الفبا

الفبا

زهرا از شوهرش، شهید تر شد...

دوشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۷:۰۷ ب.ظ
یک زنی بود در همسایگی ما از یک خانواده خیلی مذهبی. از این مذهبی های متعصب. که وقتی خیلی جوان بود، همسرش را در جنگ از دست داد. در آن سن و سال و در دنیای کودکانه من، تمثال زیبایی چهره قاب گرفته در چادر او بود. یادم هست معلم بود و من همیشه به حال شاگردان او غبطه می خوردم. همیشه فکر می کردم سر کلاس او حتما این الف و ب و پ ای که ما همینطوری خواندیم و رد کردیم اتفاق های مهم تری هستند. زیباتر و شنیدنی تر و خوش آوا تر... چهره بدون مقنعه و چادر او را هرگز ندیدم. همیشه از این آستین ها دستش بود، حتی مچ دستش را هم ندیده بودم. نامش زهرا بود و با خانواده پدری اش زندگی می کرد... یعنی حالا که دیگر شوهرش مرده بود.

دو تا برادر گردن کلفت داشت از اینهایی که رگ غیرتشان همیشه ورم دارد و فکر می کنند بقال و قصاب و رهگذر، تمام فکر و ذکرشان این ست که راه رفتن و پیچیدن اندام خواهر و مادر آن ها را دید بزنند... نمی دانم راستش اما فکر می کنم دید زدن همچین رعنایی البته که دغدغه خیلی از مردها و پسر های کوچه ما بود و این فکر آن دو آنقدر ها هم بی ریشه و اساس نبود... اما درست یا غلط، ناموس بازی افراطی این دو تا شاخ شمشاد و چشم چرانی اهالی محل و حتما مرد های سایر محله ها، دست به دست هم دادند و کار به اسارت آن پریچهره مومنه رسید. تا آنجا که دیگر به زور کسی او را در عبور و مرور توی آن کوچه دوازده متری می دید و اگر هم خدا قسمت می کرد، حتما یک کسی همراهش بود. عموما یکی از همان دو تا قهرمان سینه سپر کرده که کسی از وحشت اخم و تخم و چشم های خون گرفته شان، حتی جرات نمی کرد خرامان رفتن بانو را تخیل کند چه رسد به تماشا... 

بعد ها شنیدیم یکی از این خیلی گردن کلفت های دم و دستگاه، این پنجه آفتاب را صیغه کرده و برده به حرمسرای همایونی اش. یادم هست در همان کودکی هایم هربار مامان می گفت "زهرا شهید تر از شوهرش شد"، یک چیزی توی دل من هری می ریخت اما دقیقا نمی فهمیدم چرا و چطور... آخر زهرا هنوز راه می رفت و هنوز غذا می خورد و هنوز نفس می کشید و هنوز حتما یکی دو روزی از روزهای هفته، شرف حضور می یافت به بستر آن آقای خیر درستکار و خلاصه در عنفوان جوانی به همت نیت خیر طرف، از عشقبازی و شور و حال همخوابگی بی بهره نمی ماند... آن وقت ها چه می فهمیدم "زهرا شهید تر از شوهرش شد" دقیقا یعنی چه....

*

یک عمویی دارم که خلبان عالی رتبه جنگی بود و بعد ها فرمانده بخش هایی از نیروی دریایی جنوب شد و یک شبی از همنشینی های خانوادگی با همان لحن شیرین داستان گو برایمان تعریف می کرد که یک روزی او را صدا کرده اند و او پیش خودش، فکر کرده بود که می خواهند بخاطر همه رشادت هایش در چندین عملیات محیر العقول و آنچنانی میان آسمان و زمین، از او تقدیر کنند... با مثلا بخاطر همین بیست، سی درصد شیمیایی شدنش خدمات خاص درمانی/پزشکی به او پیشنهاد دهند... خلاصه که با این خوش خیالی ها رفته بود نشسته بود توی دفتر آن حاج آقایی که دعوتش کرده بود و شنیده بود یک ماجرایی هست در راستای حمایت از زنان جوان همه شهیدان گمنام این وطن که مبادا از بی سر و همسری، آسیب های روحی و جسمی ببینند و خلاصه یک آلبومی گذاشته بودند جلوی روی عموی ما که بیا و به نیت حتما خیر دست یکی از این گلرخ ها را بگیر و ببر. البته تمام شرعی. محرمیت می خوانیم... عموی ما هم به خنده گفته بود همسر من به کفایت از نبودن من و وحشت از شهید و اسیر شدنم کشیده، بعید می دانم طاقت این یکی را بیاورد... و شنیده بود برای ایشان توضیح بدهید، حتما درک می کنند... کدام زنی این چیز ها را درک می کند اما، خدا می داند. ما که به مقتضای سن و سالمان درک نکردیم، هنوز هم درک نمی کنیم... اما این قصه این حسن را داشت که یک کمی بهتر فهمیدم این گزاره "زهرا از شوهرش، شهید تر شد" یعنی چه...

*

همه مادر هایی که زخم های پسر هایشان را شستند... همه روز هایی که دخترهای جوان نشستند و لقمه های غذا توی دهان برادرهایشان گذاشتند... همه دقیقه هایی که دخترهای کم سن و سال آفتاب مهتاب ندیده، انتظار برگشتن نامزد هایشان را کشیدند که بیاید و رویاهای شبانه شان را خیس کند... همه آن لحظه های گریستن از وحشت دیر آمدن ها و هرگز نیامدن مردهایشان... همه آن تماس های مقدس دست های سیمین همسران به آلت شوهرانشان برای وصل کردن سوند.... همه حسرت های دختر بچه هایی که معنای نشستن روی پای پدرهایشان را نفهمیدند و بزرگ شدند... همه و همه آن چیزهایی که ما داشتیم و داریم و قدرش را از شدت عادت و روزمرگی ندانستیم... همه آن چیزهایی که به ذهن ابتر ما نمی رسد... همه حس هایی که ما حتی جرات نداریم به آن فکر کنیم... همه اینها امروز به من می گویند زهرا و خیلی های دیگر، از پسر هایشان و برادر هایشان و شوهرهایشان و پدرهایشان، شهید تر شدند... و امروز حتی کوچه ای هم به اسمشان نیست... چرا هیچکس درست و حسابی از این خون هایی که گاه و بیگاه پشت همه جبهه ها در دل های بیشمار زن ریخت، تقدیر نکرد؟... تقدیر سرمان را بخورد، حتی یاد هم نکرد و نمی کند. میان اینهمه کتاب و فیلم و سریال که در راستای رشادت های بی مثال شیرمردان پاک این وطن نوشته و ساخته شد، چرا هیچکس حواسش به رنج های ساکت زنان از مینا نازک تری نبود که در انتظار مرد هایشان شکستند؟ اخر سر هم یا نصیبشان پلاک های خاک گرفته شد و یا تماشای هر روزه درد ها و زخم های روح و روان مردهایشان و یا مرهم نهادن بر جسم های رنجورشان... چرا؟

چرا من آن روز ها انقدر کودک بودم که این چیز ها را درست و حسابی نفهمیدم و حالا انقدر ناتوانم از بازگویی و کتابت همه این ها... کاش یک زمانی دست های من آنقدر جسارت کنند که تراوشات ناراحت و زخمی ذهنم را قلمی کنم... کاش من می توانستم قصه ای بنویسم که قهرمان آن یک دختر باکره باشد که بکارتش را در رویاهای خونمرده شبانه در بستر همه  انتظار ها تقدیم مردی می کند که هرگز بازنگشت... و نامش را بگذارم "زهرا از همه علی ها و اکبر ها و اصغر ها، هزار بار شهید تر بود"...

پی نوشت: این یادداشت تقدیم می شود به "شهربانو" خواهر "ابراهیم"... که بانوی همه شهر های تنهایی و رنج و شجاعت است.

                                                                                                                   ندا. م

  • ندا میری

نظرات (۸)

باید برات بگم یه روز از "نرگس" که معشوقه‌ی "عباس" بود و "عباسی که عشق اولش جنگ بود. رمز بین عباس و نرگس نوار "داریوش" بود. صدایی که از پشت شیشه‌ها می‌گذشت و به دیگری می‌رسید. "عباس" شهید شد پیشتر از اینکه به وصال نرگسش برسد و "نرگس" بعد از بیست و شش سال و مادری دو بچه، هر سال روزِ سالگردِ عباس با شاخه‌گلی می‌آید و هنوز هم فقط داریوش گوش می‌کند.
پ.ن: چقدر خوشحالم که اسمم توی پستی اومده که حس افتخار و غرور داره. حس سربلندی و عزت. این پیامتو بالاتر و مهربانانه‌تر از همه‌ی حرف‌ها به "شهربانو" می‌رسونم.

پاسخ:
پاسخ:
باید برام بگی دیگه... باید برام بگی از روزهایی که من درست ندیدم و از آدم هایی که فقط از دور دیدم... حقمه که بشنوم...
اینجا ، توی این سرزمین یک عالمه از این بانوها هست...

این جمله ی "زهرا از همه علی ها و اکبر ها و اصغر ها، هزار بار شهید تر بود"...

زیادی خوب بود ندا... درد دامنه داره...همیشه ...همیشه

پاسخ:
پاسخ:
ارام... چه خوبه اسم کسی آرام باشه ها... ولی به من نمیاد... پیچیده می شه اوضاع یکی قرار باشه در روز هی منو صدا بزنه آرام... اما به تو میاد... ندید می گم بهت میاد... و این جمله... از اوناس که شکل ذکره واسه من. هی با خودم می گمش اینا...
  • ـزهــراطولابیـــ
  • زن بودن غریب ترین اتفاق دنیاست...

    پاسخ:
    پاسخ:
    بلی و من این اتفاق رو دوست دارم خیلی
  • نگاه می‌کنم... گوش می‌کنم...
  • یک جاهایی هست که نوشتن و گفتن کم می‌آورند. باید بنشینی همینطور به نگاه کردن و دست آخر یک نفس عمیق، بدون اینکه ته‌اش را با جمله‌ای، حرفی ببندی.
    بعد چشم‌هات را بدوزی به جای دیگر و خودت را گول بزنی با اولین فکری که از مسیر ذهن‌ات عبور می‌کند.

    پاسخ:
    پاسخ:
    اومدم بگم خوش آمدی... دیدم من چه کاره ام... اینجا همه صاحبخونه ان
    جالب بود، جالب بود که یک قطره اشک از گوشه ی چشم چپم داشت سرازیر میشد و من خیلی سریع پاکش کردم. بعد از مدتها اشک به چشم ندیدنم... مرسی که انقدر خوب تصویرش کردی. مرسی که انقدر فهمیدی این جمله رو: " زهرا از شوهرش، شهید تر شد..." مرسی...

    پاسخ:
    پاسخ:
    مرسی از شما... مرسی از این سولومنی که اون سولومن نیست ;)
    سلام
    باید بگم عالـیه
    به من سر بزن...

    پاسخ:
    پاسخ:
    مرسی و حتما :)
    ته بی معرفتی ست که بخونم و حظ کنم و چیزکی برات ننویسم. اما چی بنویسم؟ یعنی اصن چی میشه نوشت؟
    یه جایی هست توی "یه حبه قند"، وقتی که همه به فرهاد اصلانی اصرار میکنن که یه چیزی بخون تا مادر پسند گریه اش بگیره،شاید که دق نکنه. فرهاد اصلانی میگه نمی تونم و بعد هدایت هاشمی میگه من می تونم و خلاصه که مرثیه ای سوزناک و خوش لحن میخونه که همه متاثر میشن. فرهاد اصلانی اشکاشو داره پاک میکنه و با بغض میگه: "خوب می خونه"
    نمی دونم چرا الان یاد اون سکانس افتادم. فقط فارغ از همه ی این "زهرا"ها و اون جمله ی دقیق ""زهرا از همه علی ها و اکبر ها و اصغر ها، هزار بار شهید تر بود"" باید مثه همیشه بگم :
    "خوب می نویسی"همین.

    پاسخ:
    پاسخ:
    ای وای! آفرین که نوشتی... آفرین. همچی بهم چسبید
  • سید آریا قریشی
  • این کامنت رو فقط واسه این می‌نویسم که بدونی این نوشته‌ات رو خوندم. خط به خط. کلمه به کلمه. اینو از من بپذیر. باشه؟ یه وقت‌هاییه که نه زبون آدم باز می‌شه به حرف زدن و دست آدم می‌ره به نوشتن. فقط چشمای آدمن که می‌دون واسه خوندن یه سری نوشته‌ها. بعدش کاری به جز سکوت نمی‌شه کرد. باشه؟ الآن می‌خوام ابراز احساسات کنم و نمی‌تونم. پس همه باشه‌هایی که تو کامنت آوردم رو بذار پای ابراز احساساتم. باشه؟

    پاسخ:
    پاسخ:
    باشه...
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی