الفبا

الفبا

عروج "فن" دارد...

دوشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۲، ۱۲:۵۰ ب.ظ

عین یک غده بدخیم دارد در من رشد می کند... هرگز و در هیچ نقطه ای از زندگی ام همچین حس نامتعارفی نسبت به آدم های اطرافم نداشته ام... گاهی از خودم می ترسم. انگار به توهمی بیمارگونه دچار شده باشم. نمی دانم مشکل از من است که در بندهای خود بافته ای از قضاوت متوهم و آلوده ای از رفتار دیگران گیر افتاده ام یا واقعا این ماجراهای مکرر برای این وحشت تازه کفایت می کنند.

نمی توانم با هیچ کسی از این دغدغه حرف بزنم. هزار جور برداشت می شود از آدم... ممکن است در حد یک خودشیفته افراطی به نظر بقیه برسم... ممکن است بقیه فکر کنند چه آدم بخیلی هستم... یا ادم به دورم حتی... چطور می شود بدون اینکه دیگران از حرف و حال آدم برداشت های باطل کنند، صرف درد دل کردن فقط، به کسی گفت: من از "مفر" دیگران بودن خسته ام... شاید یک غریبه از این خیابان رد بشود و حرف من را بفهمد.

*

به تو اجازه نمی دهم... این یکی را هرگز به تو اجازه نمی دهم. تو می توانی توی دنیای خودت من را عین یک عروسک بنشانی روی طاقچه خیالات مدامت و هی بالا و پایین کنی... نگرانم باشی... هی نگرانم باشی... و با خودت فکر کنی داری از من مواظبت می کنی... اما من به تو این حق را نمی دهم... این فرصت را نمی دهم... نه برای اینکه یک عمر از مواظبت و محافظت آدم ها فرار کرده ام... نه! ... بخاطر اینکه تابم نمی کشد عشقت اینهمه نزول کند... فکرش را بکن! عشق تو! عشق اساطیری و رویایی تو! به من نه اصلا... به زنی اثیری که شبیه ملکه برفی کوایدان همه نا و نفس تاریخت را یکجا کشید بیرون... حالا تن بدهد به اینکه نگرانش باشی؟ که بخواهی مواظبتش کنی؟ هیهات... هیهات... هم تو انقدر باهوشی که بدانی من زیر بار این تهوع تلخ نمی روم و هم من انقدر حواسم هست که بدانم نباید مشتم را کامل پیش تو باز کنم تا از میان گشایش دست هایم در برابر چشمان منتظرت، وجدان زخمی محتضرت را آرام و آرام تر کنی... هیچ چیز به قدر این قطره های خونی که از وجدان تو بر ساحت من چکه می کند، تو را پاک و من را آرام نمی کند... سپر محافظ من تا قیامت، خون و جنون تو ست... کوتاه نمی آیم.

*

دوری ات چیزی فراتر از همه آزمون های تلخ زنده به گوری بود... خوش اقبالی ما اما داشتن استادی بود که فنون سر بر آوردن از خاک را پیشتر ها یادمان داده بود... برای روزهای مبادا... با دست های خونین

                                                                                                             ندا. م

  • ندا میری

نظرات (۳)

عروسک و طاقچه ات قبول اما هبوط و نزول را موافقت ندارم. اینبار تک مضرابِ کامنت نویس این که در کلانش نیستم با حرفی که می نویسی. یعنی فارغ از ضمیر مخاطبی که نویسنده فقط می داند و خواننده عمومی می خواندش می توان گفت از چی فرار می کنی؟ چه را نمی خواهی؟ آدمی یعنی پروای دیگری داشتن. داستان استقلال و خود ساخته بودن یا بی نیاز بودن از کسی نیست، مصداق ها قاعده ی کلی نمی سازند که جبرن برسند به "تهوع تلخ". این ها خُردشه. سطحی ترین سلوکی که میشه داشت با این منش، دم دست ترین راهی که میشه رفت در این مسیر. همان خیالات عروسکِ سر طاقچه را داشتن که درست می گویی. پروای دیگری داشتن اما مبتذل نیست، فنی از فن های عروجه.

پاسخ:
پاسخ:
جد آقا... موضوعیت این فرار از مخاطبش می آید... اینکه نمی خواهی اجازه بدهی پروای تو را داشته باشد... تا از دل این پروا و نگرانی تو ارام بگیرد و خودش را دلداری بدهد که جبران مافات کرده است. انگار که نخواهی به یک کسی اجازه بدهی در تلاش برای مخافظت از تو کم کاری اش را در جای دیگری به خیال خودش جبران کند... حسم شکل یک جور سوء استفاده از مهر بی شایبه خودش و آغوش گشوده من می شود که دوستش ندارم... بحث درستی و غلطی نیست. وقتی مخاطب خاص دارد... ورنه در کلیت سخن شما حق است
من با فرض حذف مخاطب خاص گفته بودم. شخصی نویسی را می فهمم اما بالاخره خواننده از افقی عام و عمومی تنها متن را می خواند و می فهمد نه تاریخ پیش و پسش را. دانای نهان و آشکار حضرت حق است ولی آن جور که فرمودی در کلیت انگار باز حق با شما از کار درآمد.
عکس نیز حقیقتن هارور است.

پاسخ:
پاسخ:
جد جان... حالا اینهمه هم حق با ما نیست ها! بعدش هم اینکه کلا نباید زیاده از حد شخصی نویسی ها را عمومی کرد... اما شما که می دانی ما حرف درست اینها تو کنمان نمی رود... هر کار هوس کنیم می کنیم
عکس هم که اوما تورمن عزیزمان در کیل بیل 2 است... وقتی می خواد راهش را از تابوت چوبی زیر خاک به زمین باز کند
هیچوقت اینطور نبوده . نگرانی بخشی از همان عشقه . وقتی راه دیگری برای بازگو کردنش باقی نمونده

پاسخ:
پاسخ:
شاید تعریف هایمان با هم نمی خواند... شاید تعریف هایمان از نگرانی و عشق و دوست داشتن و همه اینها با هم نمی خواند... شاید اصلا من آنقدر مشغول ور رفتن با اساس و غلظت و حقیقت و صداقت همان عشقی که برای تو بدیهی ست، هستم که دیگر رمقی ندارم به این فکر کنم این نگرانی ها و این اضطراب ها تغییر یافته همان دوستت دارم های سابقند... شاید من آنقدر آزردگی های بزرگتری دارم که دیر و زود شدن فلان قصه و یک تعدادی درد فیزیکی کهنه و تازه به نظرم نمی آید و نمی فهمم چطور می شود کسی نگران این چیز ها باشد؟ تهش شاید تو درست بگویی... شاید در کل تو درست بگویی... اما چه اهمیتی دارد؟ این درست و نادرست بودنش چه اهمیتی دارد؟ وقتی هم بودن و هم نبودنش من را خط می اندازد...



ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی