الفبا

الفبا

اِی مهشید... مهشید

يكشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۲، ۰۶:۰۱ ب.ظ

 

 تنها راه می رفت. یک جوری که گاهی آرام و گاهی تند می شد. صدای موسیقی از ایرفن می پاشید توی گوشش. چشم هایش تیز بودند. تیز. حتی بدون آنکه نگاه کند جزئیات اطراف را شکار می کرد و می فرستاد به ته حافظه اش.

از پله های مترو پایین رفت. روی یکی از صندلی های سکو ولو شد و منتظر آمدن قطار ماند... توی عوالم خودش بود. داشت با یکی دیگر شبیه خودش اس ام اس بازی می کرد... از همین هایی که دل بقیه برای آنها می سوزد، اما خودشان خیلی هم با حال خودشان و دور و بری هایشان حال می کنند.  

چشمش خورد به یکی آن طرف ریل. سکوی روبرویی... یک دختر 22، 23 ساله. دور چشم هایش را سیاه کرده بود. لاک های سورمه ای پررنگی زده بود. کتونیهای سفید و یک شلوار گشاد جین. از این جین های سبک. موهای دختر کوتاه بود. ریخته بود توی صورتش. کوتاه و تیره. جز سیاهی چشم هایش، آرایشی نداشت. توی حال خودش بود. یک کتاب کوچک دستش بود. هم می خواند، هم نمی خواند... سرش می چرخید. مردمک هایش قرار نداشتند. دختر خوشگل نبود. اما حالش گیرا بود. حالش آشنا بود.

چشمانش با سر دختر می چرخیدند. هر وری را دختر نگاه می کرد، او هم نگاهی می انداخت. دخترک آرام نداشت انگار... عینهو خودش که مدام بی قرار بود. به یکی از همین خل و چل های اطرافش مسیج داد دلم کنسرت ادل می خواهد.  یک طوری که انگار بخواهد فرار کند از چیزی با یادآوری یک چیزهایی که دلش می خواهد، یک چیزهایی که حالش را خوب می کنند، یک چیزهایی که دوست دارد، یک چیزهایی که دارد. حداقل سهمی از هرکدامشان دارد... با خودش فکر می کرد با ادل و ایگلز و ارکایو و همه این سگ پدر ها می شود پر کرد. می شود همه چی را پر کرد... باشه! باشه! امان از وقتی آدم سعی می کند یادش برود نقطه هایی را که فلینی و تروفو پر نمی کنند. آن جاهایی که محمدرضا کاتب را بخوری هم، قرارشان نمی آید... دخترک هنوز آن ور نشسته بود... چرا قطار نمی آمد؟ نمی آمد تا این شمایل حسرت را از جلوی چشم هایش بردارد و ببرد؟ ... اس ام اس رسید: "تنهایی داریم تا تنهایی... تموم شدن داریم تا تموم شدن... تموم کردن داریم تا تموم کردن... رنجش هم خوبه بی پدر" ... بغضش گرفت... گریه کند؟ با خیال راحت وسط ایستگاه مترو گریه کند؟ برای خودش یا برای آن عوضی آن ور خط؟... همه خودش را جمع کرد توی یک جمله "هامون ببین... هامون ببین "... جوابی نرسید اما... آنسوی خط کسی داشت زیر لب نام "هامون" را زمزمه می کرد و بغض هایش را قورت می داد.

به احسان... که خیلی سالم است و خیلی عزیز....

                                                                                                                           ندا. م

  • ندا میری

نظرات (۳)

  • ـزهراطولابیـ
  • میدونی چیه، یکی از آرزوهام این بوده که هامون رو بفهمم

    پاسخ:
    پاسخ:
    من تو فهم همین ای مهشید.. مهشیدش موندم... باقیش که هیچ
    یاد قولی که به تو دادم می افتم و می شکنم... هنوز می شکنم... هنوز می شکنم...

    پاسخ:
    پاسخ:
    هعی ابراهیم... هعی
  • سید آریا قریشی
  • «مهشید من؟» و بعدش «آزمودم عقل دوراندیش را... بعد از این دیوانه سازم خویش را... آی دکتر» و بعد هامون که فرو می‌ریزه، می‌شکنه، مچاله می‌شه و یه گوشه‌ای می‌شینه و این آواز: «آخر چرا به خاک سیه می‌نشانیم؟» از کل هامون، همین تیکه مرا بس...

    پاسخ:
    پاسخ:
    آخر چرا به خاک سیه می نشانی ام... همین کلا بسه
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی