الفبا

الفبا

حالا وقتی پاش بیوفته از تو بی وفاترم من...

شنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۳، ۱۰:۴۷ ق.ظ

آدم از یک لحظه بعد خودش هم خبر ندارد... یک بازی عجیبی بین ما و این جمله هست. در واقع یک طرف که ما باشیم کلا این جمله را به شوخی می گیرد و طرف دیگر که او باشد جدی جدی ما را به گا می دهد (شرمنده اما واژه دقیقش همین است. در واقع انتظار نداشته باشید بنویسم ما را ویران می کند یا ناراحت می کند یا آزرده می کند یا قلقلک می دهد... خیر... دقیقا به گا می دهد... دک و دهان و سرتاپایمان را به گا می دهد)  فرقی هم نمی کند چند صد هزار بار این ماجرا تکرار شود. ما عادت نمی کنیم جدیت بی رحمانه این جمله را جدی بگیریم. ما ترجیح می دهیم با شوخ طبعی از دهشت بی خبری مان از آن و ثانیه پیش رویمان عبور کنیم... فرض کنید آدمیزاد همچین جمله ای را جدی بگیرد. کارش می شود محاسبه هر قدمش. کارش می شود فکر و خیال کردن آنچنان که از کرده و ناکرده جا می ماند... ته ته همه این محاسبه ها و بالا و پایین کردن ها باز هم آن که رودست می خورد ماییم... آقا جان آدمیزاد از یک لحظه بعدش هم خبر ندارد. رسمش این است. قاعده اش این است. باید این را بپذیریم. باید بدانیم ما خودمان را سرویس هم که بکنیم در باب چیدن موقعیت ها آن شکلی که دلمان می خواهد و فکر می کنیم درست است باز هم آنکه یک قدم جلوتر است این جمله بی پدر مادر است: "آدمیزاد از یک لحظه بعد خودش خبر ندارد"... بپذیریمش و حالش را ببریم... اصلا بگذاریم ما را سورپرایز کند... والا! راستی! شهره دارد می خواند... ساوند کلاود را سرچ کرده ام و یک صفحه پر از شهره جلوی رویم باز شده... آخ از شهره... آخ از دل بی قرار... آخ از فکر فرار... آخ از قول و قرار... آخ از چشم انتظار...

*

پرت شدم. در کسری از ثانیه، دقیقا بعد از خوردن لذیذترین چیزبرگر دنیا و بعد از انداختن یک عکس خیلی خورشیدی، دقیقا در آستانه رها شدن در لذت صدای پرجان و پر ملال آن پسر بابلی که گل آویشن می خواند محبوبه اش را... پرتاب شدم از ماشین بیرون... یک سانحه خیلی احمقانه. خیلی ساده بود همه چیز، خیلی ساده داشت یک تراژدی شکل می گرفت... ترمز دستی کار نمی کرد، شیب تند بود... ماشین هنوز استارت نخورده توی دنده خلاص عقب عقب رفت پایین... ترمز نگرفت... من هنوز کامل سوار نشده بودم و پاهایم هنوز آویزان بود و در هنوز باز که شتاب و اینرسی سکون و اینرسی حرکت و خدا می داند دیگر چه چیزهایی از فیزیک و متافیزیک دست به دست هم دادند و بنگ... پرت شدم لب جاده و ماشین از کنارم گذشت و لاستیکش آرنجم را حسابی صاف و صوف کرد و من ماندم و تماشای ماشین همراهم که عقب عقب می رفت... خیلی شتابان به سمت سقوط می رفت... لت و پار و خونین و دردمند و سیاه و کبود، نیم خیز شده بودم روی زمین و نگاهش می کردم... وای... الان می افتد... و من خیلی ساده شاهد یک فاجعه خواهم بود... فرمان داد... ته ماشین را کوبید به دیوار سنگی سمت دیگر... و گریخت از سقوط.... از ماشین پیاده شد و وحشت زده دوید به سمتم... ندا! ندا! ندا! گفتم خوبم... و تازه فهمیدم فاصله ام با دره نهایتا یک وجب و نیم است... فاصله ام با مرگ... با تراژدی... غلط بکنم خوب باشم در این وضعیت! جمع بشوید نازم را بکشید اصلا!...شهره هنوز دارد می خواند... سیر نمی شوم از صدای شهره... حتی وقتی دارد دری وری می خواند. حتی همین الان که از زشتی لنگه ندارد بس که با آن هیات ماهگون و آن رخساره دلفریب ور رفته است... اه! چه ظلمی به ما کرد شهره که نگذاشت ما چروک های نرم و نازک گوشه چشم هایش را ببینیم و برایش بمیریم... "خودت نیستی، خدات هست... نگات هست و صدات هست... به دل حال و هوات هست... به گوشم قصه هات هست... می دونستم می آیی"... و من می دانم تو نمی آیی... تو اصلا از اولش هم آمدن بلد نبودی... من تو را کشیدم... تعارف که نداریم. این دفعه خواستی تقصیر ها را تقسیم کنی، این را بنویس پای من... اما من جوابش را آماده دارم. از همین حالا... همچین سفت و سختش را هم دارم...

*

وسط فکر کردن به نیویورک دهه شصت و هفتاد و هشتاد و نود و به بعدش تا همین حالا و وسط این کبودی زردنبوی زشت و این تیر کشیدن های ممتد و این زانو درد و این خونمردگی های بالای ران و همه خراش ها و همه زخم ها باید غصه این را بخورم که هر چیزی از تو به من، یک صاحب دیگری بطور پیشفرض دارد یا پیدا می کند سر راه... از دانه دانه عکس هایی که برای من بودند... دانه دانه یادداشت ها و تک جمله های محزون، شاد، عاشقانه، دلتنگ که برای من بودند... از قربان صدقه های در لفافه... از کنایه های خاموش... خود تو حتی! همه و همه اینها بین راهی و سر راهی و نرسیده به من هزار تا صاحب پیدا می کردند... همه شان را یک کسی مصادره می کرد توی ذهنش و تفسیر می کرد که برای اوست... تا همه خودداری های تو... تا آقا شدن ها و رفتار متعهدانه و محجوب تو... همه اینها را بقیه بنام خودشان یا یک آدم دیگر مصادره کردند... تفسیر کردند... هه آقا! همه اینها را خیلی شیک و بی محابا زدند زیر بغلشان و بردند... هدیه و عیدی و باقی که دیگر قابل این حرف ها نیست اصلا! چه فرقی می کند این لشگر متخاصم که باشد و از کجا و به چه هدفی حتی دست بیاندازد به اموال یواشکی من و بردارد و برود... کل این لشکر چه اهمیتی دارد؟ غم من اینها نیست... غم من که آنها نیستند... آخ! آخ! چه حریم ناامنی دارم من درآغوش تو... چه حریم ناامنی داشتم من در آغوش تو...

*

یک جای از ترانه می گوید فکر دقایق باشیم... احتمالا منظورش همین دقیقه های حال و اکنون و الان باشد... انگار شهره بداند آدم از یک دقیقه دیگرش هم خبر ندارد. حتما می داند که دارد اینطوری بی پروا و ملتمسانه می گوید بشین رو خاک قلبم... چه رِنگی دارد طلوع... چه حزنی دارد این همه رِنگ... تهِ تهِ تهِ هر اتفاقی ست این که یک کسی از طلوع صبح آمده باشد نشسته باشد روی بیت بیت التماس ها و خواهش های آدم... آخ! دلم می خواهد با شهره بخوانم "الهی غرورت حریم خونه باشه"... نمی شود... نمی توانم... باید پشت پا زد به همه چیز... به همه چیز... به همه چیز... به خاطره ها حتی... هه! نمی شود که همیشه تو به من بگویی من مجبورم...

                                                                                                                        ندا. م

  • ندا میری

نظرات (۲)

وای که چقدر گیرا می نویسی

پاسخ:
پاسخ:
وای که تو چقدر به من لطف داری مدام
اول که این شرح دره و سقوط و جان به در بردگی چه ماجرایی بوده سر سالی. خداخواهی و بخت یاری (هرجور خودت خواستی بخوان) شد که به دیدن و شنیدن طلوع بمانی که بمانی.

"گذشته ی آشوب گرفته و مبهم میان سپیده دمی که در مغزش داشت، عبور می کرد. همه دوستانش پیش رویش قد راست می کردند و سپس ناپدید می شدند. بلوا همه شان را درمیان دود درنوردیده بود. آیا راست است که همه مرده اند؟ یک سقوط هولناک در یک پرتگاه ظلمات همه را برده است، جز او را.
از اینها گذشته آیا خود او همان کس است که پیش از این بود؟ بنظرش می رسید که از گوری عبور کرده، سیاه بدرون آن رفته و سفید بیرون آمده است."
نوشته ات "لت و پار و خونین و درمند و سیاه و کبود" شاد و سرخوشانه هم بود. آهنگ های شهره کم تاثیر نبوده اما بیشترش چیز دیگری است : رهایی از سقوط، جا گذاشتن تراژدی و حس خوشایندِ اگر فردا بیاید...

پاسخ:
پاسخ:
آخ آخ... امان از ان حس بعد از حادثه ها... بعد از جا گذاشتن ها... بعد از گذشتن ها
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی