نگذار از یاد ببرم...
قبل از رسیدن به تهران، توی راه به خانه خالی ام فکر می کردم. که نیمه تاریک است و گرم و احتمالا بوی ماندگی می دهد. حتما بعد از چند روز از صدقه سر پنجره های بسته و پرده های کشیده، هوای خانه ام بوی ماندگی می دهد. به کفایت روی سلول هایم غبار نشسته است که دیگر نتوانم سطوح خاک گرفته و کدر خانه را تحمل کنم. با خودم می گویم کاش تعطیلات تمام نمی شدند. کاش من اصلا مجبور نبودم از سفر باز گردم... کاش می شد توی همان خانه های ساده و روی همان رختخواب های دست دوز زنان بی آلایش روستایی می ماندم... حالا حالا ها. آنقدر که یادم برود یک شهری دارم و یک خانه ای اصلا... یادم برود کسی توی خانه منتظرم نیست... یادم برود باید بروم سر کلاس... یادم برود باید بروم سر کار... یادم برود نغمه، یکی دو روز دیگر می آید... یادم برود بابا رفته لاهیجان و حتما وقتی چشمش به شیطانکوه بیوفتد، تصویر هفت هشت سالگی دختر جیغ جیغویش می آید جلوی چشمش که گیر داده بود چرا اسم این کوه شیطانکوه است... یادم برود باید کتاب ها و فیلم ها را جمع کنم... یادم برود باید ظرف ها را کارتن کنم... یادم برود خانه جدیدم چقدر دلباز است... یادم برود باید برای اتاق خواب پرده های تازه بدوزم... یادم برود توی پاسیو اش می توانم گلدان بگذارم... یادم برود برای دیوارهایش چقدر نقشه کشیده ام... یادم برود... تهران را یادم برود، این خانه کوچک طبقه چهارم را یادم برود، کتاب هایم، فیلم هایم، کفش هایم، لباس هایم، زیورآلاتم، آدرس و شماره تلفن دوستانم، همه موسیقی های محبوبم، اسم همه رستوران هایی که دوست دارم، طعم قهوه همه کافه هایی که پاتوقم بوده اند... تو... تو... تو را یادم برود...
*
دوست هایم می ایند دنبالم... یه جوری که مثلا بخواهند بگویند غلط می کنی هوس کنی نام و نشان ما را یادت برود... توی راه از هژیر و محسن نامجو و مهستی و ستار تا میوز و ادل هر چه می دانند دوست دارم پخش می کنند... تا خود تهران... به حدود تهران می رسیم... و تهران جادو می کند. همین تهران پر از دود و ترافیک... برویم خانه ام را از بیرون تماشا کنیم؟... برویم... برویم "لرد" کافی و کیک بزنیم؟ ... برویم "آرمن" کباب چوبی بخوریم؟... شب فیلم ببینیم؟ ... تهران دوره ام می کند. تهران و دختر ها... می خواهی ما را یادت برود؟ غلط های اضافه...
*
کلید می اندازم. چشم هایش در تاریکی خانه برق می زنند. کافی ست صدایم را بشنود. "سلام طلایی" ... از روی کاناپه می پرد سمت در. می چرخد بین پاهایم. کفش هایم را بو می کند. خودش را به پاچه های شلوارم می مالد و بلند بلند میو میو می کند. دستش را بالا می آورد و ساق پایم را بین دو دست می گیرد و یک طوری که انگار بخواهد دعوایم کند آرام می زند به من و نرم نرم زانویم را گاز می گیرد. بغلش که می کنم آرام می گیرد. طنازی می کند و سر و گردنش را به دستانم می کشد... دست هایش را آرام می بوسم... خانه بوی زندگی می دهد. بوی دلتنگی یک گربه برای صاحبش... پنجره ها را باز می کنم...
پی نوشت: برای از یاد بردن وحشی ها، شهر جای بهتری ست... همه روستا ها بوی بومی ها را می دهند
ندا. م
- ۹۲/۰۳/۱۷