الفبا

الفبا

کی صدا کرد منو؟

دوشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۲، ۰۸:۵۸ ب.ظ

دارد وقیحانه ور می رود با من... از همین فاصله دو متری، پوست تنم دم به دم گز گز می کند زیر چشمانش... آنقدر ناتوانم زیر هجوم نگاهش که انگار نه انگار یک میز چوبی قطور میان ماست... ته چشمهای ش یک چیزی هست که من را می ترساند. گویا در این فرآیند عریان سازی مغزم، چاقوی تیز گشوده اش دارد دانه دانه لباس های تنم را هم می کند... تکه تکه... ناخودآگاه جمع می شوم. شال ترکمنی را سفت و سخت تر دورم می پیچم... می پرسد "سرد است؟" ... سرد است آقا... زمستان امسال خیلی سرد است... بیشتر از پاییزش حتی... کی بهار می شود پس؟ صدایش را گم می کنم... من می مانم و جهانی هراس در آن اتاق ده، بیست متری... چنگ می اندازم به هوای اتاق بلکه در این حجم فقیر طراوت، چیزی بیابم و حایل کنم میان بازدم او و دم خودم... کاش زمانه انقدر در پس هر سلام محبت آمیزی، شاخ و شانه نشانم نداده بود و حالا کودکانه باور می کردم پشت اینهمه ادعای برادری و دلسوزی کمی همدردی صادقانه نفس می کشد...

*

با مرجان می خوانم... بلند بلند می خوانم... برایم اهمیتی ندارد نگاه این و آن. راستش هیچ وقت نداشته است... این نگاه ها... این قضاوت های خیابانی دورادور، سرگرمی ساده آدم هاست. دلشان خوش می شود انگار در همین خنده های ساده و کنجکاوی بی سرانجام... ایرادش کجاست؟ آن ها که نمی دانند این "کی صدا کرد منو... کی رها کرد منو" دیگر سوال نیست... تمنای مدامی ست که گویا در سراسر تاریخ با آدمی آمده است و فروکش نمی کند شهوتش تا آدمی را مشتاق دایم الاصرار پس کوچه های عاشقیت نگه دارد... تا آدمی در این شراره سوزان از سوزش بسوزد و در خاکستر خودش متولد شود... هزار باره... آنها نمی دانند من دارم با باد پاییزی درد دل می کنم... آنها نمی دانند این ورجه ها و دویدن های دیوانه وار دارند هزار حسرت را از تنم پس می زنند... هزار وحشت را... آنها نمی دانند من دارم خودم را در زمزمه این ترانه نجات می دهم... آنها هیچ چیزی نمی دانند...

*

می گوید نگران نباشید، حلش می کنیم... او نمی داند من نگران حل شدن نیستم دیگر... حالا مساله من حل شدن نیست... این دست برادری... این دست برادری، ایمان من را در میان گرفته است و من این روز ها از هیچ چیزی بیش از این انگولک های تمام نشدنی آلوده بر پیکره ایمانم نمی ترسم... خدا به ایمان من رحم کند... هوای تازه نیاز دارم... و صدای مرجان... پیش از خروج سیخ می شوم توی چشمانش... "برادری کنید آقا"... این را مشدد می گویم و محکم... آنقدر محکم که او از شنیدن بغض ته گلویم جا می ماند...

پی نوشت: یک باری باید از ترانه های نجات دهنده بنویسم...

                                                                                                                     ندا. م

  • ندا میری

نظرات (۱۰)

من این روزا از هیچ چیزی بیشتر از سکوت تو نمی ترسم. اینکه یه جایی هست که تو سکوتت رو می شکنی توش هم لابد برای نجات ایمان ماست.

پاسخ:
پاسخ:
هه... اصن من برای ایمان تو سکوت نمی کنم... والا! یه وقت فک نکنی از ترس خفه خون خودمه ها
"سرانجام مهاجمان به دژ نزدیک می شدند و آنسوی دیوارها اردو می زدند. خوب می دانستند که تسخیر دژ و فرو ریختن آن دیوارهای بلند کار آسانی نیست. بامدادان دروازه های دژ ناله کنان باز می شدند و مدافعان بیرون می تاختند تا در دشت باز سرنوشت را تعیین کنند. آواز چکاچک شمشیرهای جنگ بر میخاست و اسب و سوار در خاک و خون می غلتیدند. مهاجمان به امید غارت و غنیمت و ویرانی نبرد می کردند و مدافعان به اندیشه ی دفاع از خانه ها و زنان و کودکانشان می جنگیدند."
به ایمانت بیاویز و نترس. هیچ کس نمی تونه ایمان رو از آدم بگیره جز خودش.

پاسخ:
پاسخ:
خوندن کامنتت مصادف شد با سنگ صبور چاوشی... دقیقا همونجا که می گه طاقت بیار و مرد باش.... می گذرد آقا... هربارش می گذرد و تکه ای از گوشت آدم را با خودش می برد. خیالی هم نیست... فعلا دلمان خوش است به این دژی که از سی سال تجربه کشیده ایم حول و حوش خودمان و ایمانمان... دشمن اما یه جور زیرچشمی و موذیانه نشانه گرفته است ما و ایمان مان و دژمان را... ما هم موذیانه محلش نمی دهیم البته :))))
چرا باید برادری کند آقا ؟! بغض و ترس و التماس خیلی قشنگ نیست ،باید جسور باشد و خیلی محکم ، بی هراس از از نگاه ها و حرف ها،اجبار ها.... برای خودش زندگی گند.

پاسخ:
پاسخ:
کی گفت باید برادری کند؟؟؟؟ بایدی وجود ندارد... حتی توقعش هم وجود ندارد.. ان جمله تاکید است بر ادعای طرف... یا پای ادعای اش بایستد یا دست از ادعا کردن بردارد تا با هم دو کلام حرف حساب بزنیم...
راستش اینکه حس می کنم کل قصه را نگرفته ای این بار. البته که من هم جسته گریخته نوشته ام حسابی... لابد چرکی اش روی صراحتم لک انداخته
  • وحید جلالی
  • به کسی چه ، این صدا ، این حنجره مال منه
    کی مثل من لحظه هاشو زیر آواز می زنه

    پاسخ:
    پاسخ:
    اولندش بعله... دومندش من بهتر زیر آواز می زنما! گفته باشم
    راستشو بخوای یه چیزی گم بود توی نوشته یا کم بود یا من خیلی خوب نگرفتمش...و من هم با دید خودم خوندمش

    پاسخ:
    پاسخ:
    یادداشت خیلی شخصیه... منطقیه که تو هم با دید خودت بخونی و البته محتمله و زیاد هم محتمله گره ماجرا رو نگیری... تقصیر منه که شخصی نویس رو عمومی می کنم... ولی من عادت دارم سال هاست به این کارای بد :)))) وبلاگمه دیگه عینهو خونه م مثلا! واسه خودم توش غر می زنم گاهی
    من این روزها منتظر میعاد هرساله‌ات -هرساله‌مان- هستما. فراموش که نمی‌شه حتی اگه دره اون یکی حیاط تخته باشه ها؟

    پاسخ:
    پاسخ:
    فردا... فردا...
    در ضمن لعنت به تو که این برای تو اومد امروز:
    آن کیست کز روی کرم با چون منی یاری کند
    بر جای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند
    پشمینه پوش تندخو از عشق نشنیده‌است بو
    از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند

    پاسخ:
    پاسخ:
    آقامون هوای ما رو داره. حسودی نکن! من تو اندرونیشم آخه... اونجا نکه مال خوشگلاس فقط :))))
  • ترانه بهاری
  • سلام
    با اینکه گنگ نوشتید که فقط درد دل کرده باشید اما خوب ، اندوه چیزی نیست که نشه فهمیدش حتی اگه علتش نا معلوم باشه !

    شنیدید میگند صدا از دیوار دراومد از دختر هم در میاد ؟ یعنی همون هیس ! دخترها فریاد نمی کشند !

    فکر می کردم فقط منم که گاهی مجنون میشمو بدون توجه به زمان و مکان میزنم زیر آواز !

    امیدوارم دلیل اندوه هر چی که هست طوری حل بشه که چیزی از ایمانتون کم نشه ، بانوی الفبا

    پاسخ:
    پاسخ:
    نمی شه ترانه... می دونم که نمی شه... ایمانی که حاصل سال ها جون کندن آدمیزاده به چهار تا واقعه ناخوش و کج و کوله نمی ریزه
    وبلاگ دیگه !ولی این دخترک وبلاگ یه وقت هایی که نه همش عادت کرده غر بزنه ،گله کنه ،برنجه...
    لا به لای سطر های غمینش باید به زور چند تا شادی پیدا کرد ،چرا آخه ؟!
    برام مهم نیست که دل نوشته هات و خونت غمناک باشه ولی به نفر باید یه روزی این حرفا را بزنه ...فرصت شاد زندگی کردنو از خودت نگیر

    پاسخ:
    پاسخ:
    راستش اینکه خیلی مقاومت کردم که نرسه به این نقطه و مجبور بشم این ها رو بنویسم... اما تو مجبورم کردی :)
    اسمت شادیه و من نمی دونم این اسم واقعیته یا خودت انتخابش کردی و نمی دونم می شناسیم همدیگرو یا فقط رهگذر اینجایی... اما با توجه به حرفهایی که می زنی بعید می دونم من رو اصلا ذره ای بشناسی...
    الان دارم به این فکر می کنم که این جمله "فرصت شاد زندگی کردنو از خودت نگیر" از هر کسی خطاب به من، همونقدری که برای خودم خنده دار بود برای همه اطرافیانم هم خنده دار خواهد بود...
    عزیز جان هیچ چیز انقدر ساده نیست تو دنیا و قضاوت هیچ کس و هیچ واقعه ای هم به این سادگی نیست... نمی فهمم تو چرا انقدر برخوردت با هر چیزی سرضرییه. چرا تعریفت از هر جنس بیرون ریزی شخصی غر و لند و اندوهه... چقدر منو می شناسی؟ چند تا از نوشته های همین وبلاگ رو خوندی؟ چطور با خوندن دو تا نوشته به خودت اجازه می دی برچسب یه ادمی که عادت کرده به غرغر و رنجیدن بزنی؟ لابد ناامید و بداخلاق هم هست؟ .... از اونجایی که تو اصلا شکوه اندوه رو نمی شناسی متاسفانه به شناخت و باورت از شادی هم شدیدا مشکوکم.... این جمله ها و این توصیه ها حقیقتا یک سری برداشت های سطحی و بی ریشه ان و باور کن خیلی دم دستی به نظر می رسن.... به شهادت 456 تا آدم (حداقل :)))) ) من از مفهوم متبرک اسم تو "با همه عظمتش" دریا دریا شادترم... شاداب تر و سرخوش تر... اما این معنیش این نیست که غربت رو نمی شناسم و به عظمت حزن واقف نیستم... می خوای دست برداری از این توصیه های دوزاری که ادم رو یاد کتاب های شاد باشید و ده راه برای خوشحالی و پونزده راه برای خنده و باقی مزخرفات می اندازه؟


    خشم ندا...
    :))))))
    عصبانی بشی فکر کنم جذاب‌تر بشی...
    پاسخ:
    من همیشه جذاب ترم اصن! 
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی