الفبا

الفبا

 چند وقتی هست دارم خودم را زیر و رو می کنم. خودم را لابلای کاغذپاره ها و نامه ها و دفترهای خاطرات می جورم. حتی در بین چیزهایی که ننوشته ام، در بین همه آن چیزهایی که صرفا کد داده ام و باقی اش را به حافظه ام واگذار کرده ام... دارم خودم را بیرحمانه شخم می زنم... دارم دنبال گناه می گردم. دنبال جایی که برای بخشیدن خودم، دستم بلرزد.

گاهی فکر می کنم آدم ها باید یک جایی حسابی کثافت بالا آورده باشند. و دردش را با خودشان آورده باشند. تلخی تصویرش جلوی چشمشان رژه برود. حرف خطا و غلط و اشتباه نیست. دارم از گناه حرف می زنم. از سطحی از غلط که با خودش رنج می آورد... که ادمی هر باری می نشیند به تماشای خودش، از آن لحظه بگریزد.... تا یک جایی و یک روزی که فکر می کند باید خودش را جبران کند. خودش را برای خودش جبران کند. ورنه ماجرا که رفته است و گذشته است و خاک و خونش را کشیده است... و حالاست که آدمی تازه می بیند چقدر ناتوان است در بخشیدن... حتی در بخشیدن وجود عزیز خودش... اینجاست که دردش رها نمی کند ادم را...

از این بد تر هم می تواند باشد. ادمی به خودش حتی این بخشیده شدن را هم حق ندهد... یا حتی نخواهدش کلا... زمان می گذرد و خاطره کدر و گناه آلودش عمیق تر می شود و همه زوایای ذهن و روحش را تسخیر می کند... و او نمی خواهد خودش را ببخشد. تلاشی هم نمی کند... و زجر می کشد... گزیری ندارد....

بعید می دانم در شرایط طبیعی، آدمی باشد که یک جایی تکان نخورد. منظورم رستگار شدن و به راه راست هدایت شدن نیست ابدا... بیشتر به این فکر می کنم که هر آدمی بالاخره یک جایی از به یاد آوردن آن نقطه، یک آن می لرزد. در اعماق خودش می لرزد. همان یک آن کافی ست که آدم را تا قیام قیامت روبروی خودش بگذارد... و کشمکش مدام شود. آن لحظه دقیقه ای ست که ادم دیگر از توجیه خودش می گذرد، از توبیخ خودش می گذرد، در برابرخودش آنچنان بی دفاع می شود که وحشت سراسر وجودش را می گیرد... اینکه بخواهد خودش را ببخشد و خود را به تیغ رنج دهشتناک سگ دو زدن برای بخشیدن خودش بسپارد یا که اصلا نخواهد... دردش را انگار پایانی نیست. چه از سر نخواستن باشد چه از سر نتوانستن... راستش نمی دانم دقیقا چه اتفاقی می افتد. این ضعف ویرانگر آدم را به کجا می برد... اینکه ادمی از خودش و در خودش مدام تحقیر شود... انگار مهری ابدی بر پیشانی انسان می خورد... تنها چیزی که می دانم، تقریبا به آن ایمان دارم این است که در این جنس تلاطم ها آدمی از حق خودش راحت تر می گذرد انگار تا حق دیگران... با نهایت خودخواهی ذاتی اش حتی... آدمی دیگران را راحت تر می بخشد... تا خودش را... اصلا شاید این خودش ناشی از همان خودخواهی ست که در نهایت به راحتی نمی تواند به روی خود کثافتش چشم هایش را ببندد...

*

هنوز دارم می گردم... هنوز دارم خودم را می کاوم... به شکل تلخ خودآزاری... یک جاهایی دل کسانی را شکسته ام... یک جاهایی دیگران را آزرده ام... یک جاهایی بخاطر خود خودم، بخاطر لحظه و لذت آنی ام چشم بر رنج کسانی بسته ام... از این چیز ها بیشتر اما... اینها گناه نیستند... دارم در خودم دنبال گناه می گردم... می خواهم ببینم با خودم چند چندم...

                                                                                                           ندا. م

 

  • ندا میری

نظرات (۲)

"به بیانی دیگر، پرسش در مقامِ پرسش از... خود دارای آن چیزی است که پرسش درباره ی آن است."
بنا بر تئوری ایشون وقتی میگردی دنبالش یعنی گناهِ کرده یه جایی تو سوالت هست. یه وقتی، یه جایی، گناهی کردی به محضر خودت.
بنا بر رای من! وقتی می پرسی ازش، اینجوری نگاه می کنی به خونِ مونده روی دست یعنی نمی ترسی از روبرو نشستن خودت. چند چندش مهم نیست، اینجوری، هر جوری، نمی بازی به خودت.

پاسخ:
پاسخ:
نمی ترسم از روبرو نشستن خودم... این تنها چیزیه که مطمئنم
تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک/ به در صومعه با بربط و پیمانه روم

پاسخ:
پاسخ:
هعی ابی نه به اون آتش پرانی هات و نه به این سخن وری ها ... زنده باش شما کلا
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی