الفبا

الفبا

برای "خانه" بجنگیم

چهارشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۳، ۰۵:۵۱ ق.ظ

صدای پدرش روی تصویر است. دختر، خودش را بغل کرده است. به‌ظاهر آرام به دوردست‌ها نگاه می‌کند. نیم‌بغضی ناشکستنی اما روی صورت سپید و درخشانش نشسته است. این بار هم نه؟ این بار هم باید به حیاتی فراتر از حیات خودش بیاندیشد؟ باز هم به عنوان یک نژاد؟ پس تکلیفِ زنی که دلش برای معشوق گم‌شده‌اش تنگ شده، چه می‌شود؟ کوپر خلوت زن را با نزدیک‌ترین خیالِ دوردستش به‌هم می‌زند. توضیح می‌دهد که سوخت کافی برای رفتن به هر دو ایستگاه ندارند. داده‌ی ادموند بهتر است اما اطلاعات دکتر هنوز هم مخابره می‌شود. زن می‌گوید این حوزه تخصصی اوست و فکر می‌کند باید ادموند را انتخاب کنند. شروع می‌کند به توضیح دادن. گارگنتوا. سیاره میلر. هیدروکربن‌ها. مواد آلی. سیاه‌چاله‌ها. باید از سیاه‌چاله‌ها فاصله گرفت. باید رای‌گیری کنند و برای رای‌گیری لازم است روملی هم بداند زن عاشق ولف ادموند است. 

کی بود اولین باری که عاشق بودن تیر خلاص دوراهی‌ها شد؟ 

*

دکتر برند: شاید خیلی وقت است که اینجا هستیم و با فهمیدن تئوری‌ها سر و کله می‌زنیم. عشق، چیزی نیست که ما ابداع کرده باشیم. رویت‌پذیر و قدرتمند است و این باید مفهومی داشته باشد. مفهومی فراتر از یک ابزار یا وابستگی اجتماعی. یک چیزی که ما هنوز نمی‌توانیم درک کنیم. شاید یه مدرک باشد. یک ساخته‌ای از بُعد فراتر که ما از روی قصد نمی‌توانیم درکش کنیم. خودم را کشانده‌ام به کهکشانی بیگانه تا دنبال کسی بگردم که ده‌ها سال صورتش را ندیده‌ام. کسی که می‌دانم احتمالا مرده است. عشق تنها چیزی‌ست که ما قادریم آن را از میان ابعاد فضا و زمان احساس کنیم. شاید بهتر است به این اعتماد کنیم. حتی اگر نتوانیم مفهومش را درک کنیم.

درسته کوپر... حتی کوچک‌ترین احتمال اینکه بتوانم ولف را دوباره ببینم، هیجان‌زده‌ام می‌کند ولی این باعث نمی‌شود اشتباه کنم.

*

سال نود و سه؟ تارس کل تنظیم‌ها را روی مختصات دکتر من گذاشته بود.

کوپر از دکتر من بازی خورد. داشت جان می‌داد که تصویر بزنگاهی رسید و پرتاب شد به پشت اتاق دخترش. معلق در بعدی از زمان و مکان. شبیه مدرکی از بعدی فراتر. کوپر داشت آن تنها چیز را، همان تنها چیزی که ما قادریم از میان ابعاد فضا و زمان احساس کنیم، احساس می‌کرد....با گوشت و خون و استخوان و عصبش.... عشق

سال نود و چهار؟ دکتر برند برنگشت. او خانه‌اش را جایی در دوردست‌های دور، در ناشناخته‌های کهکشان‌ها، جایی میان ستاره‌ها گم کرده بود... خودش که گفته بود باید حرف دلش را دنبال کند.

 

باهار هم که مبارک است... لابد... حتما... 

  • ندا میری

نظرات (۴)

  • سامان طاهری پور
  • - اما من می دونستم تو برمی گردی
    - چطور ؟
    - چون پدرم بهم قول داده بود
    - حالا من اینجام مورف ... من اینجام
    پاسخ:
    محشره این گفتگو... احساسات برانگیز وتکان دهنده... با یک نقطه پایان عالی. برو پی برند
    باهار مبارک
    پاسخ:
    بذار بیاد حالا :)))))
    از وقتی این پست رو خوندم هنگ بودم(فیلم رو ندیده بودم. اصلا هم با عکسش متوجه نشدم!!)تازه فیلم رو دیدم اومدم و یاد شما افتادم.
    عالی بود...مثل همیشه. بهترین قسمت رو شکار کردین
    پاسخ:
    مرسی دوست خوبم اولا. بهترین چیزه که با دیدن این سکانس یاد آدم بیوفتن دوما
    وای امروز تولد فاسیبندر عزیزتون بودا. یادم رفت بیام بگم.
    یادتون بود؟
    پاسخ:
    البته که یادم بود... عمرا تولدها یادم بره
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی