الفبا

الفبا

خواب‌هایی که تو را می‌خوانند...

يكشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۳، ۰۵:۱۰ ب.ظ

سال نود و نه میلادی بود. فینال قهرمانی باشگاه‌های اروپا، منچستر خورده بود به بایرن مونیخ، من به بابا... پدر و دختر از صبح چنان کری‌خوانی غلیظی راه انداخته بودیم که بیا و ببین. آن وقت‌ها هنوز مامان زنده بود. تا وقتی مامان زنده بود، بابا از لجاجت و قلدری کوتاه نمی‌‌آمد. در هیچ‌چیزی و برای هیچ‌کسی... حتی در برابر ما دخترهای عزیز‌تر از جانش هم، این قانون تبصره‌ای نداشت.  انگار که بداند یک کسی هست که هوای نرم و نازکی ما را دارد و به او فرصت می‌‌دهد در سیطره خودخواهی‌های خودش بتازاند. او پای چیزهایی که دوست داشت، می‌ایستاد و خب من هم تخم و ترکه خودش بودم و پای چیزهایی که خودم دوست داشتم می‌ایستادم. دیگر این وسط پدر/دختری هم حالی‌مان نبود. کوچکی و بزرگتری حتی. خودش یادمان داده بود وقتی دایره عشق و نفرت داری، وقتی چیزی به عنوان حلقه ارزش تعریف کرده‌ای باید همه‌جا و همه‌جور پای آن باشی. به‌وقت کری خوانی‌های فوتبالی، ما می‌رفتیم توی قالب دو تا طرفدار وحشی که کل‌کل‌شان قاعده و اصولی ندارد. باید اینطوری می‌بود. دست و پا گیر نمی‌کردیم خودمان را به زنجیر سن و سال و نسبت‌های فامیلی. او بی رحمانه می‌زد و من بی محابا جواب می‌دادم. پدرم، پسر نداشت. بیچاره دخترهای اولِ همه پدرهایی که پسر ندارند. یک جور گیجی می‌آید به آدم. فرض کنید پدرتان شما را بنشاند روی پاهایش و موهای‌تان را ناز کند اما درعین حال برای‌تان کری فوتبالی بخواند، یا اینکه بعد از گل زدن تیم محبوب هر دوی‌تان (مثلا تیم ملی ایران) بپرد هوا و دستش را بیاورد سمت شما که گیو می‌فایو... آدم دچار دوگانگی می‌شود. آدم قلدر بار می‌آید. یادش می‌رود خودش را برای پدرش لوس کند. یادش می‌رود با ناز دخترانه پدرش را خر کند و ببرد زیر بار خواسته‌های کوچک و بزرگش....

پدرم کری‌خوان قدری بود. می‌گویم بود چون دیگر کری نمی‌خواند. هنوز هم اگر بخواهد، همان‌قدر متلک انداز چیره‌دستی ست. هوشمند و ظریف و زیر پوستی منفجر می‌کند طرفش را. من هم در حاضر جوابی از او کم نمی‌آوردم. این روزها اما هیچ کدام‌مان تن نمی‌دهیم به چزاندن هم. بعد از مامانم، بابا نرم و نازک شد. مزاج آتشینش را با مامان خاک کرد انگار. آنقدری که بعد از آن حتی وقتی آلمان محبوبش چهار تا به انگلیس محبوب من زد، زبان بابا به کری خوانی باز نشد.

امسال وقتی بایرن مونیخ جانانش رسید به منچستر عزیز من، عزا گرفته بودم که وای و وای که چه آبرویی از ما ببرند این قلچماق‌های مونیخی و ... شب بازی زنگ زد که تیمت بازی دارد با تیم ما. خندیدم و گفت خودم می‌دانم. گفت بعید می‌دانم به این راحتی‌ها وا بدهند اما. گفتم این را هم خودم می‌دانم. گفت بیا بازی را با هم ببینیم. گفتم عمرا! کشش ندارم بروی روی مغز من... و راستش آن لحظه که این را گفتم می‌دانستم این اتفاق نمی‌افتد. شاید داشتم آرزو می‌کردم برگردیم به قدیم‌ترها و برود روی مغزم... کری بخواند... داد سخن بدهد که آلمان‌ها فلان و آلمان‌ها بهمان و کم کم از فوتبال فرا برود و برسد به جایی که آلمان‌ها را صاحبان برحق همه چیز در جهان می‌کند و من مخالفت کنم و حرص بخورم و جوش بیاورم... خبری نبود اما... از آن آتشی که همیشه سر زبانش بود دیگر خبری نبود...

*

نغمه روز فینال باشگاه‌های اروپای امسال زنگ زد و گفت امشب طرفدار تیم منی؟ این تیم من خیلی درباره نغمه کاربرد ندارد. تیم او هر چند وقت یک بار عوض می‌شود. در واقع نغمه هر چندوقت یک‌بار، یک بازیکن محبوب دارد که تعیین کننده تیم محبوب اوست. حالا هم به لطف رونالدوی پرتغالی، خواهر جان ما طرفدار رئال مادرید است. من هم که سر و تهم را بزنند و بدنم را به قطعات مساوی کوچک تقسیم کنند بازهم امیدی نیست یک تکه ام با رئال مادرید در یک قاب قرار بگیرد. گفتم فکرش را هم نکن! من طرفدار آتلتیکو ام. خوب می‌جنگند حرامزاده‌ها. عینهو شیرهای گرسنه‌ای که از قفس آزاد شده باشند، خون و گوشت صیدشان را در هوا بو می‌کشند و حمله ور می‌شوند. عطش‌شان خواستنی ست... یک آن یاد سال 99 افتادم. نغمه خوابیده بود. با صدای فریاد من از گل تدی شرینگهام از جایش پرید و وقتی سولشار گل دوم را زد، من مثل دیوانه‌ها بغلش کرده بودم و تکانش می‌دادم و فریاد می‌زدم... از همان جا به بعد هرگز نشد که منچستر یا انگلیس با تیمی‌ بازی داشته باشند و نغمه به هر دلیلی، دلش بخواهد تیم مقابل برنده بازی باشد... فرق هم نمی‌کند دوران طرفداری اش از کدام خوشگل خان جهان فوتبال باشد و دل به کدام تیم بسته باشد... انگلیس و منچستر بر همه چیز اولی بودند و هستند... من اما همچین هنری ندارم. بلد نیستم. از این مدل حمایت‌گری‌های قبیله‌ای بی‌چون و چرا بلد نیستم...

آن شب را از یاد نمی‌برم. هیچ جوری... اهمیتش آن موقع به بردن جام بود فقط. آن هم به آن شکل دراماتیک و به یاد ماندنی... زمان اما انگار هر واقعه ای را بسط و توسعه می‌دهد... جزئیات هر ماجرایی را برجسته‌تر می‌کند. شاید هم اینها حاصل کنکاش‌های ذهن ناخوش من باشد که تصویرهای مانده در پس ذهنش را ول نمی‌کند تا شیره شان را نکشد.... آن شب حالم خوش بود... به دست‌های او که می‌چرخیدند روی تسبیح... به هر نگاه تندی که پاسخ متلک بابا می‌شد وقتی من به حال غش و ضعف بودم از عقب بودن تیم محبوبم و از رمق کل‌کل افتاده بودم... به همه صبرکن‌های نرمی‌که زیر لبی می‌گفت... به اینکه بود... و وقتی اشک‌های من سرازیر شدند... دست‌هایش حاضر بودند... لازم نبود دست‌هایش را دراز کند به سمت صورتم و بکشد روی گونه‌هایم... چطور ممکن است جای یک چیزی انقدر در زندگی آدم خالی باشد؟ انقدر؟ این انقدری که می‌گویم خیلی زیاد است... آنقدری‌ زیاد است که همین جای خالی، همین یادکردنش، همین خواب‌دیدنش هم پناه این روزها می‌شود... این روزها و همه روزها... دیگر وقتش شده که بیاید به خواب‌های من... دستان استخوانی و آن رگ‌های برجسته را بکشد به رخم و بگوید صبر کن... صبر کن... آخر سر همه مدال‌های طلا را می‌اندازد به گردنت... جهان

                                                                                                                   ندا. م

  • ندا میری

نظرات (۵)

خاطره های آدم عوض می شوند. جاهایی شان کم رنگ می شوند، گوشه هایی پُر رنگ. چندتا چندتا در هم می فشرند. انگار اندازه ی حافظه محدود باشد (که هست)، ذهن نداند با حجم مدامِ خاطره ها چه کند کنار هم بچیندشان، به یک کاسه بریزد تا گم نشوند.
پیش خود فکر می کنم همه این ها درست اما اگر این طرز ساده باشد که راز و رمزش به تمامی درآمده باشد به تناسبش ما نیز چنان گول و گیج هستیم که رمزش را نگشوده باشیم. باید بیشتر باشد، غریب تر، ندانستی تر. مثل "آنقدر"ی که نیست، نبودنی که می شود پناه، مثل اشراقی که نمی دانی از کجای جهان می آید و انگار فقط و فقط یقه تو را می چسبد.

پاسخ:
پاسخ:
البته شما خودت مصداق نامحدودی حافظه ای ها :)
شما خودت مدال طلایی بر گردن جهان

پاسخ:
پاسخ:
آقا نمی خوام! نمی خوام! بیایید ما را بردارید از گردن جهان یه دانه از همین گردالی طلایی ها بندازید دور گردن ما! والا به خدا :))))
من که فوتبال خیلی نمی بینم! راستش خیلی هم سردر نمیارم از فوتبال اما یه چیزی رو خوب می دونم، خیلی خیلی خوب می دونم...تو نمی نویسی ندا! تو کلمه ها قاب می گیری، تو به واژه ها تقدس می دی... :*

پاسخ:
پاسخ:
فرناز!!!! الان من غش می رم و هیچ کس نیست ببرتم بیمارستان! تیفانی که رانندگی بلد نیست خب
  • همان همسایه ی مجازی!
  • و خب، دارم مریض می شوم یا نه را نمی دانم... اما این ترس... این ترس بی صاحب لعنتی بی همه چیز... که نباشد یک روزی این دست ها و رگ ها و یخ بزند گونه هایم و دست هایم و... ولم نمی کند و دارم مریض می شوم شده ام شاید هم یا! چه می دانم...
    دلم برای اینجا تنگ شده بود؛ مثل خیلی چیزهای دوست داشتنی دیگر... و ممنونم که "خرداد 93" را هم نوشتی و هستی هنوز...

    پاسخ:
    پاسخ:
    هستم دیگر... چاره ای هم مگر هست آقا بجز بودنمان؟
    منتظرم چراغش را روشن کنی...
    اون بازی طلائی یادم نیست، اصن آبروی منچستریا همون بازیه به نظرم...هفت سالم بود خووو... فکرشو بکن تیم محبوبت فقط یه بار سه گانه رو برده اون وقت تو بازی رو ندیدی... اما تکرارشو صد دفعه دیدی...بعد اما فینال مسکو رو زندگی کردم...

    پاسخ:
    خاطره اون شب از بهترین چیزهای منه...
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی