الفبا

الفبا

گفت کمک می‌خواهد. گیر افتاده است و نمی‌داند چاره چیست. گفتم سوال می‌پرسم. توی عالم همسایگی؟ نه. عالم همسایگی در امروزِ تهران دیگر آنقدرها هم معنا ندارد. طبقه به طبقه همدیگر را نمی‌شناسیم. حتی نمی‌دانیم چند نفر بالای سرمان زندگی می‌کنند. این خانم مسن ساکن خانه کنار دستی‌ با پسر جوانی که گاه گداری سر و کله اش پیدا می‌شود چه نسبتی دارند. این خاصیت شهر ماست. گران و گشاد شهری که خلوت را در دلِ ازدحام معنا می‌کند. در شلوغی رفت و آمد غریبه‌هایی که از کنار آدم به سرعت رد می‌شوند و فرصت نمی‌کنند نگاهت کنند و آدمیزاد به حکمِ بی‌وقتی و بی‌اعتنایی ناگزیر مردمِ شهرش، حتی در شلوغ‌ترین زمان و مکان تهران هم خلوت دارد. حریم خصوصی در تهران اینگونه شکل می‌گیرد. در دل پر ماجرایی و پر هیاهویی و پر مشغله بودنِ آدم‌هایش.

گفتم برایتان سوال می‌پرسم و پرسیدم. هر چاره‌ای به ذهن هرکسی می‌رسید را جمع کردم توی یک بسته و به عنوان چاره گذاشتم جلوی رویش. دروغ گفته بود اما. مثل همه هزار بارهای دیگری که به بهانه نیاز به کمک کشیده بودند مرا نزدیک‌تر. این بار هم باور کرده بودم قصدی ندارد مگر همان چیزی که ادعا می‌کند و اشتباه کرده بودم. مردم تا کی می‌خواهند اعتماد آدم را دستمالی کنند؟ و من تا کی می‌خواهم این را آگاهانه از یاد ببرم که دیگران ممکن است دروغ بگویند و تاوان پس بدهم این خوش‌خیالی لعنتی را؟

اولین پیغام را که فرستاد دانستم تمام آن ننه من غریبم بازیِ اعتباری و ارزی و ریالی دروغی بیش نبوده است تا بتواند راهی بجوید به تنهایی دختری ساکن در طبقه سوم. نادیده گرفتم. اولین چاره که به ذهن آدم می‌رسد همیشه همین است. چهار بار که جواب ندهی حساب کار دستش می‌آید و می‌رود پی کارش. نیامد اما. لاستیک ماشینم خیلی بی‌منطق و ناگهانی در حالی‌که توی پارکینگ پارک بود پنچر شد. پیغام داد بیایم پنچری بگیرم؟ نمی‌خواهم احساس تنهایی کنید. غلط‌های اضافی. تو؟ تو می‌خواهی کاری کنی که من احساس تنهایی نکنم؟ لاستیک را با زاپاس عوض کردم و تایر بی‌رمق را پرت کردم توی صندوق عقب که آخر هفته ببرم برای پنچر گیری. صبح بعد لاستیک بعدی همانقدر بی‌منطق باد خالی کرده بود. پیغام داد بیا برویم قهوه‌خانه خلوت کنیم! بماند که خنده‌ام گرفته بود از دعوتش. خلوت کنیم؟؟؟ خلوت را با ط نوشته بود. در ادبیاتِ کلاه‌مخملی‌ها و جاهل‌ها خلوت کردن همان معنایی را دارد که در ادبیات ما بالای شهرنشین‌های روزنامه‌خوانِ کتاب‌دوست؟ چه شد که ذهن آدم‌ها انقدر همه کس و همه چیز را سهل الوصول دید؟

پدرم آمد زد روی شانه‌اش که جوان قدیم‌ترها اگر پسری از محله دیگر مزاحمت که هیچ، چپ نگاه می‌کرد دختر محله را، پسرها می‌ریختند سرش. جر و واجرش می‌کردند. گفت دخترِ محل، عین ناموس آدم است. بعد از آن‌که با زبان او حرف زد نوبت رسید به زبان خودش. نه آن خود مهندسِ نظامیِ خوش‌سخنش. خودِ پدر. این بار از روی شانه زدن خبری نبود. انگشتش را گرفت توی صورت پسر و گفت آب توی دلِ دخترم تکان بخورد، تهران را خاک می‌کنم. دلم نیامد بگویم ای بابا ای بابا... پسر سرش را انداخت پایین و گفت اشتباه شده! منظوری نداشتم.

لاستیک‌ها را بردم آپاراتی. گفتم بادشان را خالی کرده‌اند. مرد نگاهم کرد و گفت باد؟ خالی؟ چاقو خورده خانم. چاقو... در جهان ما چاقو چیزی‌ست که با آن پوست سیب‌زمینی را می‌کنند. دانستم کارمان به مکالمه حل نمی‌شود. او مالِ آن قشری‌ست که حرفشان را با چاقو می‌زنند. با نشان دادنِ تیزی براقِ چاقوی دسته سفید زنجان در تاریکی شب. ثبت گزارش کردم. مدیر ساختمان را صدا زدم که چرا باید توی پارکینگ خانه آدم ماشین آدم در دو شبِ مختلف چاقو بخورد. مامور کلانتری گفت به کسی مشکوکی؟ گفتم فعلا بی‌نام بماند تا اگر تمام نکرد و پسر تمام نکرد. تهدید کرد که تلافی می‌کند... سه تا برادرند. از عشیره‌‌های جنوب. از قبایلی که برایشان انتقام یک تعریفِ هویتی‌ست. گرانش آمده لابد. چه می‌دانم.

خشونت عیله زنان. سرچ کنید. کلی عکس‌ می‌آید از چشم‌های کبود و دندان‌های شکسته. خب در ذم اینها و امثالهم که اصلا شکی نیست (و نه فقط علیه زنان راستش) فمینیست‌ها این تصاویر گل‌درشت را مدام می‌کنند توی چشمِ دیگران و عربده می‌کشند "خشونت علیه زنان را متوقف کنید" و من بعید می‌دانم حتی در ذهنِ همیشه حق به جانب آنها هم که مرد جماعت مدام در هیاتِ ظالم و گناهکار است، گوشه‌ای باز شده باشد برای احساسی که من این روزها دارم... خط و نشان کشیدن به واسطه جنسیت برای زنی که به حکم تنها زندگی کردن آسیب‌پذیرتر به نظر می‌آید (به نظر می‌آید؟ نه. هست. واقعا هست) هراسی ایجاد می‌کند که هیچ اصلاح قانونی در جامعه هم آن را پاک نمی‌کند. امنیت از اولین نیازهای آدمیزاد است و چیزی که بتواند امنِ یک آدم را در خصوصی‌ترین زوایای چهاردیواری‌اش بلرزاند از تمام آن دست‌های روی هوا رفته و مشت‌های کوبیده بر دهانی که آدمیزاد را خونی و شکسته می‌کند، مصداق عظیم‌تری برای خشونت نیست؟

برای منی که سال‌هاست عادت کرده‌ام لانه‌ای داشته باشم و در آن لانه خودم را مرهم کنم، چه چیزی دهشتناک تر از این است که سایه‌های غریبه خانه‌ام را احاطه کنند؟ دلم برای خانه‌ام تنگ شده. نه فقط برای آن دری که رو به راهروهای بدون دیوار باز می‌شود، نه فقط برای پنجره‌ای که می‌شود ار چارچوبش در روزهای تر تمیزِ تهران به تماشای دماوند نشست. نه فقط برای عکس سبز و نارنجی کاترین. نه فقط برای روتختی رنگین‌کمانی‌ام. نه فقط برای ظرف غذای تیفانی. نه فقط برای ایزابلا و سانی. نه فقط برای نقاشیِ مامان... برای خانه‌ام... و کیست که نداند وقتی از خانه حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم.

پی‌نوشت یک: صوفی دیشب می‌گفت برای کسی که سید دنبالش است، روحیه خوبی داری. خندیدم و گفتم چاره دیگری هم دارم؟ حرفی نزدم از تصاویر مدامی که عین یک فیلم هارور دارند کله‌ام را تکه تکه می‌کنند. این خندیدن‌های فلفلی دخترانه... این بغل‌های ظریفِ دوستانه... همه این من هستم‌ها و من نگرانم‌های عزیز... اینها همه و همه قلم‌موهای بزرگی شده‌اند آغشته به رنگ‌های تابستانی و دارند آن تصاویر ترسناک را ماسکه می‌کنند. یک جایی اینها از پس آنها بر می‌آیند و من دیگر نمی‌ترسم.

پی‌نوشت دو: بابا زنگ زد و گفت لاف زده. جرات نمی‌کند هیچ غلطی بکند. هر کاری بخواهی بکنی کمکت می‌کنم، حتی اگر تصمیم بگیری خانه‌ات را عوض کنی، اما... قبلش به خودت ثابت کن که به این راحتی‌ها نمی‌ترسی. با خودم گفتم ای جانم! می‌دانم توقع تو از من کابوی هفت‌تیر به دستی‌ست که در سرحدات غرب وحشی برای زمینش می‌جنگد.... اما من می‌ترسم. نغمه یواشکی در گوشم گفت بابا گفته اگر تصمیم بگیرد برود خانه‌اش، می‌روم شب‌ها توی ماشین در خانه‌اش می‌خوابم. خودش هم می‌ترسد اما بروز نمی‌دهد.

پی‌نوشت سه: نرگس جیغ می‌کشید حق نداری بروی خانه‌ات. مگر با یک مرد. خنده‌ام گرفت. خوشم آمد. از آن جیغ کشیدنش و از آن با یک مرد گفتنش. قبول! یک عمر جان کندیم تا روی پای خودمان باشیم و شانه‌مان را تکیه به دیوار خودمان بدهیم، چه کیف دارد این نقطه‌ای که دلت بخواهد یک مرد پشتت را بگیرد... اوه! تو آرام باش. او می‌جنگد. او برای آرامِ تو می‌جنگد. پس هنوز هم بلدیم.... هنوز هم بلدیم و هنوز هم زیر این پوست شیر و آن خوی گرگینه، پرنده‌ای نفس می‌کشد...

  • ندا میری

هجده ساله بودم. ترم اول دانشگاه. آن روزها بابا و مامان هنوز اجازه نمی‌دادند با ماشین شخصی بروم. تازه تصدیق گرفته بودم و با اینکه از خیلی قبل‌ترش از صدقه‌سر حسرت بی‌پسری بابا، ماشین راندن می‌دانستم و کنار دستش مانورکی هم می‌دادم و با اینکه از تهران تا قزوین راهی نبود و کلش هم اتوبان بود اما هنوز هم پافشارانه می‌گفتند: جاده بی جاده و تازه علاوه بر آن سواری هم بی سواری که امن نیستند و مثل دیوانه‌ها رانندگی می‌کنند. ما برای اینکه راس هشت سر کلاس برسیم، صبح‌ها ساعت پنج صبح می‌رفتیم ترمینال. اصولا هم سر حال و پر شر و شور و مرتب و خوش‌سر و صورت و انگار نه انگار که کله سحر است. چشم‌هایی که پی هم می‌دویدند و خنده‌هایی که به هم می‌پیچیدند. یکی از همین سحرگاه‌هایی که از قضا شب قبلش هم درست نخوابیده بودم تنهایی عازم دانشگاه شدم. می‌خواستم کل راه را بخوابم. اصلا حوصله نداشتم با کسی همکلام شوم. پسر جوانی کنارم نشست. تمیز بود و به نظر سر به زیر می‌آمد اما (خدا من را ببخشد که حتما نمی‌بخشد چون من مصرانه بدلباس‌ها را توی دلم مسخره می‌کنم!) خیلی خیلی دمده و به اصطلاح، یک جواد کامل و واضح بود. اجازه گرفت و نشست صندلی کناری‌ام. آن روزها تازه زده بودم توی خط منزوی‌خوانی. مریض‌وار می‌خواندم و تمام کتاب‌هایش خط خطیِ شوقم بود. می‌گفت با آسمان مفاخره کردیم تا سحر/ او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم و من زیرش خط می‌کشیدم. هایلایت می‌کردم. کمی غزل‌خوانی کردم تا چشم‌هایم گرم شود به خواب. تازه کرج را رد کرده بودیم که پسر جوان خواهش کرد کتابم را به او بدهم. کتاب را تورق کرد و از من اجازه خواست تک بیتی اول کتاب بنویسد. تعجب کردم اما گفتم ایرادی ندارد. لطفش را می‌رساند. چشم‌هایم را روی هم گذاشتم و رفتم به خواب تا نزدیک‌‌های محمدشهر. از خواب که بیدار شدم تشکر کرد و کتاب را داد دستم. شماره تلفنش را هم روی یک تکه کاغذ نوشته بود و گذاشته بود روی جلدش. شماره را زدم کنار و گفتم ممنون آقا نظر لطف شماست البته، اما من نمی‌پذیرم. اصرار کرد و انکار کردم و در نهایت برای اینکه بحث را تمام کند گفتم دوست پسر دارم. یک هو براق شد به سمتم که پس بیخود کردی از همان اول کار به من راه می دادی. برق از سرم پرید. گفتم حال‌تان خوب است آقا؟ من چه پایی به شما می دادم؟ من که نصف راه را کتاب خواندم و نصف دیگرش را خواب بودم! گفت وقتی زیر بیت‌ها را خط می‌کشیدی و به من اشاره می‌کردی منظورت با دوست پسر بی سر و صاحبت بود یا با من؟ ها؟ ها؟ آمد به دهانم که بگویم بله بله " از این سفر همه پایان آن خوشا که تویی" ... سکوت کردم...

آن روز یاد گرفتم یک نقطه‌ای هست که دیگر فقط باید نگاه کنی.

*

یک زن و شوهر چند وقت قبل‌تر من را توی فیسبوک اد کردند. دختر خوش‌چهره و نسبتا خوش‌لباس بود و متجدد و مترقی هم به نظر می‌آمد و همسرش هم اهل کتاب و روزنامه و سینما و هنر و علم و به‌ قضاوتِ دور و نخست، سرش به تنش می‌ارزید. زن جوان یک باری به من مسیج زد که چقدر از آشنایی با تو خرسندم و چقدر از خواندن و دیدنت لذت می‌برم و من هم تشکر کردم و ارتباط مجازی ما بدون هیچ اصطکاک یا تنشی نرم و آهسته پیش می‌رفت. چند وقتی ازشان خبری نبود و من هم خیال کردم دی اکتیو کرده‌اند تا اینکه یک روزی کشف کردم هر دو من را بلاک کرده‌اند.

بلاک شده‌اید تا بحال؟ تهِ حرص درآور بودنش یک کیفِ خوبی دارد. یک کیفِ خیلی خوبی. یک جوری کردیت‌دادن غلیظ است به آدم... اما این بار من جدا احساسِ بدی کرده بودم. شبیه همه بارهای قبلی نبود که دخترها، شوهرشان را از من قایم می‌کردند مبادا چشمشان زیادی دو دو بزند و من هم از حماقت آن‌ها و شدتِ دم‌دستی‌بودن همسران‌شان خنده‌ام می‌گرفت و تهش یک ژتون تازه می‌انداختم توی قلک تپل دلبری‌ام و کیفم هزار باره می‌شد که بله! جاذبه قدرت زن است و دست شما خنگ‌های مبتدی درد نکند که با هر بار پشت چشم نازک کردن‌تان سر هیچ‌چیز، اعتماد به نفس من را بیشتر و بیشتر می‌کنید. این بار فرق می‌کرد. به من برخورده بود. شاید توقعش را از آن‌ها نداشتم. شاید هم مهربانی دختر به نظرم خیلی صادقانه آمده بود. فکر نمی‌کردم آمده توی خانه‌ام خودش را راه بدهد و لایک و کامنت‌های همسرش را بشمارد تا اگر از یک به دو رسیدند بزند روی دستش که بساطت را جمع کن برویم. ماجرا را برای یک کسی تعریف کردم. خیلی از دور و بری‌ها و دوستانم توقع ندارم در موقعیت‌های این‌چنینی یا آن‌چنانی پشت من را بگیرند یا مثلا برای حمایت از من حرکت خاصی کنند. اما این بار فرق می‌کرد. با من عین یک فاحشه سر خیابان رفتار شده بود که در خانه‌اش باز است و آمد و رفت به آن هیچ آداب و ترتیبی ندارد. از هر دوشان خوشم می‌آمد. به نظرم به هم می‌آمدند. باید این را برای یک کسی تعریف می‌کردم تا کمی نازم کند. تا بگوید هرکسی با تو همچین کاری می‌کند خودش را از تماشای تو محروم می‌کند. گفتم. کرد. گفت. کم بود هنوز اما. دلم می‌خواست این یک بار بدون آنکه من چیزی بگویم و بخواهم یک کاری بکند. مثلا یک جوری که من بفهمم، تحویل‌شان نگیرد. عین همه دوست‌هایی که به شکل باهوش و محترمانه‌ای در روزهای آسیب‌دیدگیِ دوستان‌شان پشت آن‌ها را می‌گیرند و به آن‌ها می‌فهمانند هی! من حواسم هست. این‌کار را نکرد. بعدها که گله کردم بر و بر تو روی من دروغ گفت که مدت‌هاست با آن‌ها دیالوگی ندارم که البته داشت. می‌دانستم. به چشم دیده بودم. حوصله نداشتم این بحث را ادامه بدهم توی دلم گفتم یک نقطه‌ای هست که دیگر فقط باید نگاه کنی. امروز توی یک شبکه اجتماعی اتفاقی چشمم خورد که دوست نازنینم، آن خانم را فالو کرده است. گفتم خب لابد فکر کرده بی‌ادبانه است کسی که تو را فالو کرده، فالو بک نکنی (که البته نیست) دیدم نخیر! حتی صبر نکرده آن خانم محترم پیش‌قدم شود! 

به این نتیجه رسیدم یک نقطه‌ای دیگر هم هست که حتی نباید نگاه کنی.

*

بعضی آدم‌ها خیلی راحت فکر می‌کنند. با خودشان و توی سرشان از شما چیزی می‌بافند که خودشان دل‌شان می‌خواهد. حرکت انگشت اشاره دست راست شما را یک نشانه عاشقانه فرض می‌کنند و از آن قصه‌ها می‌بافند و حرکت گوشه چشم راست‌تان را نشانه‌ای دیگر که قصه‌شان را آب و تاب می‌دهد. این‌ها توی سرشان پیش می‌آیند. از رویای خودشان کیفورند. غافل از اینکه هر رویایی هزینه‌ای دارد. وقتِ بیدار شدن که می‌رسد از مواجهه با هزینه آن‌چنانی رویای خودشان می‌ترسند و همه کاسه کوزه‌ها را سر شما خراب می‌کنند. 

هزینه رویای آن‌ها گردن شما می‌افتد: حرمت‌تان را می‌شکنند.

بعضی آدم‌ها خیلی راحت حرف می‌زنند. قول می‌دهند. ادعای چیزی را می‌کنند که نمی‌توانند. پشتِ کلماتِ فراوان، ناتوانی خود را در حمایتِ عملی پنهان می‌کنند. خوب قربان صدقه می‌روند و وقتی به آن‌ها پناه می‌برید وعده می‌دهند. فلان کار را خواهم کرد و این فلان کار هرگز محقق نمی‌شود. قولی که پناهِ شما بوده یک جایی می‌شکند. قول دادن و نیتِ حمایت کردن، هزینه دارد. هزینه‌های بزرگ و این آدم‌ها از هزینه دادن می‌ترسند پس به راحتی زیر قول‌شان می‌زنند.

هزینه قول‌دادنِ خودشان را از ایمان ترک ترکِ شما می‌گیرند: سرخورده(تر)تان می‌کنند.

*

تا حالا به این فکر کرده‌اید که چرا یک چیزهایی توی زندگی‌تان تکرار می‌شوند؟ انگار توی یک لوپ افتاده باشید از وقایع ذاتا یکسان که فقط ویترین متفاوتی دارند؟ چند وقتی هست به این فکر می‌کنم چرا این‌همه آدم توی زندگی‌ من بودهاند که از من توقع دارند هزینه وحشتِ آن‌ها را از مواجهه با خودِ خراب کرده‌شان، من بدهم؟ چرا آخر کارِ همه‌شان می‌کشد به این استایل ثابتِ دست به کمرِ طلبکار که "چرا تو فلان؟" 

  • ندا میری

مادرش می‌خواست با من صحبت کند. نگران بود بچه صبح خیلی زود می‌رسد تهران و نکند تاکسی سوار شدنش آن وقت سحر امن نباشد. گفت مامان! گوشی را نگه‌دار مامانم می‌خواهد با تو صحبت کند. عادتش شده. عادتم شده. جدی جدی من را مامان صدا می‌زند. به مادرش گفتم نگران نباشید. امن است. به خودش سفارش کردم فقط تاکسی‌های ترمینال را سوار بشود. نمی‌توانستم بروم آن ساعتِ صبح دنبالش. سابقه گم شدن در مسیر ترمینال جنوب را دارم. اما اگر هم می‌شد و می‌توانستم، باز هم نمی‌رفتم. من آن یکی مادرش هستم که گاهی ولش می‌کند به امان خدا. به احتمالِ قریبِ زمین خوردن‌هایِ خرد خرد. یک جایی و یک روزی که لت و پار شود، این جای زخم‌های کوچک یادش می‌اندازند که زخم خوب می‌شود.

*

نشسته است سفت و سیخ تماشایم می‌کند. از روزمره‌ترین اتفاق‌ها تا نامنتظرترین حادثه‌ها را رد می‌زند. آنقدر می‌پرسد که بالاخره وا بدهم و قدرالسهمش را از ماجراجویی‌های زندگی‌ام بدهم. خودش می‌داند کجا باید به سرفصل خبرها قناعت کند و کجا باید آنقدر سیخ بزند که ته و توی چپ و راست ماجرا را در بیاورد. از هیچ واقعه‌ای در حول و حوش من کوتاه نمی‌آید. کج‌خلقی‌های هورمونی تا دل‌گرفتگی‌های عمیق قلبی، سردردهای مزمنِ در اثر افت فشار یا آلودگی هوا تا میگرن‌های عصبی دیر به دیر... می‌جوردم آنچنان که خنده‌ام می‌گیرد گاهی. در جواب چطوری‌های بی‌شمارش، هزار بار جواب می‌دهم خوبم. گاهی راست گاهی دروغ... باور نکند، تاکید می‌کنم. انکار کند، اصرار می‌کنم. گاهی خودم را ول می‌دهم اما. فرصت می‌دهم ببیند و همان‌طور که کنار دستم خوابیده است عینهو یک لرزش آنی زیرِ پایش، در خوابِ خودم سقوط می‌کنم.... اثبات محرمیتِ اوست و سندِ خیال‌تختی‌ و نترسیدنش. باید بداند حتی مادرها هم گاهی در خواب‌هایشان گریه می‌کنند.

*

باید از اینکه انقدر دوستم دارد بترسم؟ نکه نگران این باشم که از شوقِ اینهمه دوست داشتنش، نفهمد کجاها غلطم، کجاها می‌لنگم، کجاها حق با من نیست، کجا زیادی‌ام، کجاها کم‌ام، کجاها باید تو روی‌ام بایستد، کجاها نباید از شدت احساس صمیمیت تند برود. یک کسی پرسید از اینکه ناخواسته و بی آنکه خودش بداند و خودت بفهمی حتی، دارد روز به روز بیشتر شبیه تو می‌شود نمی‎ترسی؟ این که خیلی هم خوش بحال جهان است تازه! البته که این می‌تواند ترسناک باشد و حتی به جاهای اسفناکی ختم بشود. اما من خیلی فکرش را نکرده‌ام تاحال. می‌دانم او خوب بلد است ذوب نشود. می‌دانم بلد است از آن کودکانی باشد که مادرشان را خیلی می‌ستایند اما به وقتش روی دست او بلند می‌شوند و کار خودشان را می‌کنند و راه خودشان را می‌روند. لج کردن بلد است. به همان خوبی که اهلی شدن... موضوع اینها نیست.

هزار سال است آدمی را از نزدیک‌ها و نزدیک‌ترین‌هایش می‌ترسانند. نمی‌دانم اصلا چرا باید همچین جمله دردناکی سال‌ها دهان به دهان مردم چرخیده باشد و تبدیل شده باشد به یک حکم نانوشته که آدم همیشه کاری‌ترین ضربه‌ها را از خودی‌ها، خودی‌ترین‌ها می‌خورد. البته که منطقی‌ست آدمیزاد از عزیزترین‌هایش بیشترین توقع را دارد و اگر از آن‌ها سرخورده شود خیلی جهان به کام و جانش تنگ می‌شود. گیرم حتی هرکدام‌مان نه یک بار که به کرات نسخه‌پیچِ این رسم نانوشته شده باشیم و تلخی زهرش هنوز ته گلویمان را بسوزاند. گیرم که هزار گیرم دیگر... اما آدمیزاد حق ندارد به همچین جمله‌ای ایمان بیاورد. این نقل‌قول‌های محافظه‌کار... این قصارهای کوتوله و ترسو...

بارها شده توی ذوقم زده است. از بس از شدت همین دوست داشتنِ گل‌درشت یا کودکی و خامی‌اش، یک قصه و ماجرایی را به تخمی‌ترین شکل ممکن قضاوت می‌کند. بارها شده است دندان‌هایم را بی‌آنکه او بفهمد روی هم فشرده‌ام که تو دیگر چرا خر صورتی!

این را به او هیچ وقت نگفته‌ام اما لابد وقتش باشد. جهان و جهانیان هزار وحشت‌نامه دیگر هم بنویسند از نزدیکی آدمیزاد و عزیزترین‌ها اگر هزار بار دیگر همه چیز را زیر پاهای‌شان له کنند و حرمتی به میانه باقی نگذارند و از شش جهت اگر سرخوردگی ببارد به زمین و زمانم... باز هم... باز هم... روزی نخواهد رسید که من از اینکه تو انقدر دوستم داری بترسم...

تولد چند روزِ دیگرت مبارک توله...

 

  • ندا میری

صدای پدرش روی تصویر است. دختر، خودش را بغل کرده است. به‌ظاهر آرام به دوردست‌ها نگاه می‌کند. نیم‌بغضی ناشکستنی اما روی صورت سپید و درخشانش نشسته است. این بار هم نه؟ این بار هم باید به حیاتی فراتر از حیات خودش بیاندیشد؟ باز هم به عنوان یک نژاد؟ پس تکلیفِ زنی که دلش برای معشوق گم‌شده‌اش تنگ شده، چه می‌شود؟ کوپر خلوت زن را با نزدیک‌ترین خیالِ دوردستش به‌هم می‌زند. توضیح می‌دهد که سوخت کافی برای رفتن به هر دو ایستگاه ندارند. داده‌ی ادموند بهتر است اما اطلاعات دکتر هنوز هم مخابره می‌شود. زن می‌گوید این حوزه تخصصی اوست و فکر می‌کند باید ادموند را انتخاب کنند. شروع می‌کند به توضیح دادن. گارگنتوا. سیاره میلر. هیدروکربن‌ها. مواد آلی. سیاه‌چاله‌ها. باید از سیاه‌چاله‌ها فاصله گرفت. باید رای‌گیری کنند و برای رای‌گیری لازم است روملی هم بداند زن عاشق ولف ادموند است. 

کی بود اولین باری که عاشق بودن تیر خلاص دوراهی‌ها شد؟ 

*

دکتر برند: شاید خیلی وقت است که اینجا هستیم و با فهمیدن تئوری‌ها سر و کله می‌زنیم. عشق، چیزی نیست که ما ابداع کرده باشیم. رویت‌پذیر و قدرتمند است و این باید مفهومی داشته باشد. مفهومی فراتر از یک ابزار یا وابستگی اجتماعی. یک چیزی که ما هنوز نمی‌توانیم درک کنیم. شاید یه مدرک باشد. یک ساخته‌ای از بُعد فراتر که ما از روی قصد نمی‌توانیم درکش کنیم. خودم را کشانده‌ام به کهکشانی بیگانه تا دنبال کسی بگردم که ده‌ها سال صورتش را ندیده‌ام. کسی که می‌دانم احتمالا مرده است. عشق تنها چیزی‌ست که ما قادریم آن را از میان ابعاد فضا و زمان احساس کنیم. شاید بهتر است به این اعتماد کنیم. حتی اگر نتوانیم مفهومش را درک کنیم.

درسته کوپر... حتی کوچک‌ترین احتمال اینکه بتوانم ولف را دوباره ببینم، هیجان‌زده‌ام می‌کند ولی این باعث نمی‌شود اشتباه کنم.

*

سال نود و سه؟ تارس کل تنظیم‌ها را روی مختصات دکتر من گذاشته بود.

کوپر از دکتر من بازی خورد. داشت جان می‌داد که تصویر بزنگاهی رسید و پرتاب شد به پشت اتاق دخترش. معلق در بعدی از زمان و مکان. شبیه مدرکی از بعدی فراتر. کوپر داشت آن تنها چیز را، همان تنها چیزی که ما قادریم از میان ابعاد فضا و زمان احساس کنیم، احساس می‌کرد....با گوشت و خون و استخوان و عصبش.... عشق

سال نود و چهار؟ دکتر برند برنگشت. او خانه‌اش را جایی در دوردست‌های دور، در ناشناخته‌های کهکشان‌ها، جایی میان ستاره‌ها گم کرده بود... خودش که گفته بود باید حرف دلش را دنبال کند.

 

باهار هم که مبارک است... لابد... حتما... 

  • ندا میری

سیاه و سفید بود اما از شدت قدیمی بودن و رنگ و رو رفتگی، سیاهش به قهوه‌ای و سفیدش به کرم می‌زد. دیدنش دیوانه‌ام کرد. هربار دیدنش دیوانه‌ام می‌کند. او بود و زنِ برادر و هر دو تا پسر برادر و پدر خدابیامرزش. عکسش صرفا من را نمی‌برد به آن روزهای خیلی جوانی‌اش. می‌برد به اعماق تاریخ خودم انگار. به نقطه آغاز همه چیز. می‌برد به هزاره‌های نیامده و ندیده. احساس می‌کنم همان موقع من را در بیداری خواب دیده است. یک فایل اسکن شده از عکس را ریخته‌ام توی موبایلم. چطوری می‌شود یک لحظه گذرا در عمر گذشته یک آدم، دیگری را سال‌ها بعد نجات بدهد؟ به کرات حتی... عادت کرده‌ام هربار خیلی پر می‌شود همه‌چیز، بروم سراغش. جادو دارد. کیفیت نگاه او احاطه‌ام می‌کند. احساس می‌کنم در هاله محافظتش پیچیده شده‌ام. دیگر نمی‌ترسم.

*

نگاه کردن به عکس‌های دیگران را دوست دارم. هر عکسی برای من فراتر از کیفیت تصویر و زیبایی سوژه و توانایی عکاس، مطرح است. قصه دارد. من با نگاه به آدم‌ها و عکس‌های آن‌ها، حال و روزشان را رصد می‌کنم. لحظه‌شان را کشف می‌کنم. خودم را وارد داستانشان می‌کنم. با آن‌ها دوست می‌شوم. هر عکسی یک لحظه در خودش دارد و هر لحظه هزار روایت انگار... پرتره آدم‌ها یک بازه کوتاه است از عمر آن‌ها که با ما به اشتراک می‌گذارند. دلم نمی‌آید از این سخاوتِ عموما ناآگاهانه به سادگی عبور کنم.

*

موقع انتخاب هر عکسی از خودم برای رونمایی در هر جای عمومی حواسم به خیلی چیزها هست. به کات تصویر و رنگ و نورش. به اینکه با اصطلاح خوب افتاده باشم. یا که فراتر از اینها یک کیفیتی از من در آن مشاهده شود. خنده‌ای و نگاهی و آهی مثلا که مالِ من است. مال خود من یا مال لحظه من. مصادره شدنی نیست. دوست داشته شدنش شبیه دوست داشته شدنِ من است. شبیه دوست داشته شدنِ حال و فالِ من... چه چیزی بیش از این در عکس‌های شخصی آدم اهمیت دارد؟ شباهتِ حداکثری به خود. لحظه‌ای از زندگی که دوربین و بند و بساط‌های تکنولوژیک بتوانند آدمیزاد را درست ثبت کنند. آنِ آدمیزاد را. آن آنِ ته و توی آدمیزاد را. مخاطب اگر حواسش باشد از رنگ و لعاب و ژست و غمزه سوژه عبور می‌کند و چه چیزها که از یک تصویر ساده بیرون نمی‌کشد...

*

یک منتقد قدیمی یک باری در فیسبوک اظهار تاسف کرد که پست‌هایش درباره سینما یا ادبیات یا هرچیز دیگری در نهایت ده درصد عکس‌های شخصی‌اش لایک می‌خورند و این را غیرمستقیم نشانه سطح پایین مخاطبانش دانست. همان روزها دلم می‌خواست یک استاتوس بنویسم در قدردانی از همه دوستانی که عکس‌های خودم را بیشتر از هر چیز دیگری دوست دارند. حتی اگر حواس‌شان به یادداشت‌ها و اشعار و اسنپ‌شات‎‌هایی که از این فیلم و آن بازیگر می‌گیرم نیست. این آدم‌ها یاد آدم می‌آورند که بیش از هر چیز دیگری چشم‍‌‌شان پی خودِ آدم است... زشت و زیبا هم ندارد.


پ.ن: "چه کم مانده تا باهار. هیچ حواسم نبود"... این شده جمله‌ای که هی و هی و هی هر سال و هر سال و هر سال همین وقت‌ها تکرار می‌کنم و هنوز هم جوابش همان جواب پارسال است... و پارسال‌های دیگر...

  • ندا میری

با هم رفته‌ایم جوجه‌کباب شکری. دلش جوجه می‌خواست واقعا یا اینکه صرفا از سر زبانش گذشته بود نمی‌دانم. با خودم فکر کردم شکری ویارانه‌اش را جواب است و جواب هم بود البته. خیلی شلوغ بود. کلی منتظر ماندیم و کلی کوچه‌های آن اطراف را پرسه زدیم و لانه کبوترها را بر فراز درخت‌های بلند رصد کردیم و شمردیم و تئوری‌پردازی کردیم. در نهایت هم ما را نشاندند وسط یک میز ردیفی که سمت چپ‌مان یک جفت مادر و دختر و سمت راست‌مان هم یک جفت دیگر مادر و دختر نشسته بودند. زوج سمت راستی، مادر میزبان بود و دختر میهمان. دختر هفده، هجده ساله بود و مادر نهایتا چهل و اندی. زوج چپی برعکس بودند. مادر مهمانِ دختر بود. یک زنِ حدودا شصت و خرده‌ای ساله که دختر چهل، چهل و چند ساله‌اش ظهر جمعه‌ای از تنهایی نجاتش داده بود. غرولند ریزی هم داشت. از آنجایی که دوغِ شکری بطری‌های بزرگ یک لیتری‌ست، زن برای آن‌که بتواند دوغ سفارش بدهد بی‌وقفه به دختر می‌گفت نوشابه چیه آخه. خب تو هم دوغ بخور. آخر سر دختر تحمل از کف داد و گفت مادر جان شما دوغت را سفارش بده من برای خودم یک قوطی زیرو می‌خرم. مادر زیر لبی گفت آخه اسرافه. من که نمی‌توانم یک پارچ را بخورم و نتوانست هم البته... اه.. دلم برایش تنگ شد. چه بی‌انصاف است جهان. نشد برسد روزی که وقت غر زدنش بشود. نشد برسد روزی که من ببرمش رستوران (عینهو رضا که ملیحه را برد). نشد برسد روزی که... روزی که... روزی که... می‌دانی؟ تا هزار سال من از این "روزی که" ها دارم برا تو. روزی که ببوسمت بیشتر.... ببویمت بیشتر... بنازمت بیشتر... بخوانمت بیشتر... ببینمت بیشتر... و حالا کل چیزی که دارم این است: بمویمت بیشتر...

بغلم کن. بوی خون می‌دهم این روزها.


روز به روز سخت‌تر می‌شود. عزیزتر می‌شود و نزدیک‌تر می‌آید و پرده‌های خودش را دانه دانه بیشتر می‌اندازد و من شرمنده عریانی شکوهمندش، لال‌تر می‌شوم. حرفم می‌آید و تا می‌رسد به نوک زبانم، قورتش می‌دهم. اگر خوب ته چشم‌هایم را بجورد می‌بیند دختری مشوش کاسه بزرگ چه کنم چه کنم گرفته به دست، دخیل بسته به ضریحِ هزار امامزاده گمنام و دارد نگاهش می‌کند. ملتمسانه که چرا تو نمی‌دانی... چرا تو ناگفته‌های من را نمی‌دانی... و چرا این میان تویی که نمی‌دانی. تو که... اه. تو همخونی لعنتی. هم‌خونِ ما...

بغلم کن. عطر تو آشناست.


گفتن ندارد که جای تو خالی‌ست بدقلق جان. دلم می‌خواهد برخلاف توقع دیگران، جای خاتون بلند بالای بی‌‌گناه و عیب‌پوش، تو را بدقلق بخوانم. این یکی نصیب من. دل همه هم بسوزد اصلا. توی یکی از کوچه‌های ویلا پارک کرده بودم. داشتی کمی جلوتر از من راه می‌رفتی. یک چکمه خیلی پاشنه بلند پوشیده بودی که همچین دهنت را هم سرویس کرده بود اما امان از قر و قمیش. همچین خرامان خرامان نزدیک ماشین شدی و اصلا حواست به من نبود که دلنگ از راه دور دزدگیر را زدم و تو از جا پریدی و همچین شکل مردهای سنتی که نومزد عشوه‌ای را مدام امر به سر به‌زیری می‌کنند، اشاره کردم بنشین توی ماشین خانم و تو در همان حال غش‌رفته نشستی و بارها ادای آن روز را در حالی که ریسه می‌رفتی از یادآوری‌اش برای خودم درآوردی... نیستی. همیشه فکر کرده بودم یک روزی می‌آید که من و تو می‌نشینیم سر یک میز دوتایی و من قصه آن جفت چشم هرزه را بدون پس و پیش، بدون حذف و اضافه... به اسم... به اسم... به اسم... برای تو می‌گویم و تو تهش می‌گویی مگر من نگفته بودم چشم‌های هرزه‌ش را از روی تو بردارد؟ مگر روی این "تو" بیشترین سکته جهان را نگذاشته بودم؟ و من قلقلی می‌خندم و تو تهش رضایت می‌دهی و اعتراف می‌کنی که خوب شد بر نداشت...

بغلم کن. تنهایی روی آن نیمکت همیشگی نشسته‌ام.


همه نامه‌ها را خواندم. بی‌ترتیبِ حال و تاریخ... وارده و صادره. همه تکست‌ها. همه وایبرها. همه ایمیل‌ها. همه دستخط‌ها. غلت زدم وسطشان. ساعت‌ها... روزها... آنقدر فکر کردم تا همه دیالوگ‌ها را کامل بیاد بیاورم. موقعیت‌ها. نگاه‌ها را حتی. بوسه ‌ها که هیچ. همه چیز را دوره کردم. خط به خط. کلمه به کلمه. لب به لب. تن به تن. نفس به نفس. بعد جمع‌شان کردم. نه لای ترمه و دیبا و شعر و از این چیز میزهای سانتی‌مانتال. فیزیکی‌ها را ریختم توی یک فولدر هیدن و مجازی‌ها را توی یک سلول اسیدی ته‌مه‌های مغزم. کسی دستش به‌شان نمی‌رسد... از پراکندگی جمع‌شان کردم. عینهو خودم که تو از پراکندگیِ آدم‌ها و کوچه‌ها و خیابان‌ها جمع کردی... می‌بینی؟ همه‌چیز سر جای خودش است. اسکار هشتاد و هفتم هم گذشت و اعضای آکادمی باز هم جرات نکردند یک انتخاب رادیکال بکنند. نکه انتخاب‌شان بد باشد، اما انتخاب‌شان پسربچگی نبود... زمستان دارد تمام می‌شود و بهار می‌آید و ما عین همه سال‌ها، همان دقیقه تحویل سال لابد هم را دعا می‌کنیم. دعاهایی شبیه خودمان. مریض‌ و دیوانه‌وار و لجوج... چرا ما هیچ‌وقت خودمان و همدیگر را بزرگ آرزو نکردیم؟ تمیز و بی‌دغدغه؟ خودخواه؟ خیلی خودخواه؟ نکند ما هم مثل اعضای آکادمی، همه نوروزها را ترسو بمانیم؟

بغلم نکن... طاقت ندارم

  • ندا میری

گریستم. مدت‌ها بود با این شدت و با این کیفیت، گریه نکرده بودم. شبیه گریه نوزادی الکن که درد و تشنگی و گرسنگی و ترس و هرچیز دیگری را فقط می‌تواند گریه کند. بی‌قرار و سراسیمه اما بی‌شیون و آرام و نرم... این پاسخِ من است دربرابر سوالِ "چطور بود؟" و فکر می‌کنم کافی باشد. نه فقط برای آنهایی که مرا می‌شناسند و می‌دانند دیر و سخت پای فیلمی و کتابی و اصلا واقعه‌ای گریه می‌کنم. نه به این دلیل. از آن نظر بیشتر که همه تاکیدم روی کیفیت این گریه است. گریه‌ای که از اعماق می‌جوشد. بله! انیمیشن آقای ایسائو تاکاهاتا بطن را نشانه می‌گیرد. درونی‌ترین و پوشیده‌ترین حفره‌های قلب آدمیزاد را می‌گشاید، فشار می‌دهد، عصاره‌اش را می‌کشد و خالص و تر و تمیز بیرون می‌پاشد. برای همین می‌گویم همین پاسخِ شخصی و ساده در توصیف اثر کفایت می‌کند. در کل دوران زندگی آدم مگر چند تا چیز می‌توانند آدم را این‌طوری دگرگون کنند که همه اعضا و جوارحش از کار بیوفتند و فلج و گنگ و ساکن چاره‌ای نیابد مگر آن‌که همه احساساتش را در یک حلقه بی‌وقفه، چیک چیک اشک بریزد؟

*

به حکم همه افسانه‌های بومی و از آن مهم‌تر به حکم فرهنگ ژاپنی‌ها، فروتن است. تصاویری با رنگ‌های روشن و ملایم و آبرنگی، بی‌هیچ خودنمایی و برجسته‌کردنی، راوی یکی از محزون‌ترین داستان‌های کهنه محلی است. کهنه محلی؟ صرفا از آن رو که افسانه مال قرن دهم ژاپن است. سند جهان‌شمولی و لازمانی‌اش؟ همان گریستن دیگر! چیزی که یک آدم را در ابرشهر تهران، در اوایل سال دو هزار و پانزده میلادی این‌طوری دگرگون می‌کند، زمان و مکان حالی‌اش نیست که. داستان، با بزرگ شدن لیل‌بامبو رفته رفته وسیع‌تر و عمیق‌تر می‌شود. دختری که از او نور و زندگی تابیده می‌شد و به همین واسطه در قصری که پدرش به امید خوشبختی او ساخت، توسط یکی از راهبان مذهبی کاگویا نام می‌گیرد.

*

تاکاهاتا در هفتاد و هشت سالگی رویای کودکی‌اش را ساخته است. دلش می‌خواسته آن را طوری بسازد که مردم بعد از دیدنش با خودشان بگویند اوه! پس داستان پرنسس کاگویا این بود... درک درست پیرمرد از هسته اصلی قصه او را به سمت یک مینیمالیسم تصویری سوق داده است. انعکاس داستانی درباره خشنودی عمیقِ انسان در دل طبیعتِ بی‌ادعا و کامل با حداقلی‌ترین تاکید روی جلوه‌های بصری حاصل می‌شود و فرم دقیقا در راستای روایت شکل گرفته است. دلبستگی غریزی آدمی‌ به حقیقت شاد و روشن و بدون پیچیدگی جهانِ عاری از چارچوب‌های متمدن.

*

کاگویا در قصر کامل می‌شود. همزمان که ابروهای تراشیده او جایشان را به نقاشی می‌دهند، بدویت او تراشیده می‌شود و او با هر برش قلم بر صورتش دریافت تازه‌ای از این جهان ساختگی ضد فطرتش دارد. چیزی که او را در جمعِ بی‌شمار خواستگارانش روز به روز تنهاتر و تکیده‌تر می‌کند. در تماشایی‌ترین نمای داستان در حالی‌که دارد به افقی دور پناه می‌برد تکه تکه پارچه‌های رنگی را از تنش می‌کند و بر سیاهی تصویر پرتاب می‌کند. لخت و عور و خالی‌شده از تمام مظاهر الصاقی ناخوشایند به سمت ناکجایی که ماهش تابنده‌تر بوده لابد. شاهزاده خانم می‌تواند هر چیزی را رها کند و  از همه‌چیزِ زندگی پیشی بگیرد و بدود. حیوانی وحشی را تصور کنید که در میان ازدحام ماشین‌ها و انعکاس نورهای نئون بر آسفالت شهر بزرگ گیر افتاده است. همان‌طور می‌دود.... شناخت نیمه‌کاره او از زمین به واسطه دلتنگی و تنهایی در قصر و آن بیشه ساختگی، کامل می‌شود. درکِ حزن. درکِ حزن اصیل زمین. تنها جایی از کهکشان‌ها شاید که "خواستن" معنای موقر و درست خودش را دارد. در هم‌نشینی گس "از دست رفتن/ از دست دادن"... سوغات کاگویا از زمین به ماه، دلبستگی‌ست. چیزی که بعید است (دل به دریا بزنیم و بگوییم ناممکن است) ردای فراموشی ماه هم در کمرنگ شدنش فرمایش چشم‌گیری داشته باشد. این آن چیزی‌ست که سیاره ما را علی‌رغم همه گزندگی‌اش، دوست داشتنی کرده است.

*

دیوید ارلیش درباره این انیمیشن نوشته بود "این فیلم در یادها باقی خواهد ماند و ضربه‌ احساسی شدیدی را همانند شاهکار قبلی تاکاهاتا – مدفن کرم‌های شب‌تاب‌ -  به بیننده وارد می‌کند. اشک بینندگانش را درمی‌آورد و این به همان اندازه که دعوتی برای تماشای فیلم اوست، یک اخطار هم هست" ارلیش راست می‌گوید. آن اشک‌هایی که حرفش را زدم شاید شما را وسوسه کند که افسانه را تماشا کنید. اما لطفا یادتان باشد آن اشک‌ها همانقدر که وسوسه‌انگیزند، جانکاه‌اند. بخشی از شیرهتان را می‌کشند و می‌برند... چیزی شبیه همه بهترین‌چیزها. همه بهترین‌ حال‌ها و تجربه‌ها. آمیختگی لذتی که همیشه می‌ماند و اندوهی که همیشه می‌ماند... درد کیف‌آور فشار دادن زخم.

پ.ن یک: با خودم فکر می‌کردم کاش اسم فیلم بجای افسانه پرنسس کاگویا، لیل‌بامبو بود. همان کوچکِ سرخوش. هیچ حواسم نبود این قصه (همه قصه‌های بزرگ) بدون آن نگاه حسرت‌بار آخر به زمین ناقص می‌ماند...

پ.ن دو: یک جایی از بردمن، لورا به لزلی می‌گوید "دو ساله با او هستم و او تا حالا حتی یک بار هم این‌ها را به من نگفته است" و بله! زندگی پروسه ناتمام فقدان/حسرت‌هاست انگار...

 

  • ندا میری

لابد کم و دیریاب باشد که هست و لابد کیفیتش هم از سر همین کمی و دیریابی باشد که هست. رابطه‌ای که ذوالوجهتین می‌کند آدم را... زن را... هزار زن خفته در اعماق آدمی را بیدار می‌کند. از قدیس دست به‌دعایی که از دل مادرانگی لایزال و گیرم حتی گم و خاموش آدمی برمی‌خیزد. به همان پاکیزگی و بی‌منتی مادرها چشم‌پوش تمام شکست‌ها و خطاهای فرزند است تا فاحشه دایم الشهوت و مدام در ولوله‌ی جادو و اغوایی که از اعماق تشنه‌ترین گوشه‌های معشوقه دچار استسقاء که سیر نمی‌شود از خواستنِ عاشق برمی‌خیزد. به همان بخشایندگی و گشودگی که از سر جبر یا عادت تا ذات، بخشی جدا نشدنی‌ست از روسپیان زخم‌خورده‌ی آلوده به گناه.

زن‌ها (آدم‌ها) در اکثر روابطشان فقط یک "سر" از یک رابطه‌اند. دوست‌دخترند. همسرند. پارتنرند. دوست‌اند و ... سطح و جنس هر رابطه‌ای، هویت آدم در آن رابطه را روشن می‌کند. هر چقدر جنس احساسات و روابط پیچیده‌تر و عمیق‌تر می‌شود، مدلِ ارتباط هم گسترده‌تر می‌شود. از هم‌صحبت، هم‌خوابه، هم‌کار، هم‌راه، هم‌سفره بودن خالی کم کم فرا می‌رود. هم‌درد، هم‌قصه، هم‌اشک، هم‌خنده، هم‌دل، هم‌حادثه، هم‌آغوش می‌شوند... در مسیرِ هم‌همه‌چیز بودن لابد. اینجاست که کم کم همه این هم شدن‌ها، دانه دانه نقش‌های یک زن را در دلِ آن ماجراجویی بی‌تکرار که از سر اقبال بعضی‌ها عین یک هدیه و نعمتِ الهی نصیب‌شان شده است، بیدار می‌کند. هزار زن در درون آدم هم‌نشین هم می‌شوند. گاهی در صلح و گاهی در ستیزه. مادر، همسر، دوست‌دختر، رفیق، هم‌بستر، خواهر، معشوقه، عاشق، فاحشه. یک زن می‌شود حرمسرای یک رابطه که در سر دیگرش مردی ایستاده است که هر کنشش می‌تواند این زن‌ها را به جان هم بیاندازد. یکی‌شان ذوق کند آن یکی ضجه. گاهی از هم بیزارند و گاهی از هم کیفور... اما هم را تاب می‌آورند. می‌دانند قدر بودن آن یکی را. در هر دوره‌ای یکی از این‌ها سردمداری می‌کند و دیگران عرصه را برای خودنمایی او خالی می‌کنند. می‌دانند که بی بودن آن دیگری‌ها، سطح خودشان هم سقوط می‌کند. این رابطه‌ها... این رابطه‌ها جاودانه می‌شوند. نه به حضور. به خاطره و به ذهن. تمام شدن این رابطه‌ها نمی‌دانم به توان و عمر آدمیزاد قد می‌دهد یا نه. فکرش را بکنید معشوقه دل‌آزرده بار و بندیلش را بسته است که برود. مادرِ همیشه حق‌به‌جانبِ فرزند او را نفرین می‌کند. رفیقِ پیمان‌بسته به بودن و همیشه بودن او را چپ چپ نگاه می‌کند. هر گوشه‌ای از آن زن او را به سمتی می‌کشد. با منتهای توانش. و زن جان می‌کند که تکه تکه نشود زیر این حجم از هجوم هزار احوال ناهم‌خوان.  

تهش معشوقه رفتنی می‌رود و با خود دردی را به میراث می‌برد شبیهِ مادرانی که از خاکسپاری تکه‌ای از جانشان بازگشته‌اند. همیشه در انتظارِ خوابی که رنگ داشته باشد و لمس و صدا. تهش معشوقه رفتنی می‌رود منتها با دلتنگی مدامی شبیهِ آدمی که جانانه‌ترین رفیق‌ غم و شادی‌اش را از پشت شیشه‌های کلفتِ فرودگاه‌هایی با پروازهای فقط رفت بدرود کرده باشد. تهش معشوقه رفتنی می‌رود با حسرت یک بار دیگر هم‌خوابه‌شدن با مردی که در یک شبِ زمستانی او را زیر بارانِ پرفشار خیابان به بستری برده است که شکل خانه داشته و به نجوایی متفاوت از باقی مشتریانش در آغوش او ارضا شده است. تهش معشوقه رفتنی می‌رود با همه زخم‌های بازی که بخیه نمی‌شوند، مرهم ندارند، خونی‌اند اما او را به یاد آن وقتی می‌اندازند که سرگل و سوگل حرمسرایی بود متشکل از هزار مادر، خواهر، دوست، رفیق و .... معشوقه‌ای که ماندن و رفتن در نهایت انتخاب اوست. حق اوست. مال اوست که عاشق به حکم حضور او همه آن زن‌های دیگر را بیدار کرده است. رنگ کرده است. جان داده است.... عشق در نهایت قلمرو بی‌چون و چرای اوست. باقی زن‌ها باید این را بفهمند.

پ.ن: این رابطه‌ها تمام می‌شوند؟ شاید. اگر همه این ‌زن‌ها یک جایی به تعادل برسند. اگر...  

  • ندا میری

تو همه لحظه گرم عاشق بودنی...

فالانژ یک طرف اتاق لم داده بود. آرام. معتدل. نرم. سنگینی گاه به گاه نگاه سِر کالین هندری روی تنش، قلقلکش می‌داد. خودش را زده بود به آن راه که حواسم نیست. اینطوری هم ناز خودش بیشتر می‌شد و هم وقاحت سِر کالین.

تو تموم دنیامی...

بیتل‌جوس نشسته بود سوی دیگر اتاق. یک چیزی توی سرش می‌چرخید. دقیقا یک چیزی! فالانژ و کالین حواسشان بود. حتما فالانژ بیشتر. قاعده همین بود. ولی نمی‌فهمید که بیتل‌جوس دارد نقشه می‌کشد، رویا می‌بیند، فکر می‌کند، خاطره‌ای را مرور می‌کند... نه... یک چیزی بود که هیچ‌کدام اینها نبود. انگار یک چیز بی‌وزنی جاری باشد پس کله پف کرده‌اش که قلقلکش بدهد، بین یک بکن یا نکن بلاتکلیف مانده باشد مثلا... حظِ مورموری که آدم نمی‌داند بهتر است تمام بشود یا نه.

یه ستاره داره چشمک می‌زنه.... تو آسمون

فالانژ از جا بلند شد. رفت روبروی سر کالین، روی زمین چهارزانو نشست. همزمان لوس و اغواگر. یک‌جوری که مثلا نخواهد طلبکار باشد، اما حتما باشد و سر کالین هم این را بفهمد که هیچ چاره‌ای در برابر این طلبکاری دائمی ندارد، صدایش را صاف کرد و همزمان با کج کردن سرش گفت نچ! باید یک کاری بکنم! سرکالین از بالای عینک پنسی‌اش نگاهی انداخت به مادام. از آن نگاه‌هایِ سرشار از خنگِ عزیز من .. یک جوری که تعادل خنگ و عزیز حتما حفظ شود... کوتاه بیا فالانژ...

اوه! بهش فکر خواهم کرد... اما نمی‌توانم!

اون ستاره همون چشمای توئه تو آسمون....

کارِ قلقلک بالا گرفته بود. بیتل‌جوس باید یک‌کاری می‌کرد و کرد. فالانژ بهانه می‌گرفت. چرا این کار را کردی؟ حالا بطری حتما راست می‌رود به ساحل شمالی. آن‌هم با آن‌همه قلقلکی که تو ریخته‌ای توی بطری. بعدش قلقلک پخش می‌شود توی روستای آن‌ها. قلقلک مسری‌ست.... لعنتی... بیتل‌جوس داشت شل می‌شد زیر غرولندهای فالانژ، که سر کالین گفت اذیتش نکن فالانژ. چرا نمی‌گذاری هرکاری دوست دارد بکند؟ کالین! برای اینکه قلقلک مسری‌ست. حالا قلقلک می‌پیچد توی روستا. همه خانه‌ها و خیابان‌های روستا را فرا می‌گیرد. برای اینکه وطنش قلقلکی می‌شود. وطن خودش... بیتل‌جوس! رسم زیستن در یک وطنِ مورمور شده را اصلا می‌دانی؟ سرکالین که کوتاه آمدنی نبود عموما... فالانژ! الان اگر نکند کی بکند؟ چرا می‌خواهی پرهیزگاری کند؟ او فقط یک نامه ساده به شهرش نوشته است... اوه کالین کالین کالینِ احمق! یک نامه ساده؟ حتی یک کلمه هم می‌تواند شهری را که سال‌هاست به انتظار بازگشت قهرمانش نشسته است، آتش بزند، ویران کند... هی کالین! تو چرا از همه مردهای دیگری که من می‌شناسم همزمان که باهوش‌تری، احمق‎تر هم هستی... فالانژ درست می‌گفت. آدم چرا شهری را که باید ترک کند، هوایی کند؟ البته که فالانژ درست می‌گفت. هر شهری هر چقدر هم که نکته سنج و باذکاوت باشد، در برابر کلام قهرمانی که یک ‎باری او را از دل نبرد‌هایی که بوی خاک و خون می‌دهند، نجات داده باشد، شل و ول می‌شود، وا می‌دهد، خر می‌شود. منطقش را گم می‌کند. اما چرا فالانژ؟ از کی تا حالا فالانژ حرف‌های درست می‌زد؟ نیم‌نگاهی بی‌پرده، هراسیده، غضب‌ناک، رنجور و رنجیده، حیران به کالین انداخت... یک جوری که یعنی اه! بفهم دارم بهانه دم رفتن می‌گیرم.

از دست تو نیست دل من از گریه پره...

هیچ‌کس با هیچ‌کس حرف نمی‌زد. مادام فالانژ، سر کالین هندری و بیتل‌جوس مهربان، سه تایی راه افتادند به سمت راه آهن. اوه! بعد از اینهمه وقت باید هرکدام می‌رفتند پی کار و زندگی خودشان. سر کالین و مادام از نگاه کردن بهم فرار می‌کردند. بیتل‌جوس ساز دهنی می‌زد. یک آهنگ قدیمی تغزلی را. کهنه می‌زد. الد فشن، کمی خاک و خلی حتی. آن دو را نگاه نمی‌کرد. شاید گهگاه زیرچشمی. نگاه نداشتند که. شبیه دو تا بندر بودند که همه کشتی‌های‌شان غرق شده باشد. خوبی‌اش این بود که هنوز توی اسکله‌های سوت و کور و خوش‌غروب‌شان، صدای مرغ‌های دریایی خاموش نشده بود. یک‌هو و در یک لحظه، مرغ‌های دو تا بندر یکی شدند. آواز سر دادند. یک آواز در هم فرورفته و آمیخته. فالانژ نفهمید بیتل‌جوس هم فاز آن لحظه را گرفت یا که داشت به شهر قلقلکی‌اش فکر می‎کرد. شهر شمالی حتما تا حالا بطری را گشوده بود...

 تو همه حرفامی...

کالین! بگو فالانژ... من همه شان را دوست دارم. مردم دهکده را می‌گویم. برای من مهم نیست گاو کدام از مردم دهکده، بیشتر شیرده است. کدام‌شان نان بهتری می‌پزند. باغ کدام‌شان صفای بیشتری دارد. خیش کدام‌شان خاک را بهتر زیر و رو می‌کند. برای من مهم نیست کدام‌شان لبخندهای بهتری می‌زنند. کدام‌شان من را یا تو را باهم یا بی‌هم، بیشتر دوست دارند... اما من اصلا تحمل نمی‌کنم مردم دهکده به همین سادگی ما را جدا از هم تصور کنند! یک کسی باید به‌شان این را بفهماند در سرنوشت من و تو، همیشه روز میعادی هست که پرده ها را بیاندازد. فالانژ! قول می‌دهی؟ نه! الان این را می‌فهمی کالین؟ که حتی در برابر بهترین اهالی این دهکده هم، باز تویی که مهمی؟... فالانژ! فالانژ! آرام بگیری‌ها. باید قول بدهی که آرام خواهی بود.... اوه! حتما حتما کالین. آرام می‌شوم. وقتی راه روشن کردن همه چراغ‌های این دهکده را پیدا کردم.... قول؟ نه. قول دادن خیلی کار سختی‌ست. در توان من نیست.

بیچاره فالانژ... بیچاره کالین... بیچاره بیتل‌جوس.


پ.ن یک: آلن شیرر برای تیم منتخب هم‌‌تیمی‌هایش، در پست دفاع میانی، کالین هندری را انتخاب کرد. درباره او گفته بود: او دفاع کردن را دوست داشت و عاشق این بود که سرش را برای توپ بدهد. او دوست داشت آخرین مرد برای نجات تیم باشد و تلاش می‌کرد یک قهرمان باشد. او تاثیر بزرگی در قهرمانی بلکبرن در سال 1995 داشت.

پ.ن دو: نویسنده این سطور من نیستم. لیزا ست. قدیمی‌تر ها لیزا را به‌یاد دارند.

 

  • ندا میری

یک. استایل هر آدمی برخاسته از سلیقه‌ای‌‌ست که در طی زندگی‌اش بدست آورده است. از تک تک کتاب‌هایی که خوانده و فیلم‌هایی که دیده و آدم‌هایی که ملاقات کرده و جاهایی که سفر کرده بگیر تا دانه دانه واقعه‌هایی که از سر گذرانده است. خیلی‌ها هم هستند که از خودشان استایل شخصی ندارند. در هر حوزه‌ای از زندگی. از لباس پوشیدن و رژیم غذایی‌شان و جزئیات دیگر تا کلیت زندگی‌شان. بحث خوب یا بد بودن نیست. نکته این است که اینها عمومیتِ جامعه را می‌پذیرند و در همان قالب کلی خرسندند. این میان اما آدم‌هایی که در اکثر گوشه‌های زندگی به یک قالب تعریف‌شده و شخصی رسیده‌اند همیشه در معرض کپی‌کاران بی‌شماری هستند که ادای آن‌ها را در می‌آورند. خب طبیعی‌ست که این‌ها به سطوح اکتفا می‌کنند. با نگاه کردن و مدل برداشتن از دیگران نمی‌شود به داستانِ پشت هر منشی رسید. قضیه می‌شود این که اطراف آدم یک‌هو پر می‌شود از کسانی که می‌خواهند شکل تو باشند اما نمی‌توانند منتها به این نتوانستن واقف نیستند. می‌شود کلیت این‌ها را نادیده گرفت اما گاهی که کپی‌کاران عزیز مرزهای وقاحت (آخ! کلیدواژه آغاز زمستان  برای من این است: مرزهای وقاحت) را در می‌نوردند و یک‌جوری تا می‌کنند که انگار این مدلِ ناقص و بی اصالت، ارثیه پدری‌شان بوده و آن‌ها هزار سال است دارند اینطوری لباس می‌پوشند و غذا می‌خورند و راه می‌روند و می‌خندند و... چاره؟ خوشحال باشیم لااقل که انقدر به چشمِ دیگران می‌آییم که از ما کپی بزنند. مطمئن باشید چشمِ خریدارِ حسابی کیفیت را در جزئیاتِ غیرقابلِ بلند کردن پیدا می‌کند.

دو. یک دوستی دارم که از آغاز رابطه‌ها خوشش نمی‌آید. چرا؟ آغاز رابطه‌ها که پر است از لذت کشف و شهود. معتقد است آن عزیزم‌ها و جانم‌هایی که اول هر رابطه‌ای خرج می‌شود نه تنها حقیقی نیستند که انگار به آدم متعلق نیستند اصلا. آن‌ها جامانده از روابط پیشین‌اند و ته هرکدامشان چشم باز دختر یا پسر دیگری نشسته است که دارد آدم را چپ چپ نگاه می‌کند که هی! این عزیزم نصفش مال من است در حالت حداقلی ماجرا. دوست من از این مصادره کردنِ کلمه‌ای که در همین چند حرف ساده و کوتاه لبریز است از خاطرات یک عاشقانه دیگر می‌ترسد. احساس می‌کند تاب این را ندارد که جانمی خطاب بشود که هنوز هویت مستقلی ندارد. جانمی که در بهترین حالتش عادت آن آدم است. خدا رحم کند اگر ته هر بار ادا کردنش پسِ ذهن آن آدم چهره دیگری، حرکت دستِ دیگری یا هر چیزی متعلق به یک آدم دیگر هم زنده شود. با او موافق هستم؟ قبول دارم که همه اینها درست است. اما چاره چیست؟ ضمن اینکه حیف است آدم لذتِ آغاز رابطه‌ها را حرام کند به نگرانیِ این‌ها. باید از این مراحل عبور کرد و رسید به جایی که آن جانم، جانم باشد. واقعا جانم باشد.

سه. یک آدم‌هایی هم هستند که کفتارهای ایده‌اند. این‌ها دور و بر آدم می‌چرخند و از رویاها و افکار و خلاقیت آدم تغذیه می‌کنند. آن‌ها را بر می‌دارند و در خیال خودشان می‌پرورند و عرضه می‌کنند. از دزدیده شدنش غم‌انگیزتر اما آن است که آن‌ها رویا و ایده آدم را دفرمه می‌کنند. به آن، حواشی برخاسته از جهان خودشان را الحاق می‌کنند و اصل ماجرا را حرام می‌کنند. این از آن چیزهایی‌ست که خیلی روی مغز من راه می‌رود، همچین یورتمه‌وار و کوبنده. چاره؟ فکر کنم ندارد. باید به روی‌شان بیاوری؟ البته. اما آن‌ها غلاف نمی‌کنند. لامصب این یکی دزدیدن بدجوری زیر زبان‌شان مزه دارد گویا.

چهار. من روی واژه‌ها حساسم. روی هر چیزی که نوشته‌ام. برایم نوشته شده... نه اینکه کل ریشه این حساسیت در تقدس ذاتی خود واژه‌ها باشد. اما حساب کنید که واژگانِ شما ابزار واگویه درونی‌ترین حالِ شما می‌شوند. در هر بار نوشتنی آدمیزاد بر خودش زخم می‌زند. خودش را می‌شکافد و خرده خرده‌های خودش را می‌کشد بیرون و در کلمات به میراث می‌گذارد. نوشته که شخصی باشد بیشتر و عاشقانه که باشد دیگر می‌شود حرمی که سراسرش تبرک شده است. ضریحی که حتی چشمِ نامحرم ممکن است خطش بیاندازد. همه آه‌های روی آن نوشته، همه تاریخی که از آدمیزاد در آن کلمه‌ها زندانی شده، همه احساسات پر خونی که در ناچارترین حالِ ممکن یک آدم در پیچ‌های ساکت حروف و نقطه‌های الکن یک واژه، عربده می‌زنند. صدای فریادی که رسایی‌اش فقط قرار است گوش "تو" آن کلمات را کر ‌کند. تحسین دیگران را بخرد اما این دیگران را تا یک سطحی از آن خطابه راه هست. باقی همه‌اش بازی پرغمزه شاد/اندهگینِ عاشق و معشوقی‌ست که من و تویی‌شان در این آرایشِ حسرت برانگیز واژه، هم‌بسترند. حالا فکرش را بکنید یک کسی بیاید و این‌ها را بدزدد. خصوصی‌ترین بیرون‌ریزی حس و حالِ آدمیزاد را بردارد و ببرد و زمزمه کند. خودش را فرو کند. به زور لابد که باز هم نمی‌شود. گوینده و شنونده باید با آن ترکیب سنخیت داشته باشند. آن ترکیب‌ها شبیه همان استایل‌ها هستند. آمده از یک تاریخ. یک سابقه. شبیه جنایت است. آدم احساس می‌کند در معرض یک تجاوز بزرگ، تمام تن و روح و خاطراتش شخم می‌خورد... جهان پر است از کلمات و ترکیب‌های عمومی عاشقانه. تازه گاهی چیزهای تازه‌ای هم مد می‌‍شود. نه حالا این عجیجم و عجقم‌ها. هانی مثلا! از این‌ها استفاده کنند خب! یا که دیوان‌های شعرا را تورق کنند. شعرا همیشه دست‌شان پر است از ترکیب‌های بدیعی که می‌تواند معشوقه را مشعوف کند... برمی‌دارند بهترین آنِ آدم را می‌برند و سلاخی‌اش می‌کنند... درد کشنده‌ای دارد این یکی.

پ.ن: از این بدتر هم می‌شود؟ بله... فکرش را بکنید. فقط یک آن. چشم‌تان را ببندید وبه این فکر کنید یک آدمی باشد که خودش تو یِ شما بوده باشد. خودش مخاطبِ بهترین خطابه شما بوده باشد... آن آدم، غریبه نه (غریبه نیست کسی که همچین گندی بالا می‌آورد؟) همان آدم... همان آدم... همان آدم... همان جمله را... همان ترکیب را... همان واژآرایی زخمی و خونین و دل‌شکسته را، همان ترکیب آغشته به تمام حسرت‌های شما را... همان را... وسطِ یک معاشقه دوزاری و نکبتی خرج کند... این یک هارور اساسی‌ست. آدم با خودش می‌گوید من عریان‌ترینِ خودم را اینجا امانت نهاده‌ام؟ اینجا؟؟؟ آه! نه! چشم‌های‌تان را باز کنید. حتی فکر کردن به همچین کثافتی می‌تواند مرزهای وقاحت را در جهان و مرزهای نفرت را در شما جابجا کند...

  • ندا میری