هایم، دیوانه وار با خودم حرف زدن ها و هروله رفتن هایم وسط خیابان های شلوغ و به اندازه همه چیز های دیگری که مال من هستند، گوشه ای از من هستند، این سرفه ها هم بخشی از من هستند، بخش لاینفکی از من... از آن چیز های انحصاری که آدم ها تو را با آن به خاطر می آورند...

*

سالهاست که من سرفه می کنم. سال هاست. یک دکتر بامزه دارم که خیلی هم سن و سال دار نیست و هربار که مرا می بیند می گوید "تو هنوز زنده ای؟ پس کی می خواهی بیخیال زندگی بشوی؟ لااقل بیخیال من بشو و برو برای خودت یک دکتر دیگر دست و پا کن. تو که با وقاحت تمام به حرف های من گوش نمی کنی. هر چند ماه یک بار هم می آیی اینجا و بر و بر توی صورت من نگاه می کنی و جواب همه سوال هایم را هم سربالا می دهی... برو یک کسی را پیدا کن که حداقل  حرص نخورد و تا چند ماه آینده اصلا قیافه ات را هم به خاطر نیاورد" بعد از همه اینها اما نگاهم می کند، پدر مآبانه و مهربان می پرسد "راستی شغلت چیست؟ سر و کار با مواد آلاینده و گرد و خاک و اینها که نداری؟" می خندم و میگویم "نه، من کارشناس انفورماتیکم. سر و کارم فقط با سیستم است و صفحه نمایش... بعد هم چطوری پس ادعا می کنی من را یادت می ماند وقتی هربار این سوال تکراری را می پرسی؟"... جواب می دهد "من چکار دارم از کجا نون می خوری؟ سهم من از تو این پررویی تمام نشدنی تو است و این وقاحت خانم جان"... و من هربار شرمم می آید به او بگویم این وقاحت اگر نبود... آخ این وقاحت اگر نبود...

*

یک دوستی دارم (دوست که چه عرض کنم... بیش از اینها... بسیار بیش از اینها) که خیلی عوضی هم هست تازه... و من این عوضی بودنش را اصلا دوست دارم. این عوضی بودنش موضوع مهمی ست. یک چیزی توی مایه های آشغال خواندن "چتر های شربورگ"... دقیقا وقتی یک چیزی از مرز ها عبور می کند و تو دیگر دلت نمی آید از واژه های مستمسک و دستمالی شده ای مثل شاهکار و معرکه و محشر و غیره برای توصیفش استفاده کنی و نمی دانی باید چطوری سطح مهر و اشتیاقت را بپاشی بیرون... این وقت ها باید پناه ببری به یک چیزهایی که بقیه نفهمند. فقط خودت بفهمی و طرف حسابت و احیانا بعضی ها.... و تازه انگشت شماری از بعضی ها... اینطوری ست که من مجبورم احتیاط کنم و به جای رفیق درجه یک و همدم و محرم که این روز ها روی هر کس و ناکسی می نشینند، این دوستم را عوضی عزیزم بخوانم... و خلاصه همه اینها اینکه این عوضی عزیزم قدر سرفه های من را می داند. حتی بیشتر از خنده هایم... (اصلا اینطوری می شود که سطح بعضی ادم ها توی زندگی آدم از یکی مثل بقیه یا مثلا خیلی عزیز و خیلی نزدیک و اینها می رود بالاتر... قصه اتاق های خانه من را یادتان هست؟ این چیزهاست که ادم ها را می برد توی اندرونی دیگری)...

این روز ها این عوضی جان ما هی نگران می شود، هی و هی و هی... بعد می خواهد این را بروز هم ندهد و خونسرد باشد و کول هم برخورد کند و من البته می دانم دلش می خواهد سرم را بکوبد به دیوار و تهش خیالی هم نیست... اصلا کی بهتر از او که سر من را بکوبد به دیوار... و من حالا می خواهم به زبان بی زبانی به او بگویم بیخیال این اضطراب ها بشو... اگر قرار باشد که تو هم از سرفه کردن من و اصلا ته تهش از خون بالا آوردن من بترسی که دیگر من دلم به هیچ دیوانه ای از جنس خودم، دور و برم خوش نمی ماند و به قول خودت اینطوری من بیشتر از همیشه تنها می شوم... و تو که خوب می دانی "تنها بودن، یه کابوس شومه"... بگذار من حالا حالا ها حال این ترکیب را ببرم ...

" سرفه های پی خنده های تو"

                                                                                                                 ندا. م

  • ندا میری

نظرات (۹)

امشب اومده بودم اینجا و می گفتم " این دختر چرا دیگه نمی نویسه ؟ "
لیزا رو انگار به کل به باد فراموشی سپردی ، اصلا هم به روت نمیاری که چقدر نوشته هات عین خودت ، خود ِ خود ِ زندگی ند ؛ پر از شور و حال
بنویس زود به زود دیگه ؛ مواظب خودت هم بیش از این باش دخترک
برات یه لقب درست کردم ، به موقع ازش رونمایی می کنم




لیزا هس... آتیشی می سوزونه اصن که بیا و ببین... پیداش می شه
ندا... ندا... کاش انقدر بهت نزدیک بودم که روم می شد واسه انتخاب این عکس بهت بدو بیراه بگم... چون به قول تو دلم نمی آد برای توصیفش از واژه های مستمسک و دستمالی شده ای مثل شاهکار و معرکه و محشر و غیره استفاده کنم... چیکار کردی با من نصفه شبی؟ من با زخم زبونات رفیقم... وای.




وای بر من اگه بهم انقدر نزدیک نباشی که فحشم ندی.... اصن سنتوری پلان به پلانش کثافته
yejore khaastanie khoobi hasti To dokhtar
khodet midoni hum ? uhum... khodet ham midooni
hamoon ke goftam be ghole Shadi: " jaanet begardam" hamin




تو کلا نفسی... کلا
  • وحید جلالی
  • ی نکته بگم همینجا.من معمولاً دو جور عاشق فیلمها میشم.و وقتی میگم عاشق یعنی فریم به فریم شون.الزاماً این فیلم شاهکار هم نیست.حتی اگه بخوام منطقی هم بهش نگاه کنم شاید اثر متوسطی باشه ولی چیزی باعث شده که اون فیلم خاص برام عزیز شده باشه. از تکنیک های فنی که بگذریم، فیلمها یا یک حسی قاطی حس های دیگه شون دارن که منو میگیره و دست از سرم برنمیداره.مثلاً تمام فیلم درخشش ابدی ... برای من خلاصه شده شده تو حس جاری تو سکانسی که کلمنتاین به جول میگه بیا از این آخرین خاطره مون لذت ببریم و بی خیال فرار بشیم، که این حس پشتش تمام اون درد و رنج جول که تو طول فیلم شاهدش بودیم خوابیده، و این برام به خیلی چیزها تعمیم پیدا میکنه و حتی از فیلم میزنه بیرون.یا اینکه شخصیتی برام مهم تر میشه از بقیه.از همه چی.و اون کاراکتر خاص میشه خود من.درد و غم و رنج و شادی و خنده و گریه اش.ربطی هم به این نداره که چقدر به من نزدیکه یا نه.چقدر تجربه اش کردم یا نه.تو فیلم دیگه حالیم نیست مرز من و اون کجاست.از بین زنها مثلاً همین ماریونِ زنگار و استخوان برام اینجوری بود.همذات پنداری یا هر چی.منظورم هم این نیست که فیلمها یا این هستن یا اون.که آثار بزرگ همیشه این دو تا وجه رو باهام داشتن.کیل بیل مثلاً.




    فک کنم همه مون همینطوری باشیم ته تهش... ولی من هم خیلی اینطوری ام وحید...
  • وحید جلالی
  • حالا تو دست گذاشتی روی مدل دوم ارتباط از نگاه من.اینجوری میشه که مک کیب و خانم میلر میره تو دسته اول برای من و شوکران میره تو دسته دوم.سیمای شوکران از خود فیلم برام مهمتر میشه.وقتی میگه خدایا رحم کن قلبم میگیره.از سوختن سیما می سوزم.و وقتی اون سکانس آخر مک کیب و خانم میلر رو می بینم اون مرگ تراژیک مک کیب و انتظار (؟) کنستانس رو میبینم و اون برف و سرمایی که چیزی جز بوی مرگ نمیده، یخ می زنم.تنهایی لیزبت دختری با... رو می بینم و سوراخ سنبه ها و ضعف های فیلم رو پرت می کنم ی ور دیگه و بی خیال این میشم که فینچر فیلم خوبی نساخته.این دختر و خشمش و سکوتش و از همه بدتر نگاه ظاهراً خالی از حسش رو به آدمها.و کاترین و هالی و لیلا که بزرگ ان مثل خود فیلم هاشون.نمیشه کوتاه ازشون گفت و رد شد.مخصوصاً از لیلا گفتن که سخت ترین کار دنیاست.
    بقیه رو هم ندیدم و پیانو رو هم نیستم زیاد.شاید چون مثل خودت خیلی وقت پیش دیدم و نیاز باشه دوباره برم سمتش.بهترین انتخابت لیلا بود که خب معلوم بود اصلاً و دوست داشتنی ترینش برای من صبحانه در تیفانی




    فک کن فقط... به اینکه لیلا تا قیام قیامت اصن قراره بهترین بمونه.... وای بر من
  • وحید جلالی
  • و اینکه چرا هیچی به من تقدیم نشده!؟ یا درست ترف چرا هالی به من تقدیم نشده!؟




    زمان بده آقا... اولا این لیست هنوز تموم نشده... دوما ببین صوفی اصن غر نمی زنه... گفتم باقیش مناسبتی و کم کم....
  • وحید جلالی
  • و شاید هیچ چیزی در زندگی ما به اندازه همین واژه ساده پنج حرفی، حیاتی نبوده ست
    من قریب غربت چشم های نشئه کنستانس میلرم وقتی با نهایت آنچه من از اندوه می شناسم، بی اشک اما آبستن هزار دریا، به دوردست ها خیره مانده است... و نمی داند سوار او جایی میان برف و خون آرمیده است
    آن شکستن شکوهمند و آن دویدن با اشک
    لیزبتی که خدا می داند کودکی اش را در کوره کدام بی انصافی زندگی، سوزانده اند و هنوز تمام قد یک کودک است. یک کودک... با منتهای معصومیت غریبانه شکوهمندی که ته چشم هایش عربده می کشد
    که بتواند آن شکلی مرد رویاهای اش را نگاه کند، با او دست بدهد و وداع کند... رفتنش را به تماشا بنشیند در حالی که چشم هایش آبستن همه حسرت های زمینند و آرام بگوید او مرد خوبی بود
    بی کسی تلخ سیما سال هاست پناه همه لحظه های بی کسی های همه ماست...
    ایپریل می شود شمایل دراماتیک انسان‌های عصر ما که به شکلی وحشتناک و گریزناپذیر در حال تنها تر شدن هستند
    صداقت مهم ترین عنصر وحشی هاست
    حتی خودت هم نمی دانی زیر آن باران با موهای پریشان بهم ریخته چقدر زیبایی.. چقدر تماشایی... چقدر محشر... چقدر کامل....
    مرد ها در مواجهه با "به چنگ آوردن" عشق یا "از دست دادن " آن به طرز عجیب و غریبی خواستنی اند




    هیچی دیگه... فقط اینکه پیانو رو دوباره و دوباره ببین.... نه بخاطر من و آدا ها... بخاطر خودت و رستگاری
    خدا این دوست های عوضی رو ازمون نگیره، به خصوص اون هایی که تو هیچی بهش نمیگی، ولی می فهمه، اونم هیچی نمیگه، فقط یه آهنگ تو لپ تاپش play می کنه که ....
    من کلاً همه ی دکترهای شهسوار می دونن میرم پیششون، هیچیم نیست و زورم به مامانم نمیرسه که هی میگه خیلی سرفه می کنی




    خدا دوست های عوضی مون رو ازمون نگیره میثاق... و دوست عوضی من رو در پناه خودش حفظ کنه
  • بهروز قهرمانی
  • امیدوارم که خدا کمک کنه بهت 6 شیکم بزایی و 6 بچه تخص بپیچن به پر و پات و زندگیت که هیچی از تنهایی حس نکنی بعد دیگه دوست دارم ببینم موقع سرفه کردن و خون بالا اوردن جرات میکنی تو چشم بچه هات نگاه کنی و بگی هیچی نیست .




    برو خودتو اصلاح کن قهرمانی....
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی