الفبا

الفبا

قلب تو، قلب پرنده...

دوشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۱:۲۳ ب.ظ

گفت کمک می‌خواهد. گیر افتاده است و نمی‌داند چاره چیست. گفتم سوال می‌پرسم. توی عالم همسایگی؟ نه. عالم همسایگی در امروزِ تهران دیگر آنقدرها هم معنا ندارد. طبقه به طبقه همدیگر را نمی‌شناسیم. حتی نمی‌دانیم چند نفر بالای سرمان زندگی می‌کنند. این خانم مسن ساکن خانه کنار دستی‌ با پسر جوانی که گاه گداری سر و کله اش پیدا می‌شود چه نسبتی دارند. این خاصیت شهر ماست. گران و گشاد شهری که خلوت را در دلِ ازدحام معنا می‌کند. در شلوغی رفت و آمد غریبه‌هایی که از کنار آدم به سرعت رد می‌شوند و فرصت نمی‌کنند نگاهت کنند و آدمیزاد به حکمِ بی‌وقتی و بی‌اعتنایی ناگزیر مردمِ شهرش، حتی در شلوغ‌ترین زمان و مکان تهران هم خلوت دارد. حریم خصوصی در تهران اینگونه شکل می‌گیرد. در دل پر ماجرایی و پر هیاهویی و پر مشغله بودنِ آدم‌هایش.

گفتم برایتان سوال می‌پرسم و پرسیدم. هر چاره‌ای به ذهن هرکسی می‌رسید را جمع کردم توی یک بسته و به عنوان چاره گذاشتم جلوی رویش. دروغ گفته بود اما. مثل همه هزار بارهای دیگری که به بهانه نیاز به کمک کشیده بودند مرا نزدیک‌تر. این بار هم باور کرده بودم قصدی ندارد مگر همان چیزی که ادعا می‌کند و اشتباه کرده بودم. مردم تا کی می‌خواهند اعتماد آدم را دستمالی کنند؟ و من تا کی می‌خواهم این را آگاهانه از یاد ببرم که دیگران ممکن است دروغ بگویند و تاوان پس بدهم این خوش‌خیالی لعنتی را؟

اولین پیغام را که فرستاد دانستم تمام آن ننه من غریبم بازیِ اعتباری و ارزی و ریالی دروغی بیش نبوده است تا بتواند راهی بجوید به تنهایی دختری ساکن در طبقه سوم. نادیده گرفتم. اولین چاره که به ذهن آدم می‌رسد همیشه همین است. چهار بار که جواب ندهی حساب کار دستش می‌آید و می‌رود پی کارش. نیامد اما. لاستیک ماشینم خیلی بی‌منطق و ناگهانی در حالی‌که توی پارکینگ پارک بود پنچر شد. پیغام داد بیایم پنچری بگیرم؟ نمی‌خواهم احساس تنهایی کنید. غلط‌های اضافی. تو؟ تو می‌خواهی کاری کنی که من احساس تنهایی نکنم؟ لاستیک را با زاپاس عوض کردم و تایر بی‌رمق را پرت کردم توی صندوق عقب که آخر هفته ببرم برای پنچر گیری. صبح بعد لاستیک بعدی همانقدر بی‌منطق باد خالی کرده بود. پیغام داد بیا برویم قهوه‌خانه خلوت کنیم! بماند که خنده‌ام گرفته بود از دعوتش. خلوت کنیم؟؟؟ خلوت را با ط نوشته بود. در ادبیاتِ کلاه‌مخملی‌ها و جاهل‌ها خلوت کردن همان معنایی را دارد که در ادبیات ما بالای شهرنشین‌های روزنامه‌خوانِ کتاب‌دوست؟ چه شد که ذهن آدم‌ها انقدر همه کس و همه چیز را سهل الوصول دید؟

پدرم آمد زد روی شانه‌اش که جوان قدیم‌ترها اگر پسری از محله دیگر مزاحمت که هیچ، چپ نگاه می‌کرد دختر محله را، پسرها می‌ریختند سرش. جر و واجرش می‌کردند. گفت دخترِ محل، عین ناموس آدم است. بعد از آن‌که با زبان او حرف زد نوبت رسید به زبان خودش. نه آن خود مهندسِ نظامیِ خوش‌سخنش. خودِ پدر. این بار از روی شانه زدن خبری نبود. انگشتش را گرفت توی صورت پسر و گفت آب توی دلِ دخترم تکان بخورد، تهران را خاک می‌کنم. دلم نیامد بگویم ای بابا ای بابا... پسر سرش را انداخت پایین و گفت اشتباه شده! منظوری نداشتم.

لاستیک‌ها را بردم آپاراتی. گفتم بادشان را خالی کرده‌اند. مرد نگاهم کرد و گفت باد؟ خالی؟ چاقو خورده خانم. چاقو... در جهان ما چاقو چیزی‌ست که با آن پوست سیب‌زمینی را می‌کنند. دانستم کارمان به مکالمه حل نمی‌شود. او مالِ آن قشری‌ست که حرفشان را با چاقو می‌زنند. با نشان دادنِ تیزی براقِ چاقوی دسته سفید زنجان در تاریکی شب. ثبت گزارش کردم. مدیر ساختمان را صدا زدم که چرا باید توی پارکینگ خانه آدم ماشین آدم در دو شبِ مختلف چاقو بخورد. مامور کلانتری گفت به کسی مشکوکی؟ گفتم فعلا بی‌نام بماند تا اگر تمام نکرد و پسر تمام نکرد. تهدید کرد که تلافی می‌کند... سه تا برادرند. از عشیره‌‌های جنوب. از قبایلی که برایشان انتقام یک تعریفِ هویتی‌ست. گرانش آمده لابد. چه می‌دانم.

خشونت عیله زنان. سرچ کنید. کلی عکس‌ می‌آید از چشم‌های کبود و دندان‌های شکسته. خب در ذم اینها و امثالهم که اصلا شکی نیست (و نه فقط علیه زنان راستش) فمینیست‌ها این تصاویر گل‌درشت را مدام می‌کنند توی چشمِ دیگران و عربده می‌کشند "خشونت علیه زنان را متوقف کنید" و من بعید می‌دانم حتی در ذهنِ همیشه حق به جانب آنها هم که مرد جماعت مدام در هیاتِ ظالم و گناهکار است، گوشه‌ای باز شده باشد برای احساسی که من این روزها دارم... خط و نشان کشیدن به واسطه جنسیت برای زنی که به حکم تنها زندگی کردن آسیب‌پذیرتر به نظر می‌آید (به نظر می‌آید؟ نه. هست. واقعا هست) هراسی ایجاد می‌کند که هیچ اصلاح قانونی در جامعه هم آن را پاک نمی‌کند. امنیت از اولین نیازهای آدمیزاد است و چیزی که بتواند امنِ یک آدم را در خصوصی‌ترین زوایای چهاردیواری‌اش بلرزاند از تمام آن دست‌های روی هوا رفته و مشت‌های کوبیده بر دهانی که آدمیزاد را خونی و شکسته می‌کند، مصداق عظیم‌تری برای خشونت نیست؟

برای منی که سال‌هاست عادت کرده‌ام لانه‌ای داشته باشم و در آن لانه خودم را مرهم کنم، چه چیزی دهشتناک تر از این است که سایه‌های غریبه خانه‌ام را احاطه کنند؟ دلم برای خانه‌ام تنگ شده. نه فقط برای آن دری که رو به راهروهای بدون دیوار باز می‌شود، نه فقط برای پنجره‌ای که می‌شود ار چارچوبش در روزهای تر تمیزِ تهران به تماشای دماوند نشست. نه فقط برای عکس سبز و نارنجی کاترین. نه فقط برای روتختی رنگین‌کمانی‌ام. نه فقط برای ظرف غذای تیفانی. نه فقط برای ایزابلا و سانی. نه فقط برای نقاشیِ مامان... برای خانه‌ام... و کیست که نداند وقتی از خانه حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم.

پی‌نوشت یک: صوفی دیشب می‌گفت برای کسی که سید دنبالش است، روحیه خوبی داری. خندیدم و گفتم چاره دیگری هم دارم؟ حرفی نزدم از تصاویر مدامی که عین یک فیلم هارور دارند کله‌ام را تکه تکه می‌کنند. این خندیدن‌های فلفلی دخترانه... این بغل‌های ظریفِ دوستانه... همه این من هستم‌ها و من نگرانم‌های عزیز... اینها همه و همه قلم‌موهای بزرگی شده‌اند آغشته به رنگ‌های تابستانی و دارند آن تصاویر ترسناک را ماسکه می‌کنند. یک جایی اینها از پس آنها بر می‌آیند و من دیگر نمی‌ترسم.

پی‌نوشت دو: بابا زنگ زد و گفت لاف زده. جرات نمی‌کند هیچ غلطی بکند. هر کاری بخواهی بکنی کمکت می‌کنم، حتی اگر تصمیم بگیری خانه‌ات را عوض کنی، اما... قبلش به خودت ثابت کن که به این راحتی‌ها نمی‌ترسی. با خودم گفتم ای جانم! می‌دانم توقع تو از من کابوی هفت‌تیر به دستی‌ست که در سرحدات غرب وحشی برای زمینش می‌جنگد.... اما من می‌ترسم. نغمه یواشکی در گوشم گفت بابا گفته اگر تصمیم بگیرد برود خانه‌اش، می‌روم شب‌ها توی ماشین در خانه‌اش می‌خوابم. خودش هم می‌ترسد اما بروز نمی‌دهد.

پی‌نوشت سه: نرگس جیغ می‌کشید حق نداری بروی خانه‌ات. مگر با یک مرد. خنده‌ام گرفت. خوشم آمد. از آن جیغ کشیدنش و از آن با یک مرد گفتنش. قبول! یک عمر جان کندیم تا روی پای خودمان باشیم و شانه‌مان را تکیه به دیوار خودمان بدهیم، چه کیف دارد این نقطه‌ای که دلت بخواهد یک مرد پشتت را بگیرد... اوه! تو آرام باش. او می‌جنگد. او برای آرامِ تو می‌جنگد. پس هنوز هم بلدیم.... هنوز هم بلدیم و هنوز هم زیر این پوست شیر و آن خوی گرگینه، پرنده‌ای نفس می‌کشد...

  • ندا میری

نظرات (۹)

یاد یه بیت زیبا از فاضل نظری افتادم که میگه :

شاید فقط عاشق بداند "او" چرا تنهاست :

کامل‌ترین معنا برای عشق تنهایی است ....
پاسخ:
فاضل هم خود آزار بوده؟
دکلمه جدید علیرضا آذر داغ داغ تازه از تنور دراومده.فوق العاده ست.


لینک:

http://s4.picofile.com/file/8182664700/Alireza_azar_sahneh.mp3.html
پاسخ:
دست شما درد نکنه. بذار گوشش کنم ببین چی به چیه
و همچنان پایم با چاقو بیام(بعد از اون زن و شوهر کذایی). و اینکه همچنان نگران قصاص نباش...
پاسخ:
قربون محبتت :) اون زن و شوهر کذایی خودشون که اهمیتی نداشتن! دوستم مهم بود! 
اووففف عجب آلبوم توپی داده بیرون این همایون!

مخصوصا قطعه خمش باش دیوونه میکنه آدمو!

خمش باش خمش باش در این مجمع اوباش...

http://beeptunes.com/album/28994158
پاسخ:
مرسی. هنوز نتونستم گوش بدم... ولی در برنامه ست در اسرع وقت ;)
اعصابم خیلی خرد شد!
کل امروز را با مادرم در باره خشونتهایی از این دست حرف زدیم!
هردوتایمان هم بغض داشتیم.
کسی را می شناسی قربانی خشونت مردی نشده باشد؟
حتا عشقشان عاری از خشونت نیست...
پاسخ:
ببین اصلا اینطوری برداشت نشه که من این بحث خشونت رو تعمیم می دهم ها. من اساسا ضد فمینیسم هستم. چیزی که در موقعیتی که برای من پیش آمده محکومه در واقع اون نگرش غلط پر از عقده و جهالته. ممکنه همون آدم یه همسایه دیگه (مثلا یه خانواده یا مرد) رو هم یه جور دیگه ای آزرده کنه. اینکه جنسیت من به اون امکانِ قلدری بیشتری می ده سر جای خودش اما اصل مساله اینجا در نهایت جنسیت نیست. یه جور تلاقی دو تا فرهنگه که با هم نمی تونن حرف بزنن. اما خب من زنم و تنها زندگی می کنم و این به اون حتما این امکان رو می ده که منو راحت تر بترسونه! ولی من نترسیدم و برگشتم خونه م ;)
موضوع دیگه ای هم که هست همیشه یادمون باشه یه جایی جنس غلط واکنش های ما به مردهامون و همین شکل غلط نگاه کردن به مبارزه برای احقاق حقوق اجتماعی زن ها در طول تاریخ ( و انحراف مسیرهای درست به این شکل مبتذل فمینیسم کنونی) به اختگی اون ها دامن زده و زده و زده... و حالا ما داریم غر همین اختگی رو می زنیم... اما این خیلی زیاد تقصیر جامعه زن ها بوده.
عشق آمیخته با خشونت ولی چیز جذابیه ها :)))))

مرسی که مفصل برام جواب نوشتی نداجون
:-)
پاسخ:
مرسی از تو که برای من کامنت گذاشتی و حرف زدی باهام فقط اینکه من امکان جواب دادن به کامنت های خصوصی رو ندارم :)
  • سامان طاهری پور
  •  از خانم هایی که نمی ترسند ، می ترسم و از آقایونی که می ترسند متنفرم!!

    برگشت به خونه؟ بعد از چاقوی دوم؟ - قالب تهی کردن رو ترجیح می دادم :)
    پاسخ:
    من برگشتم خونه ولی از من نترس سامان :)))))
    یاد اون سریال فانی افتادم و سحر تنها ومزاحمت اون همسایه ی عوضی بی ناموسش...

    چقد خوبه که دیگه تو بلاگفا خونه نداری...ما که آواره شدیم ظاهرن
    پاسخ:
    این از بدترین اتفاق‌هایی بوده که افتاده این چند وقت اخیر. شدیدا احساس اندوه کردم از شنیدن اینکه بلاگفا اینطوری شده و شماها آواره شدید... نکنه از یادِ خودتان هم بروند آن کلمات متبرکِ آغشته به هزار لحظه و خاطره؟ تف به روشون... 

    دلم واسه بابات غنج رفت...همیشه حضور سالم وبا اقتدارش کنارت باشه الهی
    پاسخ:
    خدا نگهش داره برام... اهمیت اینو فقط چند وقته که می فهمم. درست... کامل
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی