الفبا

الفبا

تو اونی اون یک نفر ای هم شب تن خسته...

پنجشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۲، ۱۲:۱۴ ق.ظ

نم باران آخر اسفند گره خورد به ترانه ایرج. به ملودی بابک بیات... به صدای گوگوش. تنیدیم در هم. آنقدری که هنوز نمی دانم من او را نشان کرده بودم برای بدرقه زمستان یا او من را برای بدرقه تلخ کامی ها...

*

سال تحویل آن سال افتاده بود عصر و مامان طبق عادت همیشگی اش، از سر صبح درگیر بساط سفره اش بود. آینه قدیمی را حسابی سابیده بود (هیچ یاد آن آینه قدیمی نبودم راستی. یک هو امشب یادم آمد که چه سال هایی را در کودکی به تماشای خودمان در آن آینه چهارگوش بزرگ تحویل کردیم. بعد ها قابش را عوض کردیم. یادم نیست چرا. از سر بی سلیقگی کداممان بود، نمی دانم) با نغمه عادت داشتیم به شمردن سین ها... از سیب شروع می کردیم و به ساعت که می رسید احساس می کردیم هفت را رد کرده ایم. البته که بعید بود مادر جانمان هفتش، هشت شده باشد. بس که وسواس داشت به همه چیز هفت سینش. انگار سال را به سفره اش آغاز می کرد. تعادل و زیبایی و سادگی را همان جا بسم الله می گفت و امتداد می داد تا ته سال. آن سال داشتیم طبقه بالای خانه را می ساختیم. دست بابا حسابی تنگ بود با این همه من و نغمه را برده بودند بوتیک فرشتگان توی خیابان گیشا که لباس های خارجی بچگانه می فروخت و برای هر دومان خرید عید کرده بودند. آن وقت ها ما معنی دست تنگی را نمی دانستیم. شاید هم من آنقدر درگیر نرمی مخمل دامن مشکی و قرمزم بودم و قر و غمزه ای که بنا داشتم موقع پوشیدنش بریزم که حواسم نبود بر خلاف همیشه مامان و بابا خیلی جمع و جور و مختصر خرید شب عید کرده اند. این میان نغمه آمد توی آشپزخانه و خیلی کودکانه پرسید پس چرا از آن پرتقال بزرگ ها نداریم؟... هنوز سه چهار ساعتی مانده بود به وقت تحویل. بابا شال و کلاه کرد و زد بیرون و چیزی تا لحظه آغاز سال نو نمانده بود که برگشت در حالی که یک جعبه پرتقال تامسون دستش بود. جعبه را گذاشت توی آشپزخانه و رفت سر و صورتش را شست و آمد نشست کنار ما سر سفره. من بعدترها فهمیدم آن پرتقال ها نتیجه دو سه ساعت مسافرکشی جناب سرهنگ تحصیل کرده و اتو کشیده بوده اند...

*

اواخر اسفند بود. خواهر یکی از دوستانم به همراه دوست پسرش توی جاده تصادف کردند و تمام... غمگین بودم خیلی. خبر را که به مامان دادم سر ضرب گفت خدا به مادرش صبر بدهد. فکر کنم این واکنش نخستین همه آدم ها به مرگ جوان ها باشد... آخر شب که بنا به عادت قدیمی اش توی تراس نشسته بود و چای می نوشید رفتم نشستم کنارش و با لحن غمزده ای گفتم آخر هفته بله برونش بود... نگاهم کرد و پرسید پس حسابی و درست درمان دوست بودند؟ گفتم همچی عاشق و معشوق بودند. چند سالی بود که باهم بودند... یک هو وسط غم و غصه من گل از گلش شکفت و با شیطنت گفت پس بوس بازی هایشان را کرده اند لابد... خنده ام گرفت... از دهشت مرگ هم با عشق و عشقبازی عبور می کرد... گفتم لابد... گفت حتما! عشق بدون بوس بازی که عشق نیست...

*

گلی خانم حدودا شصت سالی دارد. امروز خانه ام بود. الان تقریبا یک سالی هست که هر دو، سه هفته یک بار ثابت می آید. خیلی تمیز نیست راستش. بعضی کارها را یادش می رود. بعضی کارها را سردستی انجام می دهد. اما من حاضر نیستم کس دیگری را جز او بیاورم به جمع و جور و تمیزی خانه ام. خوش مشرب و طناز است. ذهن و دست و کلام سلامتی دارد.... اما اصل ماجرا اینجاست که طبعش زیادی بلند است. آنقدر که کیف می کنم از رعنایی قامتش... اجازه نمی دهد دلت برایش بسوزد حتی. امروز انگشتهایش را نگاه می کردم. باد کرده بودند از حجم کار آخر سال... بوسیدنی شده بود پیرزن. نمی دانم خط نگاهم را گرفت یا نه... ارام با همان انگشت های پف کرده موهایش را کنار زد از رخسار ماهش و گفت فردا وقت اصلاح دارم. خوشگل باید نشست پای سفره...

*

کل پیاده روی داشتم بهشان فکر می کردم. به اولین درس "تیم"  که هیچ کدام از سفرهای زمان نمی تواند کاری کند که کسی عاشق آدم بشود... به "ماد" که فکر می کرد جونیپر رویایی ست که نمی خواهد از آن بیدار بشود... به جف که هر روز ارادی از قطارها و در نتیجه از کار جا می ماند تا کریس را ببیند و او را مجاب کند جواب تلفن هایش را بدهد... به اروین که سر بزنگاه سیدنی را از جهان پس گرفت... و به سیدنی... به زخم های سیدنی که عیار داده بودند به آن چشم های درخشان و آن اندام تراشیده...

داشتم به عشق فکر می کردم... داشتم همه سالی که گذشت را جمع می کردم توی مربع کوچکی از تیم/مری، ماد/جونیپر، جف/کریس و سیدنی/اروین... در طول آن پیاده روی کوتاه یادم رفته بود چند بار مریض شدم... چند بار کم پول شدم... چند بار دعوا کردم... چند بار قهر کردم... چند بار گریه کردم... انگار همه لحظات تلخ سال گذشته از حافظه ام برای مدت کوتاهی پاک شده باشد. محاصره شده بودم در میان اعجاز این مرزهای تازه... در جهانی تازه آفریده شده بودم که اضلاعش بوی دلدادگی می دادند... بوی عاشق های کاردرست... بوی پهلوان های قدیمی طور...

*

گوگوش هنوز داشت می خواند... و من هربار بلند تر از بار قبل با او می خواندم... یه نفر داره میاد دیوارا رو برداره... یه نفر داره میاد زندگی رو میاره...

                                                                                                                     ندا. م

به بابا که ما را بی حسرت بزرگ کرد...

به مامان که ما را عاشق بزرگ کرد...

و به گل باجی که زیباست... بی اصلاح حتی...


  • ندا میری

نظرات (۴)

سال دیگه همین موقع یکی بهترین بهاریه عمرش رو بنویسه و آخرش بنویسه به "تو" که نفس زمین از طراوتت صبح به صبح و شام به شام تازه می شه. بهارت مبارک دختر همیشه بهار

پاسخ:
پاسخ:
وقتی از راه برسه با بوسه ای.... آخ آخ
باهار خودت هم مبارک ضمنا
موقع آوار شدن جهان، به هم پیچیدن و نابود شدن هر چه دیده شنیده و شناخته بودی، کسی ترسیده و بی امیدِ نجات پرسیده باشد : حالا آخر دنیاست؟ و جواب اش دهی : آغازه، آغاز هر چیزی.
بهارانه ات شده ترانه ی زمین. نه بخاطر وقتِ نوشتن و تقویم روی میز، برای نجوای "چون سبزه امید بردمیدن" که بند به بند نوشته ای. بخاطر نو شدن، تعطیل نشدن. برای از جهان پس گرفتن، پایان را نخواستن.
آغاز بهارت پیش پیش مبارک.

پاسخ:
پاسخ:
مرسی از تبریک خوبت... و باهاری باشه همه امسالت... اصلا مدام بوی آغاز بده... آغاز های باهاری
خیلى هم زیبا بود؛ بى اصلاح حتى :-)

پاسخ:
پاسخ:
خیلی هم ممنون... روشن باش. خیلی روشن باش
دیر شده شاید یکمی ؛اما فک کنم جاش باید زیر این پست باشه
دیر زود داره سوخت و سوز نداره
عیدت مبارک ندا

پاسخ:
پاسخ:
باهارت مبارک پریسا.... سالت پر باشه از سورپرایز های هیجان انگیز لذیذ و شادی های کوچک و بزرگ... و اینکه یه روزی باید همه اون چیزهایی که نفرستادی رو خودت برام بخونی ;)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی