الفبا

الفبا

مرا در گذار لحظه‌هایم دوست بدار...

جمعه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۳، ۰۲:۲۳ ب.ظ

سیاه و سفید بود اما از شدت قدیمی بودن و رنگ و رو رفتگی، سیاهش به قهوه‌ای و سفیدش به کرم می‌زد. دیدنش دیوانه‌ام کرد. هربار دیدنش دیوانه‌ام می‌کند. او بود و زنِ برادر و هر دو تا پسر برادر و پدر خدابیامرزش. عکسش صرفا من را نمی‌برد به آن روزهای خیلی جوانی‌اش. می‌برد به اعماق تاریخ خودم انگار. به نقطه آغاز همه چیز. می‌برد به هزاره‌های نیامده و ندیده. احساس می‌کنم همان موقع من را در بیداری خواب دیده است. یک فایل اسکن شده از عکس را ریخته‌ام توی موبایلم. چطوری می‌شود یک لحظه گذرا در عمر گذشته یک آدم، دیگری را سال‌ها بعد نجات بدهد؟ به کرات حتی... عادت کرده‌ام هربار خیلی پر می‌شود همه‌چیز، بروم سراغش. جادو دارد. کیفیت نگاه او احاطه‌ام می‌کند. احساس می‌کنم در هاله محافظتش پیچیده شده‌ام. دیگر نمی‌ترسم.

*

نگاه کردن به عکس‌های دیگران را دوست دارم. هر عکسی برای من فراتر از کیفیت تصویر و زیبایی سوژه و توانایی عکاس، مطرح است. قصه دارد. من با نگاه به آدم‌ها و عکس‌های آن‌ها، حال و روزشان را رصد می‌کنم. لحظه‌شان را کشف می‌کنم. خودم را وارد داستانشان می‌کنم. با آن‌ها دوست می‌شوم. هر عکسی یک لحظه در خودش دارد و هر لحظه هزار روایت انگار... پرتره آدم‌ها یک بازه کوتاه است از عمر آن‌ها که با ما به اشتراک می‌گذارند. دلم نمی‌آید از این سخاوتِ عموما ناآگاهانه به سادگی عبور کنم.

*

موقع انتخاب هر عکسی از خودم برای رونمایی در هر جای عمومی حواسم به خیلی چیزها هست. به کات تصویر و رنگ و نورش. به اینکه با اصطلاح خوب افتاده باشم. یا که فراتر از اینها یک کیفیتی از من در آن مشاهده شود. خنده‌ای و نگاهی و آهی مثلا که مالِ من است. مال خود من یا مال لحظه من. مصادره شدنی نیست. دوست داشته شدنش شبیه دوست داشته شدنِ من است. شبیه دوست داشته شدنِ حال و فالِ من... چه چیزی بیش از این در عکس‌های شخصی آدم اهمیت دارد؟ شباهتِ حداکثری به خود. لحظه‌ای از زندگی که دوربین و بند و بساط‌های تکنولوژیک بتوانند آدمیزاد را درست ثبت کنند. آنِ آدمیزاد را. آن آنِ ته و توی آدمیزاد را. مخاطب اگر حواسش باشد از رنگ و لعاب و ژست و غمزه سوژه عبور می‌کند و چه چیزها که از یک تصویر ساده بیرون نمی‌کشد...

*

یک منتقد قدیمی یک باری در فیسبوک اظهار تاسف کرد که پست‌هایش درباره سینما یا ادبیات یا هرچیز دیگری در نهایت ده درصد عکس‌های شخصی‌اش لایک می‌خورند و این را غیرمستقیم نشانه سطح پایین مخاطبانش دانست. همان روزها دلم می‌خواست یک استاتوس بنویسم در قدردانی از همه دوستانی که عکس‌های خودم را بیشتر از هر چیز دیگری دوست دارند. حتی اگر حواس‌شان به یادداشت‌ها و اشعار و اسنپ‌شات‎‌هایی که از این فیلم و آن بازیگر می‌گیرم نیست. این آدم‌ها یاد آدم می‌آورند که بیش از هر چیز دیگری چشم‍‌‌شان پی خودِ آدم است... زشت و زیبا هم ندارد.


پ.ن: "چه کم مانده تا باهار. هیچ حواسم نبود"... این شده جمله‌ای که هی و هی و هی هر سال و هر سال و هر سال همین وقت‌ها تکرار می‌کنم و هنوز هم جوابش همان جواب پارسال است... و پارسال‌های دیگر...

  • ندا میری

نظرات (۶)

الانا دیگه از این عکسا نمی گیرن، یا اگه می گیرن دیگه معمول نیست. عکس قشنگیه،      حتی به ناآشنایی و چشم غریبگی. به سنت اهل بوک "لایک" 
پاسخ:
لابد بیست سال دیگه هم عکسای الانا یه جور خاصی به نظر برسن... ولی عکس ها همه جورشون قشنگن... عزیزن :)
یه عکسهایی هم هست که وحشتناکه. وقتی چیزایی که از نگاهت میگذره شبیه یه عکسه. دنیا شبیه تابلو نقاشی میشه و انگار خودتو گم میکنی. ناپلئون میگه فقط باید از ترسیدن ترسید. خدا همه رو حفظ کنه.

پاسخ:
ها... فقط باید از ترسیدن ترسید. اینطوری از پس ترس هات بر میای... بلد می شی بر بیای
شما که دیگه خدای عکس گرفتنین.. :)))

پاسخ:
:) عکس مهمه دیگه خب. اینا رو گفتم که معلوم شه چرا انقده عکس دوس دارم :)))) 

در این سیاهی

چه خوش نشسته ای

یاس سپید...

پاسخ:
حالا همه ش سیاهی هم اغراقه دیگه! :)))
چرا آدما تو عکس های قدیمی نمیخندن؟
پاسخ:
داره می خنده که.. خودت هم کشفش کردی بالاخره
شعر شکوه علفزار رو نشنیده بودم. اشکم رو در اورد مرسی:) 
پاسخ:
فارسی ش رو از بر بود... نسخه دوبله ش
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی