الفبا

الفبا

بغل... آغوش نه؛ بغل

دوشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۳، ۰۵:۴۳ ب.ظ

با هم رفته‌ایم جوجه‌کباب شکری. دلش جوجه می‌خواست واقعا یا اینکه صرفا از سر زبانش گذشته بود نمی‌دانم. با خودم فکر کردم شکری ویارانه‌اش را جواب است و جواب هم بود البته. خیلی شلوغ بود. کلی منتظر ماندیم و کلی کوچه‌های آن اطراف را پرسه زدیم و لانه کبوترها را بر فراز درخت‌های بلند رصد کردیم و شمردیم و تئوری‌پردازی کردیم. در نهایت هم ما را نشاندند وسط یک میز ردیفی که سمت چپ‌مان یک جفت مادر و دختر و سمت راست‌مان هم یک جفت دیگر مادر و دختر نشسته بودند. زوج سمت راستی، مادر میزبان بود و دختر میهمان. دختر هفده، هجده ساله بود و مادر نهایتا چهل و اندی. زوج چپی برعکس بودند. مادر مهمانِ دختر بود. یک زنِ حدودا شصت و خرده‌ای ساله که دختر چهل، چهل و چند ساله‌اش ظهر جمعه‌ای از تنهایی نجاتش داده بود. غرولند ریزی هم داشت. از آنجایی که دوغِ شکری بطری‌های بزرگ یک لیتری‌ست، زن برای آن‌که بتواند دوغ سفارش بدهد بی‌وقفه به دختر می‌گفت نوشابه چیه آخه. خب تو هم دوغ بخور. آخر سر دختر تحمل از کف داد و گفت مادر جان شما دوغت را سفارش بده من برای خودم یک قوطی زیرو می‌خرم. مادر زیر لبی گفت آخه اسرافه. من که نمی‌توانم یک پارچ را بخورم و نتوانست هم البته... اه.. دلم برایش تنگ شد. چه بی‌انصاف است جهان. نشد برسد روزی که وقت غر زدنش بشود. نشد برسد روزی که من ببرمش رستوران (عینهو رضا که ملیحه را برد). نشد برسد روزی که... روزی که... روزی که... می‌دانی؟ تا هزار سال من از این "روزی که" ها دارم برا تو. روزی که ببوسمت بیشتر.... ببویمت بیشتر... بنازمت بیشتر... بخوانمت بیشتر... ببینمت بیشتر... و حالا کل چیزی که دارم این است: بمویمت بیشتر...

بغلم کن. بوی خون می‌دهم این روزها.


روز به روز سخت‌تر می‌شود. عزیزتر می‌شود و نزدیک‌تر می‌آید و پرده‌های خودش را دانه دانه بیشتر می‌اندازد و من شرمنده عریانی شکوهمندش، لال‌تر می‌شوم. حرفم می‌آید و تا می‌رسد به نوک زبانم، قورتش می‌دهم. اگر خوب ته چشم‌هایم را بجورد می‌بیند دختری مشوش کاسه بزرگ چه کنم چه کنم گرفته به دست، دخیل بسته به ضریحِ هزار امامزاده گمنام و دارد نگاهش می‌کند. ملتمسانه که چرا تو نمی‌دانی... چرا تو ناگفته‌های من را نمی‌دانی... و چرا این میان تویی که نمی‌دانی. تو که... اه. تو همخونی لعنتی. هم‌خونِ ما...

بغلم کن. عطر تو آشناست.


گفتن ندارد که جای تو خالی‌ست بدقلق جان. دلم می‌خواهد برخلاف توقع دیگران، جای خاتون بلند بالای بی‌‌گناه و عیب‌پوش، تو را بدقلق بخوانم. این یکی نصیب من. دل همه هم بسوزد اصلا. توی یکی از کوچه‌های ویلا پارک کرده بودم. داشتی کمی جلوتر از من راه می‌رفتی. یک چکمه خیلی پاشنه بلند پوشیده بودی که همچین دهنت را هم سرویس کرده بود اما امان از قر و قمیش. همچین خرامان خرامان نزدیک ماشین شدی و اصلا حواست به من نبود که دلنگ از راه دور دزدگیر را زدم و تو از جا پریدی و همچین شکل مردهای سنتی که نومزد عشوه‌ای را مدام امر به سر به‌زیری می‌کنند، اشاره کردم بنشین توی ماشین خانم و تو در همان حال غش‌رفته نشستی و بارها ادای آن روز را در حالی که ریسه می‌رفتی از یادآوری‌اش برای خودم درآوردی... نیستی. همیشه فکر کرده بودم یک روزی می‌آید که من و تو می‌نشینیم سر یک میز دوتایی و من قصه آن جفت چشم هرزه را بدون پس و پیش، بدون حذف و اضافه... به اسم... به اسم... به اسم... برای تو می‌گویم و تو تهش می‌گویی مگر من نگفته بودم چشم‌های هرزه‌ش را از روی تو بردارد؟ مگر روی این "تو" بیشترین سکته جهان را نگذاشته بودم؟ و من قلقلی می‌خندم و تو تهش رضایت می‌دهی و اعتراف می‌کنی که خوب شد بر نداشت...

بغلم کن. تنهایی روی آن نیمکت همیشگی نشسته‌ام.


همه نامه‌ها را خواندم. بی‌ترتیبِ حال و تاریخ... وارده و صادره. همه تکست‌ها. همه وایبرها. همه ایمیل‌ها. همه دستخط‌ها. غلت زدم وسطشان. ساعت‌ها... روزها... آنقدر فکر کردم تا همه دیالوگ‌ها را کامل بیاد بیاورم. موقعیت‌ها. نگاه‌ها را حتی. بوسه ‌ها که هیچ. همه چیز را دوره کردم. خط به خط. کلمه به کلمه. لب به لب. تن به تن. نفس به نفس. بعد جمع‌شان کردم. نه لای ترمه و دیبا و شعر و از این چیز میزهای سانتی‌مانتال. فیزیکی‌ها را ریختم توی یک فولدر هیدن و مجازی‌ها را توی یک سلول اسیدی ته‌مه‌های مغزم. کسی دستش به‌شان نمی‌رسد... از پراکندگی جمع‌شان کردم. عینهو خودم که تو از پراکندگیِ آدم‌ها و کوچه‌ها و خیابان‌ها جمع کردی... می‌بینی؟ همه‌چیز سر جای خودش است. اسکار هشتاد و هفتم هم گذشت و اعضای آکادمی باز هم جرات نکردند یک انتخاب رادیکال بکنند. نکه انتخاب‌شان بد باشد، اما انتخاب‌شان پسربچگی نبود... زمستان دارد تمام می‌شود و بهار می‌آید و ما عین همه سال‌ها، همان دقیقه تحویل سال لابد هم را دعا می‌کنیم. دعاهایی شبیه خودمان. مریض‌ و دیوانه‌وار و لجوج... چرا ما هیچ‌وقت خودمان و همدیگر را بزرگ آرزو نکردیم؟ تمیز و بی‌دغدغه؟ خودخواه؟ خیلی خودخواه؟ نکند ما هم مثل اعضای آکادمی، همه نوروزها را ترسو بمانیم؟

بغلم نکن... طاقت ندارم

  • ندا میری

نظرات (۸)

  • فروهر وَ فرداد
  • چون ادما نمیدونن که از کل هم میشه به جز رسید واسه چیزای ریز دعا میکنن اما برای چیزهایبزرگ نه

    پاریــــــــســــــکافه بار
    پاسخ:
    باید دعا کنیم. باید یاد بگیریم واسه هرچی دلمون می خواد از ریز و درشت به صراحت دعا کنیم
    به خودم گفتم یه وقت "امیدواری مرض لاعلاجی است"
    پاسخ:
    امیدواری چیز خوبیه ولی نباس برسه به اون نقطه لاعلاجی که آخ آخ آخ خانمان براندازه
    این چه رازیست که هر سال بهار با عزای دل ما می آید؟!
    پاسخ:
    کو تا بهار... بهار میاد پاک می کنه این شلتاق های بی حوصلگی رنجور رو... صبر کن. صبر
    "آرزو داشتم روزی با ارنست همینگوی در همان کافه‌ی رویایی در فرانسه دیدار کنم. همان که آن گوشه‌اش شروود اندرسون می‌نشست و این‌ورش گرترود استاین.
    آرزو داشتم روزی سراپا لاجوردی پوش می‌رفتم ورزشگاه سن‌سیرو و بازی تیم ملی ایتالیا را از نزدیک می‌دیدم
    آرزو داشتم روزی بتونم گونه‌های مهربان گلی ترقی را ببوسم.
    آرزو داشتم آلن دلون را از نزدیک ببینم و براش تعظیم بلدبالایی‌کنم."
     
    این چنین دلخستگی زایل به مرهم کی شود؟ 
    پاسخ:
    دلخستگی از آرزوی روی او ... هعی ابی
    و تو تصور کن من سطر به سطر این نوشته را دوباره و چند باره در یک صبح ابری انگلیسی خواندم. به وقت طلوعی که ابرها مانع دیدنش می شوند. خورشید را نمی دانم، ولی 'ماه' که همیشه پشت ابر نمی ماند، ها؟ 
    پاسخ:
    البته که نمی مونه و البته که خورشید هم از پس بیشمارترین ابرها طلوع خواهد کرد و خودنمایی... اصلا کارش همینه... روشنایی جهان کم رسالتی نیستا. بعد ما تو اشعه های درخشنده ش رقص ها خواهیم کرد هی هی هی
    سینه ام دکان عطاری است، دردت چیست؟

    شنبلیله، رازیانه، شاهی و گشنیز

    هل و آویشن، نبیذ سرخ شور انگیز

    سینه ام دکان عطاری است، دردت چیست؟

    تو اگر جسمت بهاران است اما جان تو پاییز

    عازم مسجد سلیمانی و لیکن می رسی تبریز

    عاشقی تو، عاشقی تو

    من برای عاشقِ بی کس، برای عاشق بی چیز

    راه رفتن، گریه کردن زیر باران می کنم تجویز
    پاسخ:
    چجوری از ایناتو اینطوری نوشتی :)))
    وای از بارش سنگی که گرانیگاه دوش آدم را نشانه میرود.
    وقتی هر چیز را با متضادش دوباره ثبت کردی گرانیگاهی با ثبات تر از قبل می یابی.
    پاسخ:
    سنگ باید بشی. سنگ بباره رو دوشت انگار نه انگار
    پ.ن: وای از بارش شهاب سنگ ها؟ نگو.... 
    من ننوشتم.محمد صالح علا نوشته!

    تازه،کتابش هم این روزا در اومده و توی دو روز اول دل هزار نفر رو برده و الانم به چاپ دوم رسیده.

    اسمش هست: دست بردن زیر لباس سیب!

    پاسخ:
    متشکرم از توضیحات تکمیلی :)
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی