الفبا

الفبا

عاشورای من...

شنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۲، ۰۸:۴۹ ب.ظ

زمین خالی کوچه پشتی را انتخاب کردند و داربست زدند و برزنت کشیدند و هرکس از خانه اش یکی، دو تخته فرش آورد. چهار، پنج نفر از مرد های قدیمی محل جمع شدند و مدیریت ماجرا را دادند دست پدرم و یک تکیه کوچک محلی به همت آنها و اهل و عیالشان و اهالی محل برپا شد. سال اول کوچک و خودمانی و ساده بود. حتی یادم هست گاهی غذا به خودی ها نمی رسید مبادا دسته مهمان توی تکیه بی شام شب تاسوعا بماند و جوان ها به ته دیگ چرب و چیلی مانده ته بساط هجوم می بردند. سن و سال من کم بود. تا سال ها هر سال دهه محرم شب های ما تا صبح در خانه زهرا خانم می گذشت که اهمیتش در سرپا نگه داشتن آن تکیه محلی کم از گروه موسس نبود که شاید بیشترهم بود و نقشش حتی جدی تر. هر شب بعد از تمام شدن نوحه خوانی ها و سینه زنی ها، وقتی مردهای محله داشتند گرد و غبار و خستگی را از سر و روی شان می تکاندند، زن های محل با دخترهای شان توی آن خانه جمع می شدند و سینی های بزرگ مسی بینشان دست به دست می شد. عطر برنج ایرانی با رایحه دلنواز لیمو عمانی در خانه زهرا خانم می پیچید و دست های ظریف و کشیده زن ها در انبوه لپه و عدس و لوبیا قرمز بنا به غذای فردا شب فرو می رفت. به اذان نرسیده کار تمام می شد و بعدش تازه نوبت چای خستگی در کن زهرا خانم بود به طعم هل و دارچین و مزه پراکنی زن ها و خنده های ریز ما دخترها در امتداد شوخی هایی که شاید حتی درست هم نمی فهمیدیم معنی شان چیست و چرا لپ نوجوان تر ها را گل می اندازد و چشم و چار زن ها را برق. نماز خوان ها نماز صبح را همانجا می خواندند و بعدش دسته جمعی روانه کوچه های گرگ و میش می شدیم و هرکس به سمت خانه اش می رفت که اندکی بخوابد و جان بگیرد به برنامه فردا... محرم محبوب من محرم های تابستان بودند که بی دغدغه درس و مدرسه فردا می گذشتند و شب های شان به بیداری و ولو شدن توی خانه زهرا خانم تا خود سحر و این میان لوندی و طنازی به وقت تحویل گرفتن کیسه های حبوبات و برنج از پسرهای محل و نگاه های زیر چشمی آنها و لابد نجوای اعوذ باللهی که ما نمی شنیدیم... اما همه این بند و بساط ها یک طرف و تماشای پسرهای عرق کرده محل در پیراهن های سیاه شان که ردیف در دسته تکیه محلی مان، بی آنکه سری به سوی ما بگردانند، آنچنان زنجیر می زدند که گویی دارند در این خودکوبی دردناک، تمرین رهایی از اسارت تن می کنند، طرف دیگر... ما در سکوت، هلهله شان می کردیم و ردیف می ایستادیم تا در انتهای این نمایش شکوهمند نگاهشان از چشم های ما تحسین بچیند به اجر این آرایش موزون لابد... آن نظربازی ها را حق و حلالشان می کردیم و به شوق عاشق می شدیم...

*

شیعه را تازه خوانده بودم. شیعه علوی و شیعه صفوی... سرخ و سیاه... که نوجوانی من را پیوند زد به دغدغه گریستن مردگان متنفسی که ما باشیم بر زنده نا میرایی که حسین بی ابیطالب باشد... چه بیهوده کاری آمده بود در نظرم... همه چیز عوض شده بود انگار. دیگر خبری از لاس زدن با بوی زعفران و کره نذری نبود. حالا همه چیز بوی محکومیت می داد. از به سخره گرفتن همه آنهایی که بساط نذری پزی توی حیاط هایشان به راه بود تا زیر سوال بردن همه آنهایی که ماشین های مدل بالای شان را سرکوچه پارک می کردند و توی صف های خانه ها و تکایا می ایستادند به وسوسه قیمه و قورمه ای که حاجت صاحبخانه از دل دانه های برنجش برآورده می شد. روز عاشورا خانه خاله بزرگم جمع بودیم. قیمه می پختند. من ایرفن گذاشته بودم توی گوشم و برای خودم موسیقی گوش می دادم. خودم را از فضا کنده بودم و در دلم به حجم جهالت اطرافم پوزخند می زدم. یادم رفته بود. یادم رفته بود این پروسه نذری پختن و نذری کشیدن و پخش کردن و دست آخر نشستن دسته جمعی سر سفره صاحبخانه و مزه مزه کردنش چه کیفی دارد... نوجوانی من به قهر گذشت... به قهر با اجتماع آدم هایی که برای بی ریا شدن و دورهم جمع شدن و گریستن و نیت کردن و حاجت گرفتن، بهانه می خواستند... همین... حالا گاهی احساس می کنم آن لا به لا یادشان می رفت برای چه جمع شده اند. بهانه گم می شد میان آن لذت دلپذیر "جمع شدن"...

*

توی آژانس نشسته ام. راننده دارد زیر لبی غر می زند. دسته دارد می گذرد و خیابان ملک کلا قفل شده. پیرمرد انگار حسابی از خیابان ها و شلوغی این شب های ش شاکی ست. ایرفن توی گوشم است. داریوش می خواند. خونه رو با قلبامون ساخته بودیم... خونه... دلم برای خونه تنگ می شود... خانه نه... خونه... همینقدر خودمانی... که با قلب ساخته شود... با قلب ساخته شود... می شود؟ می شود روزی برسد که هرچه خونه ساخته می شود پی و سیمان و چارچوبش قلب باشد؟... پیرمرد دارد هنوز زیر لبی غر می زند... گهگداری بی هوا می گویم بله.. بله... دلم نمی خواهد فکر کند گوش نمی دهم... اصلا نمی شنوم... بر می گردد... سوال دارد انگار. یواشکی دکمه استاپ را می زنم... صدای پسرک جوانی از بیرون می آید... وسط نوحه اش رسیده ام... قبل و بعدش را نمی دانم... همین الانش هم خیلی مهم نیست. سوز دارد اما.. سوز استخوان سوز دارد... زیر صدایش کسی نی می زند... شیشه را می دهم پایین... دلم تنگ می شود... برای روز های نظربازی کودکی... برای روزهای انکار نوجوانی... دلم برای تو تنگ می شود...

*

سوار تاکسی می شوم. تاکسی که نه.  یک پراید سفید که تابلوی آژانس دارد. راننده مدام بر می گردد نگاهم می کند. هی می آید سر زبانم بپرسم دردش چیست... هی بی خیالش می شوم... زیر لبی حرف می زند. انگار اواز بخواند... صدای ایپادم را بالا تر می برم... افاقه نمی کند. فرکانس وز وزش از همه صداهای محیط می گذرد و رگ های اعصابم را آزار می دهد... پیاده می شوم آقا... "به این زودی خوشگله؟"... لحن چندش آورش حاضر جوابی ام را کور می کند. یک هزار تومانی پرت می کنم بین خودم و او... دقیقا زیر دنده ماشین اش... تا سر خیابان سمیه پیاده می روم. یک تاکسی زرد رد می شود. اشاره می کنم مستقیم... مرد مشکی پوشیده است. زیر لبی با کویتی پور می خواند... سر ویلا پیاده می شوم... می پرسم چقدر تقدیم کنم. انگار فحش ناموسی داده باشم. می گوید روز تاسوعا کسی کرایه مگر می گیرد؟... دست می برد جلوی صندلی کناری اش یک ظرف یک بار مصرف می دهد دستم. بگیر خواهرم... خواهرمش به جانم می نشیند. خواهرم... انقدر صادقانه می گوید خواهرم که طعم گس خوشگله به کل یادم می رود.... قیمه است... زرشک و خلال بادام هم دارد... ظرف غذا را چنان می گیرم به برم که انگار گنج یافته باشم... این قیمه حاجت می دهد. می دهد... دلم می خواهد باور کنم می دهد... هر قاشقش را به اسم و نیت یک نفر می خورم.

*

هر کدام از ما یک عاشورا دارد... یک صحرای کربلا دارد... یک ظهر عاشورا که زیر آفتاب سوزان روزگار صحرایی اش با زبانی خشک و جگری سوخته، تنش را، روحش را، خودش را از زیر شمشیر های آخته می گذراند و از اسارت آزاد می کند... باید بکند... تا سربلند... نامیرا... آزاده بر خاک افتد... و دیگر نمیرد.

                                                                                                      ندا. م

  • ندا میری

نظرات (۸)

قرار نبود اینهمه طول بکشد، هزار و سیصد و چند سال. خون و آب و اسب و سربریده و دست افتاده در میدان و همان جگر سوخته که گفتی پشت به پشت، زبان به زبان چرخید تا اینجای نوشتنِ تو. هیچ چیز مثل داستان هزاربار گفته و شنیده ارزش نوشتن و گفتن دوباره ندارد. خوب کردی نوشتی ایش.

پاسخ:
پاسخ:
:) احساس کردم یک باری بالاخره باید از اون شور قدیمی و اون انکار سفت و سخت بنویسم تا بشه مهر تاییدی بر تعادل این روز ها...

راستی! مرسی که می خونی مدام
خوشا صبحی که با تو آغازد.
آفرین بهت ندا. هزار آفرین بهت که انقدر تمیز و تازه ست قلمت

پاسخ:
پاسخ:
تمیز و تازه خوبه... عینهو خودمه اصن :P .... والا! تازه شم جرات کن بگو نه
ادم از خوندن وبلاگت خسته نمی شه

پاسخ:
پاسخ:
شکر پروردگار! چی بهتر از این :)
در لذت کشف وبلاگ شما غرقم...به به

پاسخ:
پاسخ:
چه یهو... چه یهوی دلچسبی.... خوش اومدی که خوش خوشانم شد
اخرش با مور مور تموم شد.
...
میدونم حاجت میده اون قیمه...
منو یادت نره اینجور موقع ها...

پاسخ:
پاسخ:
تو رو یادم بره؟ چطوری می شه اصن؟؟؟؟
این چند وقت متنهاتو چند بار چند بار میخونم...
انگار یه جاهاییش رو جا می مونم بر میگردم تیکه هامو جمع کنم...

پاسخ:
پاسخ:
چند روز پیشا یهو احساس کردم دلم برات تنگ شده اومدم کلی تو بلاگت چرخیدم... بیشتر شد اما
گفتیو گفتیو چه گفتنی ....

پاسخ:
پاسخ:
ای جاااااانم.... تو کدوم شادی ای؟
واای اون تیکه نظر بازی رو من با تک تک سلولای وجودم حس کردم...
یعنی عشق محرم بودیم...خدایا ببخش منو...وقتی میرسیدم جایی که میدونستم داره نگام میکنه...چه زنجیری میزدماااااااااا 


پاسخ:
اصن محرم بدون از این بازیا یه چی کم داشت و داره و ....
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی