کی صدا کرد منو؟
دارد وقیحانه ور می رود با من... از همین فاصله دو متری، پوست تنم دم به دم گز گز می کند زیر چشمانش... آنقدر ناتوانم زیر هجوم نگاهش که انگار نه انگار یک میز چوبی قطور میان ماست... ته چشمهای ش یک چیزی هست که من را می ترساند. گویا در این فرآیند عریان سازی مغزم، چاقوی تیز گشوده اش دارد دانه دانه لباس های تنم را هم می کند... تکه تکه... ناخودآگاه جمع می شوم. شال ترکمنی را سفت و سخت تر دورم می پیچم... می پرسد "سرد است؟" ... سرد است آقا... زمستان امسال خیلی سرد است... بیشتر از پاییزش حتی... کی بهار می شود پس؟ صدایش را گم می کنم... من می مانم و جهانی هراس در آن اتاق ده، بیست متری... چنگ می اندازم به هوای اتاق بلکه در این حجم فقیر طراوت، چیزی بیابم و حایل کنم میان بازدم او و دم خودم... کاش زمانه انقدر در پس هر سلام محبت آمیزی، شاخ و شانه نشانم نداده بود و حالا کودکانه باور می کردم پشت اینهمه ادعای برادری و دلسوزی کمی همدردی صادقانه نفس می کشد...
*
با مرجان می خوانم... بلند بلند می خوانم... برایم اهمیتی ندارد نگاه این و آن. راستش هیچ وقت نداشته است... این نگاه ها... این قضاوت های خیابانی دورادور، سرگرمی ساده آدم هاست. دلشان خوش می شود انگار در همین خنده های ساده و کنجکاوی بی سرانجام... ایرادش کجاست؟ آن ها که نمی دانند این "کی صدا کرد منو... کی رها کرد منو" دیگر سوال نیست... تمنای مدامی ست که گویا در سراسر تاریخ با آدمی آمده است و فروکش نمی کند شهوتش تا آدمی را مشتاق دایم الاصرار پس کوچه های عاشقیت نگه دارد... تا آدمی در این شراره سوزان از سوزش بسوزد و در خاکستر خودش متولد شود... هزار باره... آنها نمی دانند من دارم با باد پاییزی درد دل می کنم... آنها نمی دانند این ورجه ها و دویدن های دیوانه وار دارند هزار حسرت را از تنم پس می زنند... هزار وحشت را... آنها نمی دانند من دارم خودم را در زمزمه این ترانه نجات می دهم... آنها هیچ چیزی نمی دانند...
*
می گوید نگران نباشید، حلش می کنیم... او نمی داند من نگران حل شدن نیستم دیگر... حالا مساله من حل شدن نیست... این دست برادری... این دست برادری، ایمان من را در میان گرفته است و من این روز ها از هیچ چیزی بیش از این انگولک های تمام نشدنی آلوده بر پیکره ایمانم نمی ترسم... خدا به ایمان من رحم کند... هوای تازه نیاز دارم... و صدای مرجان... پیش از خروج سیخ می شوم توی چشمانش... "برادری کنید آقا"... این را مشدد می گویم و محکم... آنقدر محکم که او از شنیدن بغض ته گلویم جا می ماند...
پی نوشت: یک باری باید از ترانه های نجات دهنده بنویسم...
ندا. م
- ۹۲/۰۹/۱۸