الفبا

الفبا

دوزخ، برزخ، بهشت

چهارشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۳، ۰۴:۲۹ ب.ظ

بهشت:

تمامی ندارد. یک‌جایی آغاز شد به تمنایی دور، محو، به می‌خواهمتی گنگ برآمده از یک اشتیاقِ رنجور.. من...تو... او... چه وسواسِ کثافتی‌ست این میل جاگذاری او به جای تو... که به من و به او بگوید دیگر تویی در کار نیست. خطابی نیست. کلامی نیست. هیهات از این آنی که حتی خواب هم ندیده بودمش. یعنی ممکن است یک وقتی بشود که من بتوانم در حضور تو حرف بزنم؟ نکه ورجه کنم. نکه غش بروم و ناز کنم و لوندی کنم و غمزه‌بارانت کنم... نه... که حرف بزنم.... باز شد تو... این میان از او به تو و تو به او غوطه می‌خورم. این خاصیتِ برزخ است. اینجا چرا پس؟ اینجا که قرار بود بگویم از بهشتی که آغاز شد به باز کردنِ قفل‌های هزارساله بر زبان و ذهن و بدن. بهشت است دیگر؟ ها؟ بهشت کجاست جز آن‌جا که آدمیزاد از گره تن به تن برسد به یکتایی روح و جسم و بترسد از حضور دیگری و در برود از هر آن‌چه عینیت است و برای خودش در خلسه‌ای ناشناخته گم شود در حالِ بی‌حال و بی‌کلام و فارغ و جدا و کنده از جغرافیا و جامانده از زمانِ همه مکان‌های جهان به هر نسبتی با نصف‌النهار مبدا. خیره به سقفی که نامرئی می‌نماید آنقدر که پرستارهتر است از هفت آسمانِ کویرِ هزار تابستان... نیازی نیست زبان باز کند و نیازی نیست پلک بزند و نیازی نیست هیچ غلطی بکند که خودِ آن لحظه همه اساسِ هستی‌ست. بیگ بنگِ حقیقت است در بطنِ آدمی‌زاد تک و تنها و خلوت و ... وه به جهانی که همچین حالی هم تدارکش دیده‌‌اند.... جایی که تکرر نام آدم (اه! گه به گورت خانم نگارنده! بنویس من. بنویس ندا... ندا... ندا... مکرر ندا) جاری در صوتِ او (بنویس تو... بنویس تو... بی‌حیا بنویس تو) برسد به سکوتی بلند... حیران... سرشار... پر گریه... شبیه لحظه بلندشدن هزار مرتاض چله‌نشسته از زمینِ سخت... شبیه شناور شدنی بی‌وزن در مغناطیسی‌ترین نقطه جهان.

کلش بهشت است. انصاف کنیم. کلِ حادثه بهشت است. قبلش بهشت است. همه آن بازی‌ها، اغواگری‌ها، دررفتن‌های به‌عمد و بازگشتن‌های ناگه... طولش بهشت است. عرضش بهشت است... همه‌چیز میان این تعاملِ خل‌واره و بی‌خودشده از خود و دنیا، در آن به آنِ آگاه و ناآگاهش بهشت است... همه چیزش در فاصله همه‌چیزش...  از تمام آن دست بکش از اغواگری که خرابم و آرام بگیر و آغوش شو و سر به دامانت بگیرم‌ها تا تمام آن فرو نگذارها از اغواگری‌ که خراب‌ترین می خواهم خود را...

می‌دانی؟ وقتی می‌گویم همه چیزش، یعنی همه چیزش. یعنی دانه دانه عرقِ تن به تنش تا دانه اشک‌های حسرت به تنش هم بهشت است. یعنی رنجش هم بهشت است. نکه از آن دردها باشد که به‌قول فرانسیس، قوی‌ترمان می‌کند. که می‌کند. اما این فرق دارد. این قوت بخشیدن و جان‌کاهیدنِ در موازات و در هم‌تنیده با باقیِ دردهای جاری به جهان فرق عمده دارد. تنهاست در مدار هستی. مختصاتش توی هیچ دسته‌ای نمی‌نشیند. نه می‌توانی به بی‌فایدگی سر به سرش کنی و نه می‌توانی آنقدر ساده‌اش کنی که صرفا دلخوش شوی به این که قدرتمندترت می‌کند. نه... می‌کند اما شیره‌ات را می‌کشد. شیره جانت را می‌کشد. تخمِ چشم‌هایت را خراش می‌دهد. چروکِ پوستت را عمیق می‌‌کند و قلبت را... آخ از آن کاری که با قلبت می‌کند. آتشِ مدام است انگار... اما... حکایت این یکی این‌ها نیست. این آن دردی‌ست که بشر اصلا برای کشیدنش متولد می‌شود. که در هلهله آتشش بزرگ می‌شود. نیش می‌خورد و نوش می‌‍‌شود. این آن دردی‌ست که نطفه‌ آدمیزاد را اصلا به برکتِ کشف آن بسته‌اند... خوشا خود سوزی عاشق.. بله... بله... باید... باید... باید رنجِ خاطرخواهی کشید. این درد باید دارد... انتخاب نیست. اضطرار است. دیدی؟ پس همه چیزش می‌شود بهشت...

دوزخ:

نبود. هیچ‌کجای خانه نبود. دوزخ یعنی این. یعنی سقط شدن آخرین امیدی که می‌تواند آدمیزاد را از گیجی و گنگی مفرط نجات بدهد. یعنی اینکه دیگر نیم‌نگاهی نمانده باشد بر یک جنازه‌ای که از یک گوری بلند شود و شهادت بدهد که "..." اه! این سه نقطه‌های همیشه جاری میانِ تو و من. او و من. فرقی ندارد ت و الف‌ش. جهنم است این سه نقطه‌های خام و پر نشده. این سه نقطه‌های لنگ در هوای هرجایی و هرزه که آنی دست نمی‌کشند از گاییدنِ مواج و پرفشار حفره‌های مغز آدمی. جهنم اینجاست. اینجا که من به یک خانه خالی نگاه می‌کنم و آن انتظار کشنده را در خلوتی و تاریکیِ اکنونش، ذبح می‌کنم و تمام می‌شود. آخرین چیزی که می‌شد حجت شود خیلی چیزها را، پیدا نمی‌شود و آخرین تکه‌های امیدواری من برای رهاشدن از این تشکیکِ جهنمی فرو می‌ریزد... و تمام. اینجا جهنم است. الی الابد این "..."ها دوزخ ما هستند.

برزخ:

دارم الک می‌کنم. می‌دانی حافظه آدمی چیز گهی‌ست. فقط ادعایش زیاد است. ورنه خیلی جاها ریپ می‌زند. من نشسته‌ام این روزها دارم الک می‌کنم. همه‌چیز را از همه‌چیز جدا می‌کنم. حادثه‌ها را مرور می‌کنم. حالش را و حولش را می‌جورم. مومیایی می‌کنم. برچسب می‌زنم. ثبت می‌کنم. مهر می‌کنم. حرص می‌خورم. می‌خندم. دلم تنگ می‌شود. بیزار می‌شوم. دلم می‌گیرد... این میان فقط یک چیز ثابت است. حرفی ندارم. با تو... با او... با خودم.... انگار هیچ‌چیز فرقی با قبل و در طول و بعدش نکرده است. همه‌چیز همان‌شکلی‌ست. هنوز من خوشگل‌ترین دختر عالمم! هنوز همان‌قدر شوخ و شنگ و دیوانه‌سر و ماجراجو و خل‌وضعم! هنوز خیلی باهوشم. هنوز همه پسرهای دنیا را به چشم برهم‌زدنی از راه به‌در می‌کنم (و تو حسودی می‌کنی و من این را می‌دانم و تو را به هر نمایشی، در انکارش توفیقی نیست).... اه! هنوز ردِ نگاهش را روی خط به خطِ خودم می‌بینم (باز ضمیر ت شد ش... تو شد او... این ناخودآگاه است. حتی در نوشتنم)... هنوز هیچ‌چیزی از چشمم جا نمی‌ماند. دانه به دانه کلماتش که هیچ، کلیک‌های چپ و راست ماوس و اسپیس‌ها و بک‌اسپیس‌های کی‌بردش که هیچ، بالا و پایین‌شدن موج‌های پسِ سرش را هم می‌بینم... اما یک چیزی هست جاری در این فضای سوررئال که همه ‌چیز را نرم کرده...من پابرهنه روی همه آتش‌ها و خرده شیشه‌های باریده بر سر و روی زمینِ میان‌مان می رقصم و دیگر زخم نمی‌شوم... غوطه می‌خورم میان جنون دیوانه‌وار خشم آمیخته با حزنم تا بخشش و بخشایشی عظیم و شورانگیز... غوطه می‌خورم میانِ تو و او... ت و الف... ت و همه حرف‌هایی که اگر بنا به زدن باشد او باید بشنود و الفی که با او حرفی ندارم... حرف... حرف... حرف... برزخ یعنی اینجا. یعنی این آونگی میانِ دوزخ و بهشت. برزخ یعنی اینجایی که سکوتِ تو به سکوت من گره خورد. اینجایی که تردید و ایمان هر دو غلاف کرده‌اند شمشیرهای آغشته به شوکران را... و فقط همدیگر را نگاه می‌کنند... در دوسوی میدان و آدمی را از خود به خود پاس می‌دهند... آدمیِ لیزی را که ... لیز می‌خورد... لیز می‌خورد... در برزخ، سکوت حاکم است. بی‌کلامی... آرامی... نرمی... اه! گور پدر سگ پدر برزخ‌هایی که مرا از جهنم/بهشت به یک جهان متعادل عبور می‌دهند...

پ.ن:

-  واقعا گور پدرِ برزخ‌هایی که فلان؟

-  آری.. آری... آری... اما من قصد کردم که عبور کنم. نه چون چاره دیگری نبود. چون"..." دلیلش را هرگز به تو نخواهم گفت.

  • ندا میری

نظرات (۱۳)


این همه قصه فردوس و تمنای بهشت...

گفت و گویی ز خیال من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل

هر کجا نامه عشق است نشان من و توست

سایه زآتشکده ماست فروغ مه و مهر

وای ازین آتش روشن که به جان من و توست...!

http://s4.picofile.com/d/3f021f7a-0667-4c86-bc2e-baefb60f4c84/zabane_negah.mp3
پاسخ:
سایه که شاهکاره و این غزل هم عزیزترینِ منه... 

کن آی هو یور ایمیل؟!
پاسخ:
همین جا که بهتره برا حرف زدن و ارسال هر چیزی. اصن اینجا خونه ست. ایمیل اداره ست!
مفردِ مخاطب بهترین ضمیر است.
پاسخ:
والا! 

پنجشنبه 14 اسفند ساعت 11 صبح من عاشق شدم، هوا ابری بود و همه باران‌های عالم سر من می‌ریخت. گفتن از آن روز که عاشق شدم چه خوب است. مثل این است که روی زخمی را بخارانی نه بیشتر. پیشتر. عشق مثل دامنی گر گرفته است، هر طرف که می‌دوی شعله‌ورتر می‌گردی. چیزی به ظهر نمانده بود. تا سه شمردم و پنجره را باز کردم و ناگهان عاشق شدم. روزی که من عاشق شدم عالم توفانی شد. پنجره‌ها، درها باز و بسته می‌شدند و شرق و شورش به هم خوردند. شیشه‌ها می‌ریختند و آینه ترک برداشت. قیامت بود. روزی که من عاشق شدم دریای مازندران با جنگل و اغلب درختان عازم من بودند. کوه‌ها کج و مج می‌شدند. غوغایی بود. آن روز اگر به اصفهان می‌رفتم شیراز به استقبالم می‌آمد. من تا سه شمردم و پنجره را باز کردم. از همه جا صدای اذان می‌آمد، من هم از روی سپاسگزاری دولا شدم و دست خودم را بوسیدم. همان دست که پنجره را باز کرده بود. من با وضو عاشق شدم. چون خودم پیش‌پیش خبر داشتم. می‌دانستم حافظ برایم پیغام داده بود. دانشجو بودم. دانشجوی کارگردانی.


یک روز می‌رفتم حوالی دانشگاه تهران کتابی پیدا کنم از مارتین اسلیم درباره کرگدن اوژن یونسکو، سر فرصت پیاده شدم. آن طرف پیرمردی را دیدم گریه می‌کرد. پرسیدم «اِبسسِ چرا گریه می‌کنی؟» با بغضی گفت: «پولمو نداد و رفت...» گفتم: «کی؟» گفت: «فال ازم خرید. پاکت را پاره کرد، فالش را دید، پول نداده گذاشت و رفت.» گفتم: «عیبی نداره بده به من. خودم عاشق فال خوانده شده، کاسه لب پر، اشک ریخته‌ام.»
فال را گرفتم.


دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم/ با کافران چه کارت؟ گر بت نمی‌پرستی


حالا من تا سه شماره عاشق شدم. خدای نکرده اگر تا هفت می‌شمردم چی می‌شدم! زمین غمگین بود. روزی که من عاشق شدم. زمین متبسم شد و سراسیمه دور خورشید می‌چرخید، جوری که عالم فقط دو فصل می‌شد. برای عاشق یا بهار است یا پاییز روزی که من عاشق شدم به سختی شب شد. آن هم چه شبی. بی‌پایان!


شبی که ماه مفقود شده بود. با این وجود نمی‌دانم از کجا لایه نازکی از مهتاب روی همه چیز کشیده بودند و من یکسره بیدار بودم که شب اول هیچ عاشقی نخوابیده. نمی‌خوابد. چون تا سحر میخانه دلدار باز است با آن دو چشم آهویی خیال‌بازی‌ها می‌کردم. پدر و مادرم هم بیدار بودند. چنان که گفت‌وگوی ایشان را می‌شنیدم. گفت‌وگوی والدینم مناجات بود. پدرم می‌فرمودند: خانم! پسرمان به سلامتی عاشق شده است و مادرم آهسته آهسته به نجوا می‌گفتند: «اسپند دود می‌کنم. عشق در خانه ما شگون دارد.»


بعد سر می‌چرخانیدند رو به آسمان و می‌گفتند: «خدایا! بارلها! همه بچه‌های این سرزمین عاشق باشند. صدقه سر آنها بچه‌های من هم عاشق باشند.»
من گر گرفته، می‌لرزیدم و شب تکان نمی‌خورد. هر چه هل‌اش دادیم آن شب میلی به صبح نمی‌داشت. پدر و مادرم بیدار بودند و حرف زدن از عشق برایم بی‌عفتی بود. بنابراین زبان بسته و بی‌واژه با خودم گفت‌وگو می‌کردم. از خودم می‌پرسیدم چرا عاشق شدم. که هنوز نمی‌دانستم امر ذاتی قابل تحلیل نیست. یعنی نمی‌توانی بپرسی گل چرا گل شده؟

 

البته در منزل ما همیشه خدا کاغذ بود، غیر از کاغذ و قلم باید دستی هم باشد که بنویسد: «بسم الله الرحمن الرحیم، من عاشق شما شده‌ام. مرا ببخشید گستاخی کردم عاشق شما شده‌ام. می‌خواهم به وسیله این کاغذ از شما اجازه بگیرم. اجازه می‌فرمایید من گاهی خوابتان را ببینم؟ ببخشید دست خودم نیست آن چشم‌های محترمتان قلب ما را می‌لرزاند.»

 

ابن قیم می گوید: «نشانه دیگر آن است که وقتی معشوق به عاشق می نگرد، عاشق چشم هایش را ببندد و یا به زمین بدوزد زیرا از عشق می هراسد و شرم دارد.»

...

عشق از جمله پدیده هایی است که معدود نمی شود. عشق اول و دوم و سوم و...ندارد یعنی عشق یکی است و آدمی تنها یکبار عاشق می شود، چنانکه آن روز پنجشنبه 14اسفند، من عاشق شدم، چنان که عصاره آن عشق سی و چند ساله است و یک پسر دارد.»

 "روایت محمد صالح علا از اولین عشق...!"

پاسخ:
دست شما و جناب صالح علا درد نکنه
چو از جان پیش پای عشق سر داد 
سرش بر نی نوای عشق سر داد 

به روی نیزه و شیرین‌زبانی! 
عجب نبود ز نی شکرفشانی 
اگر نی پرده‌ای دیگر بخواند 
نیستان را به آتش می‌کشاند 
سزد گر چشم‌ها در خون نشینند 
چو دریا را به روی نیزه بینند 
شگفتا بی‌سر و سامانی عشق! 
به روی نیزه سرگردانی عشق! 
ز دست عشق در عالم هیاهوست 
تمام فتنه‌ها زیر سر اوست
پاسخ:
درود بر فتنه ش منتها ;) 
زیباسلام.یه فایل صوتی برات گذاشتم 5دقیقه ست حجمش هم زیاد نیست 2مگ تقریبا. ازت خواهش میکنم دانلودش کن،بعد از گوش دادن و بعداز اینکه حسش رو گرفتی،هر چی به ذهنت اومد،احساست رو بدون هیچ ویرایش و حذف و اضافه همینجا،این زیر برام بنویس.
فقط اگه ممکنه در آرامش کامل و با کمی تمرکز گوش بده و بعد بنویس.
شرمنده اگه زیاد سریش میشم گاهی!.ممنون

http://s3.picofile.com/d/e5dbc59a-9e4c-4561-a5af-612def1af58f/Jalilvand.mp3
پاسخ:
انقدر منو مجبور نکن حس و حالمو بگم! حس و حالی که گفتنی باشه خودش میاد و من ابایی ندارم از گفتن کلمه به کلمه و حرف به حرف و نقطه به نقطه ش... بذار بعضی چیزها رو برای خودم نگه دارم
دنیای فیلم ها آدمو دارای یه شخصیت مجازی میکنه که طرف هر چی تلاش می کنه اونو یه خورده با دنیای واقعی تطبیق بده نمیتونه و بعدش دچار یه کوچولو تعارضایی تو روحیه و شخصیت و این چیزا میشه. نظر  خودم بود و قابل اصلاح. با حوصله بخشی از مطالبتونو خوندم. خوش قلم باشین.
پاسخ:
مرسی که خوندی... و اینکه وای نات؟ تعارض که چیز جذابیه اصولا. من استقبال می کنم کلا از در هم پیچیدگی ها ;)
یهشت تویی. بهشت خود تویی و هر اتفاقی با تو آدم را مقیم جهانی بی دوزخ و برزخ می کند. نگو که خودت این همه را نمی دانستی
پاسخ:
ناشناس؟ واقعا؟؟؟؟ معلوم است که این همه را می دانستم... می دانم
من که اولش گفتم عادت دارم شور همه چی رو دربیارم!!!

اما نه حق با توئه.اطاعت امر.

راستی یادداشت درمورد فیلم زندگی جای دیگریست هم جاش تو 7فاز خالیه،فیلم بدی نیست به نظرم.بنویسین ازش!
پاسخ:
ندیدمش که من هنوز... چشم، اونو هم بررسی می کنم :) 
آخ  از دوزخ و برزخ....کاش عسرا اینهمه واسه رسیدن به یسرا طولانی نبودن !
پاسخ:
آخِ برزخ هزار بار جانکاه تره از آخِ دوزخ... زهره بلاتکلیفی اصن
دست خودشان نیست

وقتی از فرط معصومیت

با تابشی از جنس عشق

روح های ولگرد بعد از ظهر را

بر نیمکتی سنگی

کشتار می کنند

چشم هایت.

پاسخ:
ها. خیلی پررو ان... چشم هایم ;)
http://myiranmag.com/M-S/AliReza%20Aazar%20-%20Toomor%200.mp3
پاسخ:
دس شما درد نکند...
سلام.آخرین مطلبمو بخونین و لذت ببرین.
پاسخ:
حالا از کجا مطمئن بودی لذت می‌برم؟
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی