الفبا

الفبا

گاهی موهای ش را بباف...

يكشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۲، ۰۳:۰۴ ب.ظ

دقیقا چند ساله بودم؟ نمی دانم... پیش از رفتن مادرم بود. واقعیت این است که رفتن مادرم می شود نقطه عطف زندگی من. ندا، هستی ندا، جهان بینی ندا، شور و شوق و شادی و تاریخ و جغرافیای ندا به قبل و بعد از این واقعه تقسیم می شود. پس همین کافی ست که بگویم پیش از رفتن یا پس از رفتن مامان.

زده بود به سرم. درست و حسابی زده بود به سرم. حیرانی تخصص ویژه من است. انگار تمام هم نمی شود. فقط تغییر شکل می دهد. در یک ماهیت ثابت مانده، فقط قر و قمیشش عوض می شود. آن وقت ها احساس می کردم باید بروم. حتما و هرطوری که شده باید بروم. بساط این پریشان حالی ها را جای دیگری پهن کنم و لابد سر سفره اش از آن نان های خارجی که توی کارتن ها و فیلم ها می دیدیم بچینم. از آن هایی که رویشان آرد پاشیده اند به نظم و قاعده و این آرد ها از روی سطح نان سر نمی خورند... آن وقت ها آخر خبری از نان سحر و نان آوران و این چیزها نبود... آن نان ها برای من تصویر خارج بودند. خوشگل و مرتب و خواستنی... مزه شان؟ حتما خوشمزه اند دیگر. آن وقت ها نمی فهمیدم دلتنگ شدن برای بربری و سنگک اصلا یعنی چه. آن هم تا وقتی این نان های قلنبه و تر و تمیز را می شود خرید و گذاشت توی سبد های حصیری کوچکی که با پارچه های چهارخانه رنگی تزئین شده اند...

استرالیا! تب استرالیا گرفته بودم. از سر شب های ملبورن و سیدنی لابد... مدرک مهندسی؟ به درد نمی خورد خانم. شما یک دانه مدرک آرایش و پیرایش بگیر کار و بارت در استرالیا سکه می شود. با این سر و شکل و این سلیقه که شما داری می زنی روی دست هانری حتا!... هانری؟... همان آرایشگر لیلا فروهر دیگر... آها! می شناسمش. این بنده خدا خیلی آدم خوبی بود. پیش از آنکه برود آمریکا، به واسطه دوستی اش با یک فامیل دور می شناختمش. یک برادر هم داشت که اسمش هملت بود... اما عمرا خودش به کیفیت هملت نبود... بگذریم حالا... این شد که بنده سر از یک آرایشگاه/آموزشگاه آرایش و پیرایش در آوردم...

برای هر کاری باید مدل می بردیم. یک بنده خدایی را راضی می کردیم موها و ابرو هایش را بسپارد به دست ما قیچی و موچین ندیده ها که تا پیش بند بستیم همه مان فکر کرده بودیم سال هاست رقیب قدر قدرت سودابه عتیقه چی و سوسن عطری و آزیتا اربابیم... در نتیجه اینکه چرا کسی به این راحتی ها راضی نمی شد زیر دست ما بنشیند را اصلا نمی فهمیدیم... تازه بهمان بر هم می خورد... یک روز مربی آموزشگاه گفت می خواهیم برویم یک جایی. یک موسسه نیمه خصوصی نگهداری سالمندان و موهایشان را کوتاه کنیم، هرکس دوست دارد داوطلب شود و بیاید... طبق معمول ور ماجراجوی بنده احساس کرد چرا که نه؟ یک تجربه شیرین می شود و حسابی در خاطرم می ماند. بی اعتنا به آن ور سانتی مانتالم که خیلی وقت ها در ترکیب با هم یک خروجی احمق نتیجه می دهند از من... و ما راهی شدیم.

موسسه نیمه خصوصی بود اما هیچ سنخیتی با نیمه خصوصی و حتی یک چهارم خصوصی هم نداشت. چهارده پیر زن در لباس های گلدار تترون و نخ با موهای گیز گیز شده که انگار سال هاست با شانه قهرند توی اتاق های گروهی شان نشسته بودند. ورود چهار، پنج دختر جوان کنجکاوی شان را برانگیخته بود اما. سرک می کشیدند و بعضی هایشان لبخند ما را به خنده های کجکی و بی دندان پاسخ می دادند. خانم مربی برایشان توضیح داد که ما آمده ایم برای سال نو خوشگلشان کنیم. واکنش های شان متفاوت بود. بعضی ها ذوق کردند، بعضی خیره نگاهمان کردند آنقدر سرد و ساکت که با خودمان گفتیم لابد سال نو را از یاد برده اند یا شاید خوشگل بودن را دیگر نمی فهمند... از آن میان یک نفر امد جلو و با خنده خوش آهنگی گفت من آماده ام و این کارش دیگران را هم به راه انداخت... یکی از این چهارده نفر اما تلخ ترین پوزخند عمرم را روانه مان کرد و پخی کرد و شانه ای بالا انداخت و رفت توی اتاق خودش...

ما کارمان را شروع کردیم. اگر موهای شان چرب بود، شستیم، اگر گره خورده بود، باز کردیم... یکی می گفت مدل جدید بزن، یکی فرح فاوست دوست داشت، یکی می گفت چشم هایت را در می آورم اگر زیاد کوتاه کنی... اما ته کار همه شان راضی و خوشحال بودند. نکه ما کارمان را بلد باشیم... نه.. آنها سال ها بود قصد نکرده بودند زیبا باشند... و حالا زیر دست های نابلد ما توی رویاهای قدیمی  شان غوطه می خوردند که توی سلمانی سر گذر نشسته اند و دارند برای شوهرهایشان بزک دوزک می کنند... و این  خودی که توی آینه می دیدند، دیگر هفتاد هشتاد ساله هایی رها شده در یک خانه قدیمی بی روح و کسل نبودند... زن هایی بودند که موهای مرتبشان آمیخته به بوی شامپو های ارزان تخم مرغی و عطر کته بود... بوی خانه گرفته بودند انگار... هر کدامشان یک جایی از صورتمان را می بوسیدند، نوازش می کردند...

زیر هجوم تنهایی سرسام آور آن خانه، خلا آن چشم ها، ناتوانی آن دست ها شر شر عرق می ریختیم... حضور ما در آن خانه برای آنها آمدن یک سری دختر جوان خوش قد و بالای شر و شیطان به قصد آراستن شان نبود... "آمدن" بود... همین آمدن خالی برای آنها خیلی بود... این مو های ریخته شده بر کف زمین نبودند که از حجم آنها کسر می شدند... دست های ما داشت بی کسی منبسط آن نقطه دور افتاده را قیچی می زد و می کاست... این را می دیدم. با چشم های خودم می دیدم که نگاه های شان از ضریح در حیاط حاجت گرفته است انگار...

کارم تمام که شد رفتم دم در اتاق آن خانمی که با پخ و پوخ دکمان کرده بود. سلام دادم. اجازه ورود خواستم. با بدخلقی سر تکان داد که بفرما... گفتم شما دوست ندارید موهایتان را کوتاه کنید؟ سرش را برد بالا که نخیر... یک نیم نگاهی به من کرد و گفت "ابری" را بلدی؟ گفتم "بله. همان آرایشگاه قدیمی و معروف میدان فردوسی"... با کرشمه گفت "من آن جا می رفتم. قدیم ها که هنوز درست حسابی بود." گفتم "مادر من هم آنجا می رفت. تا سال ها. حالا البته آرایشگاه نزدیک تری می رود" گفت "مگر تو به کارهایش نمی رسی؟" یک هو موج نفرتش داغم کرد... انگار همه دلخوری های خودش و هم بندانش را در توی همین جمله ساده جمع کرده باشد که ببارد بر سر و صورتم... گفتم "من هنرجو ام... در ضمن کارم هم خوب نیست"... نگاه کردیم به هم... فقط نگاه کردیم به هم... پرسید "بافتن بلدی؟"... گفتم "بافتن بلدم" ... کش سر رنگ و رو رفته موهایش را باز کرد... نزدیکش شدم. در تمام آن لحظه هایی که انگشت هایم روی موهایش می رقصیدند، ساکت بود... ته کار زیر لبی گفت "هر شب موهای دخترم را می بافتم.... وقتی خیلی کوچک بود..."

                                                                                                       ندا. م

  • ندا میری

نظرات (۸)

الفباهات یک جور بدی حال آدمو می گیره...مخصوصن این آخری...
اصلاً نمیدونم چرا من جدیدن اینقدر گریه ای شدم...

پاسخ:
پاسخ:
من هم جدیدا گریه ای شدم... نمی ریزن. جمع می شن تو چشمام..
  • همان همسایه ى مجازى!
  • این... خیلى بود لعنتى... خیلى خوب بود... و چقدر بغض داشت و همه چیز چقدر خیس و تار است حالا...

    پاسخ:
    پاسخ:
    این چقدر خوب بود ها چه به ادم می چسبد... یک جور همراهی برای همه خیسی ها و تاری ها
    من هم تب استرالیا را داشتم. به دوست و رفیق هم سرایت دادمش، از خیال بافی "همگی با هم می ریم اونجا و ادامه ی دیوانه بازی ها را در آدلاید در می آوریم" بیشترشان به واقعیت سرزمین کانگروها رسیدند.
    هم بند را چه خوب گفتی، چون باقی نوشته را معنا می کند.

    پاسخ:
    پاسخ:
    دیدم خانه ای در کار نیست که همخانه معنی بدهد مثلا.... به نظرم کل تلخی اش توی همان "هم بند" است
  • ترانه بهاری
  • سلام بانوی الفبا !
    خیلی زیبا نوشته بودید . فکر کنم کلمات از اینکه با قلم شما می رقصند واقعا احساس خوشبختی و شعف دارند .

    موفق باشید

    یاعلی

    پاسخ:
    پاسخ:
    ممنونم دوست تازه من... قربون قدم پر مهر شما :)
    کی قلم تو انقدر کامل شد که ما اینهمه ازش جا موندیم؟

    پاسخ:
    پاسخ:
    شما کجا بودی همه این سال های معرکه را آقا؟؟؟؟
  • ترانه بهاری
  • سلام
    عزاداری هاتون قبول حق
    التماس دعا
    یاعلی

    پاسخ:
    پاسخ:
    ممنون فراوان... به همچنین
    خیلی خوب مینویسید،بغضمان را فشردید بانو

    پاسخ:
    پاسخ:
    مرسی از محبت شما :)
    دیگه کار از چه قدر خوب بود گذشته....
    باید گفت چه میکنه این ندا... :)
    پاسخ:
    ها! عینهو کریمی دریبل می زنم اصن! 
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی