الفبا

الفبا

جدال من و دیوار ها... جدال ناخن و گوشت...

سه شنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۲، ۱۰:۱۸ ب.ظ

 نشسته ام میان کارتن ها و بسته هایی که دو روز دیگر قرار است با من از این خانه به خانه تازه ام بروند... دارم مرور می کنم. همه سیصد و هفتاد، هشتاد روزی را که هر کدامشان یک شکلی گذشتند و با خودشان یک باری افزودند. به گوشه ای از من که پیش از آن که گذشته معنی بدهد، خاطره است...

در هر گذر کردنی یک چیزهایی جا می مانند. انگار قانون باشد اصلا... شاید اینها سهم دیوارهای این خانه اند از من و روزهایی که رفته اند... نمی دانم... تنها می دانم میان من و این دیوارها سخت مجادله است... او چیزهایی را می خواهد که من دلم نمی آید بدهم... راستش اینکه من اصلا دلم نمی آید تکه ای از خود پارسالم را بکنم و ببخشم... و احساس می کنم دارند هجوم می آورند و من را محاصره می کنند و شمشیر های گداخته شان را به رخ می کشند و من انگار که بختک همه صدایم را مصادره کرده باشد می خواهم بگویم نمی دهم... اینها را نمی دهم... از خودم و هرچه بر من گذشته است، اینها  سهم شما نیست... می خواهم بگویم... می خواهم بگویم... و صدایی از گلوی خشک من بیرون نمی آید و آنها سکوتم را رضا می خوانند و دارند همه چیز را می برند... تکه های گوشتم را می جوند و رگ ها را باز می کنند و خونم را می مکند... و من می بینم ندا های قطعه قطعه شده را که نیشخند زنان از من می گریزند و به حفره های دیوار ها پناهنده می شوند... و من دست هایم را مشت می کنم که بکوبم بر سر دیوارهای گلدار خانه که خاطرات مرا پس بدهید... اصلا بیایید از من بدزدید همه این لوازم زندگی و ظرف و ظروف و لباس و کفش و زیورآلات و کتاب ها و فیلم ها و باقی زهرمار ها را و بازگردانید لحظه های اشک و جنونم را... دست های مشت کرده ام اما انگار هیچ زوری ندارند... جز فشار ناخن بر کف دستانم که فرو می رود و فرو می رود و فرو می رود...

رنج ها و بغض ها و شب گریه ها قصد کرده اند بمانند و مرا تهی کنند و روانه کنند.... نمی دانم چه شده... اما گویا سلول های حافظه ام ریست شده اند و تنها صدای خنده های خودم در انعکاس دقایق دیروز را بخاطر می آورند... و من در اندرونی های ذهنم نشانه های دختری را می جویم که یک شب بغضش به گزاره ای ساده چنان ترکید که از خودش ترسید و به ضجه های سحرگاهی پناه برد... باید بنشینم و خودم را میان یادداشت ها و عکس ها و اس ام اس ها پیدا کنم. لحظه ها را... همه شان را... باید همه آن دقایق طلایی حسرت و درد و آه را پیدا کنم. لمس کنم.... لمس... لمس شده ام انگار و لحظه های لمس را بخاطر نمی آورم... می ترسم... دارم می ترسم... من از نبودن اینها همه می ترسم. من از این دختر با اینهمه خاطرات خوشش می ترسم... نیمی از من انگار در هجوم ساکت یک عبور ساده گمشده است... و من می دانم بی همه خودم نمی توانم بروم...

و ناخن هایم که به کف دستم فرو می روند... فرو می روند... فرو می روند... و خون کف دستم را داغ می کند...

                                                                                                                         ندا. م

  • ندا میری

نظرات (۶)

ولی زندگی مستاجری یه آزادگی ای می بخشه به کسایی که فکر می کنن. این جنبه اش خوبه. و این که باید بذاری خودش طبق روال پیش بره. توسنی نکن که کز کشیدن تنگ تر گردد کمند.
پ.ن: ایشالا منزل جدید. وعده شام. سرسلامتی دادن به نورسیده خانم. :))))))

پاسخ:
پاسخ:
اصن مریضی توسنی کردن دارماااااا... ایشالا ایشالا
  • سید آریا قریشی
  • وبلاگت رو یه شب قبل از تولدم کشف کردم. فرداش قرار بود برم دکل و همچین ته دلم یه جوری بود که میزون روز تولدم دارم می‌رم دکل. قضیه حتی کنار خانواده و دوستان بودن نیست. ماجرا اینه که آدم دوست داره توی روزهای خاص زندگیش، تو یه محیط آشنا قرار داشته باشه. جایی که احساس امنیت کنه. نگران بودم و گفتم یه چرخ تو فضای مجازی بزنم بلکه دلم باز شه. بعد کم‌کم وبلاگ‌های رفقا رو پیدا کردم. پس اینا کجا بودن تا حالا؟ چرا تا حالا پیداشون نکرده بودم؟
    خلاصه این که اون موقع نشد که کامنت بذارم. این اولین کامنته. حالا سر فرصت سعی می‌کنم پست‌هات رو بخونم. فقط غرض از مزاحمت این که زین پس شما را دنبال می‌نماییم!

    پاسخ:
    پاسخ:
    این درسته آخه که من 7 سال وبلاگ بنویسم بعد تازه الان تو کشفش میکنی؟ نه این انصافه؟ جریمه ت اینه تا سال 85 هی بخونی هی کامنت بذاری. همینه که هس
  • ـزهراطولابیـ
  • همه چیز را با خودت ببر، فقط کمی از آن خنده هایت- خنده های خاصت-را به امانت بگذار. فکرش را بکن، نفر بعدی که می آید، درست در همان سحرگاهانی که دلش می گیرد و اشک به سراغش می آید، ناگهان انعکاس لبخند تو در فضای خانه آرامش می کند...

    پاسخ:
    پاسخ:
    من دلم برای عکس های خرید کردن هات هم حتی تنگ شده ها... خنده میراث منه اصن... از هرجایی که برم... و از ژیش هر کسی که برم... حتما یه کمش رو باقی میذارم... مرسی نازنین شیرین
  • سید آریا قریشی
  • ما که با علاقه می‌ریم جلو و چشم. حتماً کامنت هم می‌ذاریم. ولی فکر نمی‌کنی به نسبت جرمی که انجام دادم، مجازات سنگینیه؟!

    پاسخ:
    پاسخ:
    اصلا! حالا تازه می خواستم چند تا وبلاگ دیگه رو هم معرفی کنم گفتم سربازی سخت نگیرم
  • مـــــــ . فـــــــــــــــــــ
  • یه چیز تو مایه های یک ساله که می شناسمت - قبل از تولد پارسالت بود ، یادمه - توی این سالی که گذشت یه گوشه نشسته بودم و می دیدمت ، می خوندم ت . ذره ذره از لابه لای نوشته ها و عکس ها و کامنت ها شناختم ت . به قول خودت از وسط حادثه ها و سختی ها گذر کردیم - گاهی و گداری ، کم و بیش - . رفاقت مون شکل گرفت ؛ رفاقتی که حتا یک بار هم نگاهی رد و بدل نشد توش و صدایی شنیده نشد بین مون . حالا اینجام ، اینجام و می خونم از تویی که " ندا ی نادر و دست نیافتنی " هستی ، تویی که شبیه هیچ کس جز خودت نیستی ، " نادر ترین " خنده رو داری و بی نظیر ترین نوشته ها رو ، خشم ت طوفانه و محبت ت رویایی .
    نمی دونم چقدر " رفیق " بودم - سعی م رو که کردم باشم -
    آرزوی بهترین لب خند ها و شادترین لحظات رو دارم توی خونه ای که دیوار های خونه روبرویی ش دلنشین ند و زیبا
    ------
    پ.ن : ندا با لیزا چه کردی ؟ نکنه تیفانی خورده باشه ش ؟

    پاسخ:
    پاسخ:
    :) لیزا خوبه... به وقتش ظاهر می شه.... و مرسی بابت اینایی که گفتی. حالا دیگه نه اینهمه
  • سید آریا قریشی
  • اولاً این که اسیر مرامتم!
    دوماً این که خیلی خوشم اومد به مرگ گرفتی که به تب راضی شم!
    سوماً من دیگه حرفی ندارم. می‌خونم و کامنت می‌ذارم.

    پاسخ:
    پاسخ:
    کارمو بلدم دیگه :) والا!!!
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی