الفبا

الفبا

یک شکلِ ناگهانی گهی داشت. یک هو احساس کردم با کسی قهر نیستم. از این فراتر حتی. توی زندگی‌ام جان کنده‌ام که کار به قهر و قطع و حذف نکشد. از تحمل کردن زیادی بگیر تا چشم بستن روی چیزهایی که من را بدهکار خودم کرده است... کسی نیست که از او متنفر باشم... چیزی نیست که از آن بترسم. لااقل خیلی بترسم... کسی نیست که لازم باشد او را ببخشم. حتی وقتی بلند بلند هم می‌گویم تو را نمی‌بخشم خودم می‌دانم که زر می‌زنم. یک جایی او را هم می‌بخشم. مثل همه دیگران. اصلا شاید یک آدمی حقش نباشد که بخشیده شود. نه از این رو که ریده به روح آدم و حالا یا حواسش نبوده یا عقلش نمی‌رسیده. اصلا به من چه که از سرِ بی‌عرضگی و ناتوانی گند زده یا از سرِ خریت. اصلا طرف آدم در برابر خود آدم مگر چقدر اهمیت دارد؟ نبخشمش چون نمی‌خواهم در برابر او واکنشی داشته باشم شبیه همه دیگران. این خیانت نیست؟ که آدمی همه را به یک چوب بزند؟ خب طبعا یک عده‌ای اهمیتشان بیش از دیگران است. بسیار بیش از دیگران. از همین است لابد که کوچک‌ترین سهل‌انگاری‌شان جهنمی‌ست. وگرنه که دم‌دستی‌ها مگر چقدر آدم را رنجور می‌کنند اصلا که کار به بخشیدن و نبخشیدن بکشد؟  بخاطر خودم نبخشم. بخاطر خودم که حق دارم یک دایره داشته باشم که از آدم‌های وسطش توقع دارم. توقع داشتن حق آدمیزاد نیست؟ داشتن همچین دایره‌ای کوچک که بر اساسِ نزدیکی و مهر و فداکاری و کلی دیگر از این قشنگ مشنگ‌ها دستچین شده، حتما حقِ آدمیزاد است. حق این‌هایی که از فیلتر هزار حادثه آمده‌اند توی دلِ همچین محدوده کوچکی، آیا این نیست که سرنوشت‌شان به عادت‌های آدم رقم نخورد؟ حالا عادت به تخمم در ساده‌ترین حالتش تا رحمانیت ذاتی و اکتسابی آدم در شکل و شمایل شیک و شکیلش.

آدم بدون حضور این احساساتی که در تعریفِ سفید و سیاهِ ناخودآگاهِ همه‌مان در دسته ناخشی‌ها و ناهنجارها قرار می‌گیرند، یک چیزهایی کم دارد. هرچقدر هم که جهان پیچیده شود و ما به پیچیدگی‌هایش تن بدهیم و خودمان را لالوی تعاریف امروزی جهان جا بیاندازیم، باز هم در پس‌زمینه آدمیزاد یک چیزهایی بار مثبت دارند و هدفِ رسیدن‌اند و یک چیزهایی بار منفی دارند و آدم از اعتراف به آنها فراری‌ست. اما واقعیتش این است که آدمیزاد همانقدری که به عشق، به جسارت، به صلح، به بخشش احتیاج دارد به نفرت، به وحشت، به جنگ و به انتقام هم نیازمند است. اصلا از روح آن ورتر، حتی بدنِ آدمیزاد به ترسیدن نیاز دارد. شاید از همین روست که یک چیزهای کوچکی توی جهانِ کوچک خودش تعریف می‌کند و بعد از آنها می‌ترسد. اصلا لابد یک جایی ناخودآگاهِ آدمی قصد می‌کند از یک چیزهایی بهراسد. در مسیر تعادل و تکامل. مثلا سوسکی، مارمولکی، خرسی، خری را علم می‌کند و یک جایی از ته و مهِ آدم را آنقدر انگولک می‌کند که از آن بترسد. به نفرت. به اینکه با بیاد آوردن نام کسی دندان‌هایش را به‌هم فشار دهد و از صدای قرچ کردن مینای بالایی بر مینای پایینی یک چیزی در قلبش قل قل کند. جان بشود. ایمان بشود. به نبخشیدن. به سر جنگ داشتن. به اینکه در سرش با یک کسی قرار و مدار کتک‌کاری داشته باشد. به لذت صدای دستش که یک جایی بلند خواهد شد و شترق کوبیده خواهد شد روی صورت کسی. به آن حظِ بعد از آن لمسِ داغِ آخیش‌دار و سرشار از شهوتِ تسویه حساب. به آن گریستنِ عروس‌وار ته کیل بیل. آن خودزنی قیمتی.

ترسیده بودم. در چشمِ خودم مرضِ بی‌تفاوتی گرفته بودم. چطور ممکن است اینهمه خالی شده باشم؟ همزمان از خواستن و نخواستن؟ از عشق و نفرت؟ از آشتی و قهر؟ از شجاعت و هراس؟ وای بر من.

*

با خواهرم قهر کردم. خیلی ناگهانی. سرِ یک ماجرای خنده‌دار. او یک چیزی گفت و من یک چیز دیگری شنیده باشم انگار. من یک چیزی گفتم و او یک چیز دیگری شنیده باشد انگار. رفتیم پی خودمان. او به نازِ همیشگی‌اش و من به قهری که قصد کرده باشم خودم را به حکمش از این مرضِ تازه یافته نجات بدهم. دو سه نفری خبردار شدند. خندیدند. زیر لبی گفتند ندا؟ مگر قهر هم می‌کند. لجم گرفت. یکی گفت تو که بالاخره زنگش می‌زنی. بزن زودتر. گفتم نمی‌زنم. نمی‌زنم. نمی‌زنم. تا بحال هیچ وقتی نشده که ما دوتا دعوا کرده باشیم و او پیش‌قدم شده باشد به آشتی. من همیشه به روز نکشیده عین ماهی از آب جدا افتاده دویده‌ام سمتش. این بار نمی‌زنم. داشتم دقِ کم‌کاری خودم را در برابر همه بخشیدن‌‍‌های از سر ای بابا آدم مگر با عزیز و آرامِ جانش قهر می‌ماند را سر او خالی می‌کردم. بازی خطرناکی بود. آن‌هم توی این روزهای خاکستری که هر دم هم از این باغ بری تازه می‌رسید و شکر خدا رسیده و آبدار توی سر و صورتم می‌ترکید. رکورد زدیم. هفته را رد کردیم. من و نغمه؟ خدا مادرم را بیامرزد که رفت و این روزها را ندید!

من اسم همه را توی کانتکت لیست موبایلم کامل ثبت می‌کنم. نام کوچک و بزرگ. مگر لوله‌کش و مستاجر و کلیدساز. اینها را طبعا با ذکر حرفه‌شان که در واقع ربط و رابطه‌مان است. نغمه تنها کسی‌ست که نامش بدون هیچ پس و پیشی ثبت شده است. همین نغمه خالی. (تا هفتاد و هشت روز پیش اینطوری نبود! حالتِ دیگری هم بود. حالت انحصاری دیگری) صبحِ شنبه بود. نوشت نغمه. جواب دادم. اول حال احوال کرد. بعد غر زد. وسطش گریه کرد. بهانه گرفت. گفت سرت با دوست‌ها و برنامه‌های خودت گرم است و دلت تنگ من چرا بشود و ... من داشتم ریسه می‌رفتم این ور خط از غر زدنهایش که عینهو عسلِ آمیخته به فلفل، قلقلکم می‌داد. تهش گفت بابا به من گفت که تو گفته‌ای چرا همیشه من؟ چرا همیشه من آن کسی هستم که زنگ می‌زند؟ کوتاه می‌آید؟ می‌گذرد. دلشکستگی‌هایش را زنده به گور می‌کند... و با خودم گفتم اگر زنگ نزنم یک چیز مهمی در تو برای همیشه می‌شکند. وگرنه که من هنوز از دستت ناراحتم‌ها!... از خنده دست کشیدم. انگار دنیا یک آن بایستد. آرام آرام یادم آمد از چه چیزهایی می‌ترسم. یادم آمد از چه چیزهایی نمی‌گذرم. یادم آمد با چه کسانی چرا و چقدر قهرم. یادم آمد سنگین‌ترین سیلی همه عمرم را برای که و چه وقتی کنار گذاشته‌ام... و آنقدری در خودم غرق شدم که یادم رفت به دختربچه بگویم فرقِ تو با همه آدم‌های توی آن دایره و بیرونش، همین‌جاست. چه کسی گفته بود نجات‌دهنده در گور خفته است؟

پی‌نوشت یک: تسویه حساب با تصفیه حساب فرق دارد. بعضی حساب‌ها صاف و صوف نمی‌شوند. باید تکه تکه‌شان کنی.

پی‌نوشت دو: عروس از همه آن گروه انتقام گرفت تا برسد به بیل. همه هویتِ آن انتقام زنجیره‌ای در بیل خلاصه بود. بعضی انتقام‌ها تهش چیزی بیش از یک لذت کوتاهِ آخیش دلم خنک شد نیست. امان از آن‌هایی که آخرش خون دارد اما. اگر کسی حکمِ بیل را دارد، آدم نباید خودش را از آن خون محروم کند. آن خون، خونِ ادامه راهِ آدم است. اگر هم نیست که...

پی‌نوشت سه: حیا خیلی چیز مبارکی‌ست. بی‌ربط بود؟

پی‌نوشت چهار: وقتی باید رنج نگاه کردن توی چشم کسی را بکشید و به حضور و به نگاه و به صدای زنده از او شرم کنید، خودتان را پشتِ دینگ و دانگ پنهان نکنید. این خیلی خیلی خیلی زیاد بی‌حرمتی‌ست. هه.. لااقل حرمتش را لت و پار نکنید... این هم ربطش!

پی‌نوشت پنج: دل به دل ز تو تا تو آمدم.... همه جای ترانه، کل پکیج همایون یک طرف و آن لحن غماز و صادق و معترفِ خواندن این چند کلمه یک طرف... آن تاکید بار اول و بار دوم بر تو... آخ 

 

  • ندا میری

بهشت:

تمامی ندارد. یک‌جایی آغاز شد به تمنایی دور، محو، به می‌خواهمتی گنگ برآمده از یک اشتیاقِ رنجور.. من...تو... او... چه وسواسِ کثافتی‌ست این میل جاگذاری او به جای تو... که به من و به او بگوید دیگر تویی در کار نیست. خطابی نیست. کلامی نیست. هیهات از این آنی که حتی خواب هم ندیده بودمش. یعنی ممکن است یک وقتی بشود که من بتوانم در حضور تو حرف بزنم؟ نکه ورجه کنم. نکه غش بروم و ناز کنم و لوندی کنم و غمزه‌بارانت کنم... نه... که حرف بزنم.... باز شد تو... این میان از او به تو و تو به او غوطه می‌خورم. این خاصیتِ برزخ است. اینجا چرا پس؟ اینجا که قرار بود بگویم از بهشتی که آغاز شد به باز کردنِ قفل‌های هزارساله بر زبان و ذهن و بدن. بهشت است دیگر؟ ها؟ بهشت کجاست جز آن‌جا که آدمیزاد از گره تن به تن برسد به یکتایی روح و جسم و بترسد از حضور دیگری و در برود از هر آن‌چه عینیت است و برای خودش در خلسه‌ای ناشناخته گم شود در حالِ بی‌حال و بی‌کلام و فارغ و جدا و کنده از جغرافیا و جامانده از زمانِ همه مکان‌های جهان به هر نسبتی با نصف‌النهار مبدا. خیره به سقفی که نامرئی می‌نماید آنقدر که پرستارهتر است از هفت آسمانِ کویرِ هزار تابستان... نیازی نیست زبان باز کند و نیازی نیست پلک بزند و نیازی نیست هیچ غلطی بکند که خودِ آن لحظه همه اساسِ هستی‌ست. بیگ بنگِ حقیقت است در بطنِ آدمی‌زاد تک و تنها و خلوت و ... وه به جهانی که همچین حالی هم تدارکش دیده‌‌اند.... جایی که تکرر نام آدم (اه! گه به گورت خانم نگارنده! بنویس من. بنویس ندا... ندا... ندا... مکرر ندا) جاری در صوتِ او (بنویس تو... بنویس تو... بی‌حیا بنویس تو) برسد به سکوتی بلند... حیران... سرشار... پر گریه... شبیه لحظه بلندشدن هزار مرتاض چله‌نشسته از زمینِ سخت... شبیه شناور شدنی بی‌وزن در مغناطیسی‌ترین نقطه جهان.

کلش بهشت است. انصاف کنیم. کلِ حادثه بهشت است. قبلش بهشت است. همه آن بازی‌ها، اغواگری‌ها، دررفتن‌های به‌عمد و بازگشتن‌های ناگه... طولش بهشت است. عرضش بهشت است... همه‌چیز میان این تعاملِ خل‌واره و بی‌خودشده از خود و دنیا، در آن به آنِ آگاه و ناآگاهش بهشت است... همه چیزش در فاصله همه‌چیزش...  از تمام آن دست بکش از اغواگری که خرابم و آرام بگیر و آغوش شو و سر به دامانت بگیرم‌ها تا تمام آن فرو نگذارها از اغواگری‌ که خراب‌ترین می خواهم خود را...

می‌دانی؟ وقتی می‌گویم همه چیزش، یعنی همه چیزش. یعنی دانه دانه عرقِ تن به تنش تا دانه اشک‌های حسرت به تنش هم بهشت است. یعنی رنجش هم بهشت است. نکه از آن دردها باشد که به‌قول فرانسیس، قوی‌ترمان می‌کند. که می‌کند. اما این فرق دارد. این قوت بخشیدن و جان‌کاهیدنِ در موازات و در هم‌تنیده با باقیِ دردهای جاری به جهان فرق عمده دارد. تنهاست در مدار هستی. مختصاتش توی هیچ دسته‌ای نمی‌نشیند. نه می‌توانی به بی‌فایدگی سر به سرش کنی و نه می‌توانی آنقدر ساده‌اش کنی که صرفا دلخوش شوی به این که قدرتمندترت می‌کند. نه... می‌کند اما شیره‌ات را می‌کشد. شیره جانت را می‌کشد. تخمِ چشم‌هایت را خراش می‌دهد. چروکِ پوستت را عمیق می‌‌کند و قلبت را... آخ از آن کاری که با قلبت می‌کند. آتشِ مدام است انگار... اما... حکایت این یکی این‌ها نیست. این آن دردی‌ست که بشر اصلا برای کشیدنش متولد می‌شود. که در هلهله آتشش بزرگ می‌شود. نیش می‌خورد و نوش می‌‍‌شود. این آن دردی‌ست که نطفه‌ آدمیزاد را اصلا به برکتِ کشف آن بسته‌اند... خوشا خود سوزی عاشق.. بله... بله... باید... باید... باید رنجِ خاطرخواهی کشید. این درد باید دارد... انتخاب نیست. اضطرار است. دیدی؟ پس همه چیزش می‌شود بهشت...

دوزخ:

نبود. هیچ‌کجای خانه نبود. دوزخ یعنی این. یعنی سقط شدن آخرین امیدی که می‌تواند آدمیزاد را از گیجی و گنگی مفرط نجات بدهد. یعنی اینکه دیگر نیم‌نگاهی نمانده باشد بر یک جنازه‌ای که از یک گوری بلند شود و شهادت بدهد که "..." اه! این سه نقطه‌های همیشه جاری میانِ تو و من. او و من. فرقی ندارد ت و الف‌ش. جهنم است این سه نقطه‌های خام و پر نشده. این سه نقطه‌های لنگ در هوای هرجایی و هرزه که آنی دست نمی‌کشند از گاییدنِ مواج و پرفشار حفره‌های مغز آدمی. جهنم اینجاست. اینجا که من به یک خانه خالی نگاه می‌کنم و آن انتظار کشنده را در خلوتی و تاریکیِ اکنونش، ذبح می‌کنم و تمام می‌شود. آخرین چیزی که می‌شد حجت شود خیلی چیزها را، پیدا نمی‌شود و آخرین تکه‌های امیدواری من برای رهاشدن از این تشکیکِ جهنمی فرو می‌ریزد... و تمام. اینجا جهنم است. الی الابد این "..."ها دوزخ ما هستند.

برزخ:

دارم الک می‌کنم. می‌دانی حافظه آدمی چیز گهی‌ست. فقط ادعایش زیاد است. ورنه خیلی جاها ریپ می‌زند. من نشسته‌ام این روزها دارم الک می‌کنم. همه‌چیز را از همه‌چیز جدا می‌کنم. حادثه‌ها را مرور می‌کنم. حالش را و حولش را می‌جورم. مومیایی می‌کنم. برچسب می‌زنم. ثبت می‌کنم. مهر می‌کنم. حرص می‌خورم. می‌خندم. دلم تنگ می‌شود. بیزار می‌شوم. دلم می‌گیرد... این میان فقط یک چیز ثابت است. حرفی ندارم. با تو... با او... با خودم.... انگار هیچ‌چیز فرقی با قبل و در طول و بعدش نکرده است. همه‌چیز همان‌شکلی‌ست. هنوز من خوشگل‌ترین دختر عالمم! هنوز همان‌قدر شوخ و شنگ و دیوانه‌سر و ماجراجو و خل‌وضعم! هنوز خیلی باهوشم. هنوز همه پسرهای دنیا را به چشم برهم‌زدنی از راه به‌در می‌کنم (و تو حسودی می‌کنی و من این را می‌دانم و تو را به هر نمایشی، در انکارش توفیقی نیست).... اه! هنوز ردِ نگاهش را روی خط به خطِ خودم می‌بینم (باز ضمیر ت شد ش... تو شد او... این ناخودآگاه است. حتی در نوشتنم)... هنوز هیچ‌چیزی از چشمم جا نمی‌ماند. دانه به دانه کلماتش که هیچ، کلیک‌های چپ و راست ماوس و اسپیس‌ها و بک‌اسپیس‌های کی‌بردش که هیچ، بالا و پایین‌شدن موج‌های پسِ سرش را هم می‌بینم... اما یک چیزی هست جاری در این فضای سوررئال که همه ‌چیز را نرم کرده...من پابرهنه روی همه آتش‌ها و خرده شیشه‌های باریده بر سر و روی زمینِ میان‌مان می رقصم و دیگر زخم نمی‌شوم... غوطه می‌خورم میان جنون دیوانه‌وار خشم آمیخته با حزنم تا بخشش و بخشایشی عظیم و شورانگیز... غوطه می‌خورم میانِ تو و او... ت و الف... ت و همه حرف‌هایی که اگر بنا به زدن باشد او باید بشنود و الفی که با او حرفی ندارم... حرف... حرف... حرف... برزخ یعنی اینجا. یعنی این آونگی میانِ دوزخ و بهشت. برزخ یعنی اینجایی که سکوتِ تو به سکوت من گره خورد. اینجایی که تردید و ایمان هر دو غلاف کرده‌اند شمشیرهای آغشته به شوکران را... و فقط همدیگر را نگاه می‌کنند... در دوسوی میدان و آدمی را از خود به خود پاس می‌دهند... آدمیِ لیزی را که ... لیز می‌خورد... لیز می‌خورد... در برزخ، سکوت حاکم است. بی‌کلامی... آرامی... نرمی... اه! گور پدر سگ پدر برزخ‌هایی که مرا از جهنم/بهشت به یک جهان متعادل عبور می‌دهند...

پ.ن:

-  واقعا گور پدرِ برزخ‌هایی که فلان؟

-  آری.. آری... آری... اما من قصد کردم که عبور کنم. نه چون چاره دیگری نبود. چون"..." دلیلش را هرگز به تو نخواهم گفت.

  • ندا میری

از شب بیداری به سحر بیداری رسیده‌ام. یک جوری که انگار لب مرز عمرم راه بروم و بترسم این دمِ آخری یک کدامش از دستم در برود... یک جایی خواندم همین تازگی‌ها که آی‌کیو رابطه مستقیم دارد با شب بیداری. یک چیزی توی این مایه‌ها که آدم‌های باهوش به شب و به ماه وابستگی دارند. شب بیداری من که حکایت تازه‌ای نیست اما این روزها ذهنِ نظریه‌پرداز و عزیزم! احتمالا این باور را گذاشته است کنار آن مثلِ قدیمی که بیدار باشِ سحر تهش کامروایی‌ست و در نتیجه هوس کرده است که این جانِ خیلی هم قابل ما را، اتوماتیک روی ساعت خوابِ بعد از دو و سه نیمه شب و بیدارباشِ انتحاری دمادم گرگ و میش، همزمان با اولین بارش خیس و خمار پاییزنشانِ خورشید، تنظیم کند... که کاش اینگونه بود... من که می‌دانم قصه من و شب، ربطی به اصرارم در اثبات هوشم ندارد و بیداری سحرگاهی‌ام، سال به سال از اشتیاقِ کامروایی نیست. حتی ربطی به ورِ تیرماهی غلیظم و افسون و افسانه تاثیرپذیری متولدین برج سرطان از ماه هم ندارد...‌ها! گفتم تیرماهی. دیروز یک لینک دیدم که تکلیف همه ماه‌های سال را با یک کلیدواژه روشن کرده بود. کلیدواژه ما هم "شهوت انگیز" بود. دستش درد نکند. از نابغه و مهربان و بامزه که بهتر است. از هرچیزی بهتر است اصلا! چه چیزی بهتر و مهم‌تر از شهوت انگیز بودن؟ اصلا این انگیختن دیگران یک کیفی دارد که بیا و ببین. تازه همان شهوت به معنای مرسومش هم که باشد خودش کلی‌ست. اما شما یک آن در نظر بگیرید که این شهوت می‌تواند صرفا جنسی خوانده نشود و هر شهوتی باشد و ما انگیزاننده‌اش باشیم. چه چیزی بهتر از این؟ از بیدار کردن هر غریزه ای در انسان؟ خیلی شکوهمند است که آدم بیدار کننده امیال سرکوب شده، ناشناخته، خواب رفته و گم و گور دیگران باشد...

 سکوت پاییز امسال گره خورده با آخرین نفس‌های تراس خانه من. بعد از من دیگر چه اهمیتی دارد سر جایش باشد یا نه؟ اینکه چه کسی اینجا بایستد. چه کسی سیگارِ فیلتر سفید سبکش را در گلدان بزرگ پر از خاک خاموش کند و دست‌های سردش را به دور ماگی با پرچمِ کشور محبوبش بگیرد، دودستی لیوان را بالا ببرد و قلپی چای بنوشد. بعد از رفتن من چه اهمیتی دارد چه کسی اینجا بایستد... اصلا چه اهمیت دارد این تراس اینجا بماند یا نه... دارد؟ ندارد؟ چقدر عجیب است این سوال برای من. منی که همیشه به نفس کشیدن دیوارها، پنجره‌ها، سقف‌ها، درها... خانه‌ها... پل‌ها...ایمان داشته ام...

این روزها من ساعت‌ها به جای خالی قاب‌های روی دیوار که حالا روشن تر از باقی دیوار به نظر می‌رسند، نگاه می‌کنم. به ساعتی که مدت‌هاست روی هشت و سی و سه دقیقه به خواب رفته است. به برچسب یاعلی سبز رنگی که هیچ وقت فرصت نشد از روی در اتاق خواب بکنم. به قفل در اتاق خواب که سه بار عوض شد. به پاسیویی که هیچ وقت دستم نرفت چاهش را باز کنم و هر بار بارش باران من را متوهم کرد که آب آنجا جمع می‌شود و از درز در به آشپزخانه می‌زند. به آشپزخانه‌ای که تا همین آخر هم بی‌چراغ ماند. به همه بارهایی که در تاریکی آشپزی کردم و نتیجه‌اش حیرت مهمان‌هایم را برانگیخت. به فاصله زیادِ تلویزیون با مبلمان که برای من خیلی هم خوشایند بود، اما غر غر مهمان را در پی داشت. به همه بارهایی که روی قالیچه وسط سالن یک ملحفه پهن کردم و روی آن ولو شدیم و در میان کرم ریختنِ تیفانی، فیلم تماشا کردیم. به پنجره همیشه باز اتاق و دستگاه مودم لب پنجره. به حیاط خانه بغلی، به آن دیوار بلند آجری روبروی تراس، به صدای گنگ گیتار الکتریک پسر همسایه بالایی. به دو قلوهای همسایه طبقه آخر که من را با این موهای صورتی / قرمز تیغ تیغی یک جور عجیبی نگاه می‌کردند...

همه این شب‌ها و همه این سحرهای آخر را روی تراس می‌گذرانم. به شمارش آجرهای دیوار روبرو. یک چیزهایی هیچ‌وقت تمام نمی‌شوند. یک چیزهایی در طول زندگی می‌شوند تکه ای از خود آدم. نکه زخم روی تن آدم. نکه تاج و گل و زیور روی مو وگردن آدم. نه... می‌شوند بخشی از خودِ آدم. خیلی خودی تر از یک اتفاق بیرونی. از یک جایی به بعد در آدمی ‌زیست می‌کنند. با آدم بزرگ می‌شوند، مریض می‌شوند، خوشحال می‌شوند. بعضی چیزها آنقدر خودشان را بر آدمی ‌مهر می‌کنند که دیگر خاطره نیستند. حادثه نیستند. انگار بخش رفته‌ای از خود آدم هستند که به آدمی ‌بازگشته است. چیزی شبیه پاداش و تاوان آدمیزاد از کرده و ناکرده هفت تا زندگی قبلش مثلا.... آن‌ها که هیچ، اما این میان حکایت خرده‌ریز‌ها چه می‌شود؟ در رفتن از خانه‌ای به خانه دیگر چقدرشان جا می‌مانند؟ چقدرشان از لای انگشت‌های آدم لیز می‌خورند؟ می‌ریزند؟ چقدرشان را خودمان به زور از لای انگشت‌هایمان می‌چکانیم؟ اصلا جابجایی ماجرای عجیبی‌ست. کلی چیز هست که دلت می‌خواهد ببری و نمی‌توانی و کلی چیز هم هست که ترجیح می‌دهی همین جا توی گور بچپانی و دیگر ریختشان را هم نبینی اما به تو چسبیده‌اند و خرت را ول نمی‌کنند.... شب‌ها و صبح‌ها و تراس، مثلث این روزهای من‌اند.

قرص خواب بخور ندا... نمی‌خورم. هیچ وقت نخورده‌ام. می‌خواهم بیدار باشم. می‌خواهم زیاد بیدار باشم. می‌خواهم آخرین روزهای این خانه را کلا بیدار باشم... کیست که نداند ما تیرماهی‌ها علاوه بر شهوت‌انگیز بودنمان، خاطره‌باز‌های قدری هستیم... 

  • ندا میری

چیزهای کمی هستند که من از آن‌ها می‌ترسم. هیچ فوبیای مشخصی ندارم و نهایتا دو سه تایی ترس بزرگ دارم... نمونه‌اش تاریکی محض. من از خوابیدن در تاریکی محض می‌ترسم. همیشه باید یک چراغ کوچک روشن باشد. مگر وقت‌هایی که احساس امنیت مطلق کنم که خیلی کم‌اند و خیلی ناچیز... یکی دیگر از جدی‌ترین‌هایش سقوط است. هر سر خوردنی از هر ارتفاعی. در واقع این وحشت پیش از آن‌که به هنگام خود اتفاق برگردد به احساس من پیش از ورود به ماجرا وابسته است. در واقع من از توهم هره‌ی درونی‌ام بیش از خودش می‌ترسم و این همیشه من را از تجربه هر چیزی که باعث شود از یک ارتفاعی به پایین پرتاب شوم باز می‌دارد. سوار سرسره‌های بلند نمی شوم، حاضر نیستم بانجی جامپینگ کنم، و خلاصه اینکه از هرچیزی که باعث شود دل من زیادی بریزد دوری می‌کنم... این یکی از آن چیزهایی‌ست که اصلا به من نمی‌آید. نکه ترسیدن به من نیایدها! نه... البته من سوسک را گاهی با دست می‌کشم و خیلی کارهای کله‌خری دیگر ازم برمی‌آید. اما عین همه آدم‌ها از یک سری چیزها می‌ترسم. مساله این است که این یکی هیچ‌جوری به من نمی‌آید. این‌که از وحشت زبانه کشیدن و هره کردن، از ورود به موضوعی ممانعت کنم... خلاصه که... در سفر تبریز شب اول چراغ خواب هتل را خاموش کردم. کورسویی از پنجره به درون اتاق می‌تابید. اندک نوری... امنیت از کجا آمده بود؟ نمی‌دانم. شاید از احساس انفصال از هرچیزی در جهان که ناامنی را در من صدچندان می‌کند. از بی‌خبریِ مطلق و دلپذیری که گاهی آدمی را مصون می‌کند از هر جنس تلخکامی و اندوهی. نباید طولانی شود... اما گاهی آدمی باید از دیروز و فردا و همه کسان (آدم‎ها نه. کسان زندگی‌اش) تمام بکند تا در خلوتی آگاهانه امنیتی را از حس آرام همان دقیقه حاضر تجربه کند... نمی‌دانم ناشی از آن لذت خوابیدن در تاریکی مطلق بود که زد به سرم سقوط کنم یا چیزهای بیشتری در ناخودآگاه متصل به گذشته‌ام. به فیلیپ گفتم من از سقوط می‌ترسم و ‌می‌خواهم سقوط کنم. قرار شد برویم شهربازی و سوار پاراتاور بشویم. برویم از ارتفاع بیست، سی متری زمین پرت شویم پایین. در حالی‌که پیش از سقوط نمای شبانگاهی تبریز و احتمالا کوه‌ها و جاده‌های اطرافش را از نظر گذرانده باشیم. جریان باد مساعد نبود و اجازه سقوط نمی‎دادند. چطور می‌شود به کسی توضیح داد که یک چیزهایی حیاتی هستند؟ برای متصدی گیشه این وحشت ستیزیِ خودآگاه من چه اهمیتی دارد؟

شهربازی تبریز یک وسیله بازی دارد که تا چند سال پیش را حداقل می‌دانم که تنها نمونه‌اش در آسیا توی چین بود. یک چیزی شبیه حرف U. منتها کمی گشاد تر و یک طرفش اندکی خمیده تر. ارتفاع بلندی داشت. حدودا پانزده، بیست متر از زمین. باید سوار یک چیزی شبیه اسکیت بشویم که با سیم کشیده می شود و می رود در بالاترین نقطه این ریل می‌ایستد و ناگهان رها می‌شود. روی این ریل سقوط می‌کند و پرتاب می شود بالا تا نقطه انتهایی سر دیگر که کاملا بر زمین عمود است و دوباره باز می‌گردد. اسکیت آنقدر روی ریل می‌رود و می‌آید که کم کم خودش می‌ایستد. کل پروسه بازی سه دقیقه طول می‌کشد و صندلی‌ها طوری طراحی شده‌اند که در طول بازی جابجا می‌شوند. این میان آن صندلی که در اولین سقوط دقیقا روبروی ریل قرار می‌گیرد انتخابِ کله‌خر ترین آدم از جماعت آن سری‌است. فیلیپ به ترکی به مسئول بازی گفت ما را بگذار روبرو.  طرف پرسید دقیقا کدام‌یکی‌تان را؟ اشاره کرد به من. پسر جوان رفت و آمد و دوباره پرسید مطمئنی؟ اینجا وحشتناک‌ترین و خطرناک‌ترین صندلی‌ست و او خندان به همان زبان ترکی که من نفهمم گفت بله. اسکیت راه افتاد و من مستقیم روبروی ریل بودم. همان‌طور که بالا و بالاتر می‌رفتم از روی صندلی لیز می‌خوردم و دور شدن از سطح زمین را در کامل‌ترین نقطه آن دستگاه حس می‌کردم... وقتی در ارتفاع حدودا بیست متری زمین با زاویه اندکی کمتر از عمود ایستاده بودم و انتظار حرکت را می‌کشیدم، هرگز تصور نمی‌کردم  قطع شدن سیم، من را از همه جهان، همه جهان، همه جهان آن‌چنان قطع کند که من بمانم و اکنون. در منتهای سطحش. یک کارپه‌دیم خالص. هیچ چیزی در جهان وجود نداشت. نه زیبایی، نه زشتی. نه عشق، نه نفرت. هیچ خاطره‌ای از هیچ لمسی... هیچ دلتنگی و هیچ بازگشت و هیچ تلاطمی. هیچ چیزی مگر یک منِ خالی از همه وسواس‌ها و ترس‌ها و کدورت‌ها و میل‌ها و ... یک منِ خالص که در آسمان می‌رقصد و بلند بلند می‌خندد. آن میان تنها چیزی که ناخودآگاه هم رخ داد و من را به زمین و زمانِ خودم متصل کرد، وقتی بود که فیلیپ گفت you never walk alone (شعار لیورپولی‌های لزج) و من گفتم فاک یو!

*

پ.ن یک: فیلیپ گلکر همان برادر شاهکار فیونا گلکر است که همه شیم‌لس بازها حسابی دل به دلش دارند.

پ.ن دو: آهنگ بسیار محبوب  Country Roads که توسط جان دنور خواننده آمریکایی خوانده شده بود توسط هواداران یونایتد بدین شکل تغییر یافت و در تمامی موفقیت‌های این تیم سر داده شد. این شعار یادآور تاریخ باشکوه یونایتد و هواداران وفادار این تیم است که به شدت به اینکه اعتقادشان را به بهترین باشگاه دنیا نشان دهند، افتخار می کنند.... مرا به خانه ببر، مسیر یونایتد / به جایی که به آن تعلق دارم / به اولدترافورد / برای دیدن یونایتد / مرا به خانه ببر، مسیر یونایتد...

پ.ن سه: آیا چیزی به عنوان اعتماد هراسی یا فوبیای اعتماد در لیست فوبیاهای معروف تعریف شده است؟

پ.ن چهار: خدا خودش ایمان من را به پاکیزگی جهان حفظ کند...

 

  • ندا میری

از آن بچه‌های منحنی‌ست. صورتش گرد است. چشم‌ها، فرم دهان و نوک بینی‌اش هم. تپل و گوشتالو و سفید است. چشم‌های درشت مشکی و مژه‌های بلند دارد و خیلی جستجوگر است. چشم‌هایش مدام می‌دوند. پر سر و صدا نیست اما غرغروست. از آن مردهایی می‌شود که مدام زیر لبی غر می‌زنند. من را یک جوری نگاه می‌کند. بعید می‌دانم به این زودی سر در آورده باشد مادرش برای من چقدر مهم است و من برای مادرش حکم خواهر نداشته‌اش را دارم. اما من را یک جور عجیبی نگاه می‌کند. یک جور خیلی آشنا... زیر پستان مادرش بود و داشت شیر می‌خورد، کمی مک می‌زد، برمی‌گشت نیم‌نگاهی و نیم‌خنده‌ای تحویل من می‌داد و دوباره پستان مادرش را به دندان می‌گرفت. بچه ها خیلی چموش‌اند. خیلی تخم سگ و حرامزاده‌اند! بو می‌کشند. همه آن چیزی را که ما با کارآگاه‌بازی و زیر و رو کردن این و آن و چسباندن پازل‌ها به‌هم کشف می‌کنیم، آن‌ها با بو می‌فهمند. اسمش رهام است. همه او را رو رو یا رو رو پلنگ صدا می‌کنند... بجز من. اسمش را من گذاشته‌ام... دلم می‌خواهد زودتر بزرگ بشود و این را به او بگویم.

*

یک پف بزرگ است. یک توده خامه‌ای روی یک کیک اسفنجی. یک ماهگی را تازه گذرانده است. به عنوان یک بچه یک ماهه، خپلی و خنگی چشم‎گیری دارد. شیر خوردنش را هنوز ندیده‌ام. از آن بچه‌هایی‌ست که از همین حالا می‌توانی حدس بزنی بزرگ که شود خاطرخواه‌هایش هزار هزارند و رفیق من که همان مادر آقا باشد از همین حالا پسرش را در هیات دون‌ژوانی می‌بیند که یک شهر را پشت دمش می‌کشاند و محل سگ هم نمی‌دهد به هیچ پری‌چهره‌ای. فکر کنم اما بامداد، مادرش را ناامید کند. بچه نیم‌وجبی از همین حالا، وقار دلنشینی دارد و حجب دلنوازی. به پدرش کشیده. اسمش را هم پدرش گذاشته است.

*

با خواهر بزرگ‌ترش مو نمی‌زند. چند روز بیشتر نیست که دنیا آمده. بعد از کلی بالا و پایین کردن اسامی قدیمی و جدید، ایرانی و غیر ایرانی، سوسولی و همچی آقا طور، پدر و مادرش برگشتند به همان نقطه نخست. همان انتخاب اول. کوتاه و تک سیلابی. عالی... سام... خیلی پسر است. حتی با وجود آن‌ شباهت نود و نه درصدی‌ که به خواهرش دارد. یک چیزی در اعماق چهره‌اش هست که او را یک پسر کامل می‌کند. جنسیت بچه‌ها را صرفا از روی قیافه‌شان تا یک سنی نمی‌شود تشخیص داد. اما در مورد او این‌گونه نیست. در همان لحظه اول می‌فهمی پسر است. حتی مدل شیر خوردنش هم پسرانه است. اصلا گیج نمی‌زند. به‌سادگی نوک پستان مادرش را پیدا می‌کند و با ولع و اشتها شیر می‌خورد. هنوز جرات ندارم بغلش کنم. برای بغل من زیادی بزرگ است و سنگین. با همین قد پنجاه سانتی‌متری و وزن سه و نیم کیلوگرمی‌اش... بقیه راحت بغلش می‌کنند. انگار برایش فرقی ندارد. او در هرحال آرام است و نرم و سبک. جیغ و جنگ ندارد اما نمی‌خوابد و چهار چشمی یک نقطه دور را خیره می‌شود. بغل مادرش که می‌رود تازه خوابش می‌برد.

*

خواب دیدم نغمه دختر زائیده است. می‌گویند خواب دیدن زایمان، تعبیرش این است که زن زائو از رنج و غم فارغ می‌شود. به من چه ربطی دارد؟ خواهر من شاید دلش بخواهد تا قیام قیامت برای بهم ریختن فونت پروپوزال دکترا و رنگ بک‌گراند اسلایدهای دفاعش حرص بخورد! کل این رنج و غمش چه اهمیتی دارند که حالا فراغت‌ش داشته باشد! دخترش را بغل کردم. نمی‌ترسیدم از در آغوش کشیدن طفل تازه. نمی‌ترسیدم از دستم بیوفتد. نمی‌ترسیدم در بغلم ناآرامی کند. دختربچه چشم‎های درشت و خندانی داشت. لب‎های برگشته، گونه‌های برجسته و چال روی لپ چپ... و من را می‌شناخت. منتظرم بزرگ شود. منتظرم رویای من بزرگ شود. اسمش را می‌گذارد رها. با من طی کرده است این اسم مال دختر او باشد.... با این حساب اسم او را هم من گذاشته‌ام. باید خیلی چیزها یادش بدهم. خیلی چیزها که حتما در لیست بلند بالای آموزش آن مادر و پدر اصول‌گرای کار درستش تعریف نشده‌اند...

*

 پ.ن 1 : ندارد...

پ.ن 2 : بچه‌ها را بو کنید... بلا استثنا بوی پودر و شیر می‌دهند. یک بوی ثابت که به بوی بچه معروف است... عمیق‌تر که بو بکشید رد داستان‌هایتان را در تولد هرکدام‌شان می‌بینید.

  • ندا میری

لیزبت از دور نگاه می کرد.

میکائیل، لیزبت را بیرون کشید. لیزبت را. اصل قصه را. از زیر آن همه خال‌کوبی و فلزهای سرد که بر ناآرامی تن لیزبت جاخوش کرده بودند. لیزبت، دوست پیدا کرده بود. دوست پیدا کردن که کاری ندارد؟ چرا... دوست در جهان مغموم و خفه و خلوت لیزبت معنای گسترده‌تری دارد از آن‌چیزی که به سهولت و بی‌دغدغه این روزها در میان آدم‌ها دست به دست می‌شود و حالا او یک "دوست دارد. به دوست می‌شود اعتماد کرد. اولین اصل همین است. (من که گفته بودم وگرنه می‌شکنیم بال‌های دوستی‌مان را... به کرات... به صدای بلند) لیزبت غربت را چندی گم می‌کند. چندی کوتاه. می‌رود یک کت چرمی می‌خرد که بنشاند بر تن مرد. مگر جز این بود که مرد تن‌پوش او شده بود؟ تن‌پوش آن تنِ خسته و هزار ردِ خون دیده؟ لیزبت بی‌قراری‌اش را که گم کرد قرار گرفت روی موتور و رفت سوی خانه دوست... سهمش؟ میکائیل را از پشت تماشا کرد... از دور... و کت چرمی را روانه سطل آشغال کرد... سرنوشت این جعبه کوچک هم نباید با یک نگاه از پشت سر نوشته می‌شد. حواست به وسواس و ذوقِ پشتِ خریدنش بود؟

*

آنِ بغضِ تو، مسلخِ من بود هزار سال... چه رفت در میانه که من سنگ شدم؟

همه فکر و ذکرمان، هنک مودی شده بود که گفتم لذت کارن بودن ... لذت این‌که در میان انبوه تن‌های ارزان، آن‌جایی ایستاده‌ای که بودن و نبودن توست که تعیین می‌کند خط و ربط آن مردِ مشوشِ حیران را. برای کارن که دیدن ندارد حضور مدام یک مشت جنده پاخورده و شنیدن ندارد التماس گنگ و بی‌ربطِ کفتارهای کمین کرده‌ی در انتظار... کارن بودن معنایش چیزی بیش از معشوقه بودن، همسر بودن، رفیق بودن است... کارن یعنی خانه. خانه مردی که غریب مانده‌است در ازدحامِ کج‌فهمی همه جهان از خودش... گفتم سختی با هنک بودن به لذت کارن بودن می‌ارزد. پرسیدی اگر کارن نباشی؟... گفتم آن موقع حتما ابی می شوم و می‌روم به سادگی و توی دلم به تو بلند خندیدم و زیر لبی گفتم یک روزی می‌رسد که تاوان این آنِ شک کردن را گران بدهی...

هنک می‌آید خانه. گندزده است. حسابی گندزده است. می‌آید خانه... می‌آید سراغ کارن که همه جعبه‌ها را بسته و اولین سوالش این است به من افتخار می‌کنی؟... هه! حرف نزنیم. از آخر سیزن سه کالیفورنیکیشن که نباید حرف زد... فقط باید به یاد آورد کارن یک پیراهن چهارخانه بنفش به تن داشت...

*

این‌ها کفتارند که خودشان را سگ جا می‌زنند...

مادرم در دوران جوانی‌اش با پسری عشق و عاشقی غلیظ داشتند. وقتی کشید کنار یکی از آدمهای دور و برش که بنده خدا کیفیتی هم چه در وجنات بیرونی و چه در وجنات درونی نداشت و لابد عینهو سگ نشسته بود به بو کشیدن، زد به کار مردِ غمگین و در نهایت هم کار کشید به یک عروسی بی‌شوق برای دامادی که عشقش را یک جایی میان خریت‌هایش گم کرده بود. سال‌ها گذشت و من موسیو و مادام را در یک مهمانی دیدم. مرد از من چشم بر نمی‌داشت. به مامان گفتم چرا من را این‌طور نگاه می‌کند؟ با این‌همه حسرت؟ خندید و چشم‌هایش برقی زدند. پرسیدم هیچ‌وقت حرصت نگرفت از این ماجرا؟ گفت نه. میوه اصلی را من خوردم و بعد از من چه اهمیتی دارد هزار گرسنه، زبان بکشند روی هسته‌ای که تا همیشه بزاق من روی آن مهر شده است؟  آن‌ها هنوز هم در حال لیسیدن تفاله‌های من‌اند.

*

تقصیر تو نبود...

در راه مانده‌ها را که کلا حرجی نیست. به هرچیزی ممکن است آویزان بشوند. چه جای گله از آن‌ها؟... پاسداری از حرمت، کار عاشق‌هایی‌ست که روبرگرداندن معشوقه را به ضجه‌های شب‌سوز در دل کوه و کمر، سووشون می‌کنند... و من همیشه تو را شکل آن مردی دیده بودم که توی فیلم قول می‌گفت: من یک قول داده‌ام و فکر می‌کنم تو متعلق به روزهایی هستی که این واژه، هنوز معنا داشت... تقصیر تو و نشئگی تا خرخره و دلتنگی مغمومت نبود... تقصیر من بود.

  • ندا میری

از چند نسل پیش هر بی‌چاره‌ای را وعده داده‌اند به زمان. که درد بی‌درمان چاره می‌شود در کش و قوس فراموشی و عادت آدمی و قصه تا چند نسل پس هم همین است. این میان انگار که تنها داستان تشکیک من است در تمامیتِ تو که فیصله ندارد به زمان... پیش می‌روم و پا پس می‌کشم و رو برمی‌گردانم و رو می‌کنم و تا می‌شوم و قدقامت می‌شوم و ... هست که هست. شده است یک چیزی از من. یک چیزی از تو. یک چیزی از این میانه‌‌ی میدانِ رها شده در رخوت تو و کسالت من. حالا دیگر دارم به بودنش عادت می‌کنم. به بودن یک سایه سیاه بزرگ در دل و دماغ همه حال‌هایم. به جای شک‌‌ها که زخم شدند و من به عادت کهنه، زخم‌ها را دست‌کاری کردم و به خون انداختم. الان وقتش است که به سرعت کودک بشوی و بگویی پس من چی؟ من هم فلان و بهمان. تو هم فلان و بهمان... کلنجار برویم... بالا و پایینش کنیم... نپذیری... بزنی زیر میز... صدایت نمناک شود که شکِ تو، بی‌رحمانه ترین انتقام جهان است از من...

نکن اما. بگذار این مهم‌ترین عادت مدام تازه من، این طولانی‌ترین و کشنده‌ترین کلنجار، تلخ‌ترین انحصاریِ من باشد. تنها و یکه در صدر بنشیند و خودنمایی کند. به نبودن تو و نماندن من طعنه بزند. برای تنهایی شب‌های تو و پرش‌های صبح‌گاهی من، خودش را بگیرد. بگذار این میان این عادتِ ناتمام و دست‌پاچه شبهه در من غلیظ بماند. حجیم بماند. بگذار یک چیزی از این رابطه زنده بماند. نفس بکشد. بگذار من همیشه مردد بمانم... بگذار من همیشه دو به شک بمانم دوست داشتنِ تو را...

*

زیرصدای ظریفی نشسته است روی دقایق... از خودم نمی‌گویم این را. آن وقتِ وحشتِ خاموش نزدیک است. آن بی‌امان تمامِ ناتمام.  صدای پای‌ش را می‌شنوم. بعدش؟... بعد ندارد. همه درد این است که دیگر بعدی نمی‌ماند. کامل تمام می‌شود. کامل تمام می‌شویم. من و تو می‌مانیم و چیزی که هزار باره تمرین کرده‌ایم و هزار باره شکست خورده‌ایم. من اما می‌روم. شبهه ندارد. از تو و هر چیزی که در دایره بلاتکلیف و بدترکیب تو می‌چرخد دور خواهم شد. راستی هیچ وقت نشد درست و حسابی از تو بپرسم چطوری افتادی گیر همچین ترکیبِ بدترکیبی؟ یا که پرسیدم و گم شد در ازدحام سکوت خودخواه تو؟

*

به قول ایرج جان‌مان با من مدارا کن ای عشق دامن‌گیر... یک جایی بنویس این را که بماند، که یادت بماند عشق‌های دامن‌گیر مدارا نمی‌کنند.

  • ندا میری

صدایم می‌زند بیا... هیجان‌زده است. به صفحه‌ آیفونش اشاره می‌کند و می‌گوید ببین چقدر خوشگل است. عکس یک گربه است. یک گربه پرشین سفید زیبا که روی یک کاناپه سرخابی لم داده‌. راست می‌گوید که خیلی زیباست. می‌گوید صاحبش دیگر امکان نگهداری‌اش را ندارد. دنبال کسی‌ست که گربه را به او واگذار کند. من گفته‌ام تو گربه بازی و خودت هم یک دانه از این معمولی‌ها داری. دلت می‌خواهد این را بگیری؟ می‌گویم نگهداری دو تا گربه سخت است. تیفانی هم که کلا ناسازگار. از خودم بدتر انگار نازِ هزار شاهزاده ترکِ باستانی را همزمان دارد... عاقل اندر سفیه نگاهم می‌کند. تیفانی را رد کن. این خیلی از تیفانی تودل‌بروتر است. تصمیم می‌گیرم برایش فرق یک حیوان خانگی را با چیزی که آدم با خیال راحت ول می‌کند و می‌رود یکی خوشگل‌ترش را می‌آورد، توضیح بدهم. از روزی شروع می‌کنم که برای اولین‌بار جلوی تیفانی زدم زیر گریه. او توپ قرمز و زردش را ناگهان رها کرد و آمد جلوی من نشست و آن‌قدر بلند میو میو کرد که من ناخودآگاه به خنده افتادم و او سرش را به پاهایم مالید و راهش را کشید و دوباره رفت سراغ توپش. می‌گوید همه حیوان‌ها همین‌طورند. ممکن است حرفش درست باشد. اصلا حتما همین‌طور است. باید باشد. حیوان خانگیِ آدم، اهلیِ آدم می‌شود. نه از دلِ ظرفِ آب و غذا... حیوانِ خانگی آدم از دلِ مهرِ صاحبش، اهلی او می‌شود.  حتی اگر گربه بدقلق و اطواری و لوسی مثل این حناییِ من باشد. می‌خواستم با مثال به او بفهمانم من و تیفانی دو سال خاطره باهم داریم... وقتی عقیمش کردم، موقع برگشت از بیمارستان از آنجایی که توانایی کنترل ادرارش را نداشت، توی آژانس روی مانتوی حریر درجه یکم شاشید و من مجبور شدم مانتو را دور بیاندازم کلا... تیفانی تنها شاهدِ زندهِ همه بارهایی‌ست که دوست‌پسر سابقم مرا بوسیده است. که اشکم را در آورده. که حرصش داده‌ام. که نازش کرده‌ام. تنها و تنها شاهدِ همیشه حاضرِ حدفاصلِ آن روزهای تپش و جنون تا این روزهای امن و آرام. من یادم نمی‌رود چطوری از بازی دست می‌کشید و می‌آمد توی بغل یک کداممان ولو می‌شد. تنها جایی بود که از حسودی کردنش خبری نبود. دنبال دمش نمی‌دوید بلکه حواسم را به خودش پرت کند. دلش می‌خواست بخشی از ماجرا باشد. عینِ بچه‌ای که از معاشقه پدر و مادرش غنج بزند. آرام بگیرد. احساس امنیت کند از عشق و عاشقی آن‌ها. بی‌حیاتر البته. بر و بر نگاه‌مان می‌کرد. آخ که دورِ غریزه بگردم من...

این‌ها به کنار... به صدای صبح‌گاهی‌اش عادت کرده‌ام. وقتی می‌دود کنار پنجره و با کلاغ‌ها دعوا می‌کند. مگر می‌شود صدایش با صدای گربه‌های دیگر فرقی نکند؟ مگر می‌شود من صبحم را با صدایی دیگر آغاز کنم؟ مئویی که بلندتر، کشیده‌تر، آرام‌تر، غمزه‌ای‌تر، سلیطه‌تر یا هر ترِ کوفتی دیگری باشد... مئویی که پشتش دو سال با هم زندگی کردن نیست. مئویی که... یک بار یک کسی به من گفته بود همه صبح‌های تخمی ای که تو در آن‌ها نباشی... فکر کنم می‌خواست همه‌شان را از همه تقویم‌ها پاک کند.

نگاهش می‌کنم. در برابر این پرشینِ سفید دل از کف داده است حسابی... خوش بحالش! چه راحت می‌تواند خاطرات و تجربه‌های مشترک را نادیده بگیرد... هیچ بعید نیست فردا من را هم با یک دختر بلوند روس تاخت بزند! والا!

ندا. م

پ.ن یک:

یک کسی هست همچین خواستگارطور. چند تایی کوچه (خانه نه!) توی تهران دارد.  تا دلت بخواهد باغ و باغچه در کردان و ولیان. ویلا دارد! آن هم نه در شمال. در جنوب فرانسه گویا! مازراتی می‌راند و... مهندس هم هست. از این واقعی‌ها! نکه از آن بساز بیاندازهایی که مدرکشان را از صدقه سر تعداد صفرهای مانده حساب بانکی‌شان و گردش مالی‌شان، چسبانده‌اند تهِ ماتحتشان... آدم خوبی هم به نظر می‌آید! هنوز چهل ساله هم نشده! باور نمی‌کند که می‌گویم نمی‌خواهم... می گوید می‌توانی زنش بشوی و برای خودت دخلِ همه نکرده‌ها و ندیده‌ها  و نداشته‌های دنیا را در بیاوری.... حوصله ندارم بپرسم همه شان را؟ فقط می‌گویم آنطوری خیلی کسل‌کننده می‌شود زندگی...

پ.ن دو:

همین الان دلم می‌خواهد توی میدان پیکادلی باشم! منطقا باران ببارد نم نم... و هایده توی گوشم بگوید دل ساده ی عاشق، دیگه بی‌تو تو دنیا، یه شب خواب خوش عشقو ندیده... و من زیر لبی بگویم... هه! همون خیال کردی!

پ.ن سه:

هایده خیلی خوب می‌خواند. آدم یادش می‌رود جوابش را بدهد.

  • ندا میری

صورت بزرگی داشت. این به معنای درشت بودن صورتش یا زیاد بودنِ ابعادِ اعضایِ چهره‌اش نیست. بیشتر نشات گرفته از گشادگیِ رخِ او بود و چشم‌های درشتی که انگار میدان دید وسیعی داشتند. برجستگی لب‌هایش ربطی به تصویر و تصور معاصر ما از درشتی و برآمدگی نداشتند. صرفا حجم نبودند، خط داشتند. خطی که به دقت و ظرافت کشیده شده و گوشت نرم و لوند لب‌هایش را از صافی پوست بی‌نقصش جدا می‌کرد و به هنگام خنده در عرض و طول گشاد می‌شدند و یک خنده بزرگ را رقم می‌زدند. خوش‌قامت و درشت اندام بود. از همه اینها مهم‌تر اما (بجز صدای خش‌دار درجه یکش البته) استایل ویژه او بود. یک جنس شیکیِ منحصر به فرد. آن چیزی که در اولین مواجهه با او چشم آدم را می‌گرفت، جزئیات و رنگ و شکن پیراهنش نبود. در عین شیک‌پوشی خاصش البته. من مطمئنم حتی جزئی‌نگر ترین آدم‌ها هم در وهله اول کاری به تعداد پلیسه‌های شلوارهای لیز و رقصانِ او نداشتند. چیزی که در باکال چشم مخاطبش را می‌گرفت استایل شخصی او بود که فراتر از پوشش او تعریف می‌شد. استایلی که از خود او می‌آمد. از ویژگی‌های رفتار و منش او. از هوش و از تناقضی که در زنانگی باکال نهفته بود. یک آمیختگی جذاب فاعل/مفعول، قدرت/شکنندگی، اتکا به نفس/پناه‌جویی. باکال می‌توانست همزمان رویای یک مرد باشد و یا تصویر آن زنی که مردها از او فراری‌اند. با همه این‌ها اما لورن باکال زنِ محبوب من نبوده هیچ‌وقت. حتی چهره‌اش.

*

همفری بوگارت. چند نفر در طول تاریخ سینما احتیاجی‌ به هیچ توضیح اضافه‌ای پس از نامشان ندارند؟ چند نفرشان در طول زمان تبدیل به یک شمایلی رویایی شده‌اند که برای مردها حسرت/حسادت/تحسین برانگیز و برای زن‌ها یک آرزوی رویایی‌ست؟ چند نفری شاید. در مورد بوگارت اما موضوع جدی‌تر از این بوده. جزئی‌ترین رفتارهای او نه تنها در یادِ آدم‌ها مانده‌اند که تبدیل شده‌اند به مدلِ ایده‌آل. سال‌هاست مردها دلشان می‌خواهد شبیه بوگی سیگار آتش کنند و زن‌ها بلا استثنا در رویاهایشان خواب دیده‌اند شبی بر مردی نازل می‌شوند که از دیدنِ دوباره آن‌ها پناه برده است به شیشه عرقش اما دربرابرشان در همان حال نزار و با آن هیبت لایعقل، بازی‌گردانِ قهار صحنه است... با همه این‌ها اما همفری بوگارت مردِ محبوب من نبوده هیچ‌وقت. حتی ژست‌های یکه‌اش.

*

هویتِ آدم‌ها... در شکل‌گیری هویتِ آدم‌ها بجز ویژگی‌های ظاهری و رفتاری، بجز محل تولد و شهر و خانه و خانواده و تحصیلات و کلی چیزهای ژنتیکی یا اکتسابی از این دست، چه چیزهایی نقش دارند؟ از این ساده‌ترش اینکه ما آدم‌ها را با چه چیزهایی می‌شناسیم یا به‌خاطر می‌آوریم؟

من جوان وودوارد را با تابستان گرم و طولانی و همه عکس‌های خانوادگی دونفره‌اش با نیومن به‌خاطر می‌آورم. اولگا کنیپر در چشم من معشوقه چخوف بوده است که نامه‌هایش را با "سگِ تو" امضا می‌کرده... و سیمین دانشور زنی که جلال آل احمد دلش می‌خواسته حامله‌اش کند. زن و مرد ندارد این. هیچ ربطی به جنسیت ندارد. داستان کوچک می‌شود با ورود این بازی گند و گهِ امروز جهان. من هم می‌دانم سیمین نخستین زن ایرانی بود که به صورتی حرفه‌ای در زبان فارسی  داستان نوشت. به من باشد من ساعدی را هم پیش از آنکه با عزاداران بیل به خاطر بیاورم با طاهره یاد می‌کنم. با همه گمنامی‌اش... اصل حکایت فراتر از این اسم‌های زیادی کت و کلفت است. همه ماجرا خلاصه در لمس است... در "رد"... رد انگشت... رد نگاه... من دلم می‌خواهد دانه دانه این آدم‌ها را در بزرگداشت‌شان با حوادث مهم زندگی‌شان مرور کنم... با مهمترین‌ش شاید.

این‌گونه می‌شود که لورن باکال پیش از آن‌که آن ستاره‌ تاج بر سری باشد که با زیبایی و منشِ ذاتی/اکتسابی‌اش می‌توانست به‌راحتی آدم‌ها را مجذوب و مسحور کند، برای من زنِ همفری بوگارت است... زنی که دلِ همفری بوگارتِ افسانه‌ای را برده؟ خب البته که این هم مهم است! (چطور می‌شود نباشد؟ پای رویای مشترک زن‌ها و مردها وسط است!) اما... قصه فراتر از این است. اصل قصه خودِ آن حادثه است. آن رخدادِ مهم... آن چیزی که جا دارد حالا تا همیشه زنده بماند. فراتر از خود لورن و خود همفری... عشق... آن چیزی که از یکه بودن همفری بوگارت و از زنانگی متناقض اما دلچسب باکال، خیلی گنده‌تر است... خیلی...

ندا. م

پ.ن: هروقت من مردم برایم بنویسید لطفا!... بنویسید او دختری بود که... (قبلش این یادداشت را مرور کنید)

  • ندا میری

شب آخر سخت‌ترین تجربه بود. زیاد بود برای بیست و پنج سالگی‌ام. زیاد است برای پنجاه‌سالگی‌ام حتی. زیاد است برای همیشه‌ام. اصلا همین که یک جایی از خاطرات من همچین تجربه‌ای نوشته‌اند، سند بی‌رحمی دنیاست... و سن و سال، کم و زیاد نمی‌کند عمق درد و دهشتش را. دکتر ممنوع کرده بود حتی آب بنوشد. اوضاع خراب بود. از ته چشم‌هایش می‌خواندم. آخ! چشم‌هایش. همان فانوس‌های سگ‌مصبِ همیشه مستِ خود ساقیِ هزار تماشاچی! سو رفته باشد انگار از آن پیمانه‌های همیشه لبریزِ هفت‌خط. تف به گور همه پیشرفت‌های علم. وقتی هنوز هم چاره ندارد دردهای بی درمانِ آدمی. وقتی هنوز هم داروهای شیمی درمانی موهای افشانِ زن‌ها را دسته دسته می‌ریزند. آقای دکتر؟ هیچ دوایی نیست که موهایش را نریزد؟ نگاهش کن آخر؟ حیف این پشته پرخم و تابِ شب‌نشانه نیست؟ جوابش چه بود؟ سلامتی‌اش واجب‌تر است. انگار با خر طرف باشد! انگار من نمی‌دانم این را. لعنتی خب خودش را توی آینه نگاه کند و قلبش بگیرد مگر آن سلول‌های بی‌پدر مادر وقیح‌تر نمی‌شوند به گرفتن جانش که جانانِ ماست؟ اما موهایش نریختند. اینکه به لطف داروهای سوئیسی آن‌چنانی بود یا زورشان بیشتر بود به کیفیتِ زیبایی ندانستیم هیچ‌وقت. ارثیه ما بود از مادر. همان موها... هنوز هم که دست می‌برم به سرم انگار همان نازِ شب آخر باشد که کشیدم از وجود بی‌منتش. لاغراندام و فرتوت خزیده بود به آن لباس نارنجیِ سبک. نه از آن نارنجی‌ها که فرکانس‌شان می‌کوبد توی چشم. پیش از هر رنگ دیگری... آرام، آسوده، نرم. عین گل‌های اول بهار که هنوز رد انگشتانِ زمستان به پیراهنشان هست. تشنه بود. تشنگی امان می‌برد از آدم. از آدمی حتی به طاقت او. تشنه بودم. به تشنگیِ او لابد. ورنه که پارچ شیشه‌ای با انبوه یخ‌هایش خودنمایی که چه عرض کنم، هیاهو می‌کرد به چشمانم. انگار عربده بزند بنوش مرا لامصب! تو را که ممنوع نکرده‌اند از نوشیدن. دستم نمی‌رفت اما. اینجا همان‌جایی ست که وسوسه‌ها ناکام می‌مانند. همان نقطه‌ای که دیگر بلند بالاترینِ زن‌ها از نعوظِ ناخواسته و صرفا فیزیولوژیک آش و لاش‌ترین و دم‌دستی‌ترین مردهای عالم هم جا می‌مانند بس که معشوقه اولی شده است بر خود. بر من. بر منی که تمام قد به تماشای او حیران شده‌ام. همان لحظه‌‌ی ایاک اعبد و ایاک استعین... و من آن شب و آن ساعت تمام چشم شده بودم. نگاهش می‌کردم. جانم را. جانانم را. نگاه می‌کردم کان آرامِ جانم می‌رود.

گفت تشنه نیستی؟ تشنه بودم. تشنه بودم آن آنی را که آب بدهم دستش و او سر بکشد و من سر بروم. ممنوع بود. همه‌چیز آن شب ممنوع بود انگار بجز دوست داشتنش. گفت درد دارم دختر. تصور کن سوزن زده باشند به پرده پرده گوشت و خونِ تنم. از این حرف‌ها بلد نبود. درد را یواشکی می‌گذراند. اولین بار بود صدایش را، آن صدای مخملی را به گفتن درد دارم می‌شنیدم. حیران بودم. بلاتکلیفِ مطلق. یک‌هو احساس کردم یک چیزی دارد از تن او بیرون می‌زند و من را احاطه می‌کند. انگار آخرین وصیت‌های زنی به نگاه پاشیده شود روی میراثش مثلا. لبخند زدم. مثل خودش که همیشه لبخند می‌زد. آن‌شب به حرف گذشت. کلش. به مگوترینها. نداشتیم؟ داشتیم. حتی مادر و دختر ترین‌ها هم مگو دارند. این به آن نگفته از سر حیا و آن به این نگفته از سر پررو می‌شود مثلا. زد به روزهای جوانی‌اش. زد به آن‌روزهایی که ورپریده بود و ورپریدگی چقدر به او می‌آمد. همانقدری که وقار این سالها. لعنتی آنچنان کامل بود در عین هزار تناقض که هوس می‌کردی هزار باره عاشقش بشوی. هربار عاشق یک ورش! هربار اسیر یک کدام از آن هزار زنِ وجودش که در کمال تعجب هیچ ربطی به آن یکی نداشت. در تنش صدها تصویر نشانده باشند انگار. صدها خاطره از صدها عشق‌بازیِ نخستین بار تابستانی در ارتفاعاتِ گیلان. همانقدر بکر.. همانقدر رویایی. پرسیدم هیچ‌وقت دلت نخواست برگردی عقب‌تر و نگذاری برود؟ حیف بود به خدا. گفت رفتنی می‌رود. اصلا باید برود. نمی‌شد. ننوشته بودند سرنوشت‌مان را به هم. پرسیدم هیچ‌وقت هوس نکردی پیدایش کنی؟ حالی؟ احوالی؟ شیطنتی؟ چایی بنوشی در یک کافه دورافتاده دور از چشم ما و بابا؟ چشم‌هایش رفتند و بازگشتند. گفت نه. سهم من از او همان سال‌های بیست و چند سالگی بود... و اسمش را آورد. برای اولین بار بعد از سال‌ها و پلک زد و انگار خورشید آشتی کند با زمین. آمد. همه آن برقِ رفته باز آمد به آنی... و خاصیت عشق این است. باقی حرف‌های هزار شاعر شوخی بوده‌اند در برابر آن ثانیه‌ای که یک نام می‌تواند زندگی را در چشم‌های زنی در حال احتضار اینگونه غرا و خوانا بتاباند.

پرستار آمد و پاره کرد آن دقایقِ نستعلیقِ کتابتِ نزدیکی ما را. پرسیدم تا کی نمی‌تواند آب بنوشد؟ گفت تا دستور دکتر برسد که بعید می‌دانم امشب باشد. احتمالا باید برود توی اتاقِ عمل. آماده‌اش کن کم کم. آماده‌اش کنم؟ چطوری؟ همیشه او مرا آماده کرده بود. دخترشی؟ فرصت نداد من جواب بدهم. نگاهش را انداخت به پرستار و گفت دختر بزرگِ من است. و این بزرگ را آن‌قدر بزرگ گفت که من بزرگ شدم. پرستار فشارش را گرفت. درجه حرارت بدنش را. تب نداشت. همه چیز گویا در نرمی و آرامی قرار یافته باشند. نگاهش می‌کردم. دوباره روی لبش خنده نشسته بود. آن‌جا نبود و آن‌جا بود. بیست ساله شده بود دوباره انگار. خاصیت یادآوری عاشقانه‌های کهنه نبود فقط. خیالش راحت بود که نامش را گفته. اینجا. این آخرین شبِ او و آخرین شبِ ما. امانتش را پیچیده لابلای ململ آوای معطرش و سپرده دست من. دست من. دست دخترش. دختر بزرگش. خیره شده بودم گیج زدنِ سرشار از خیالاتِ خوشش را. پرستار آرام گفت چقدر شبیه مادرت هستی. خنده‌ات، مدل حرف‌زدنت. چشمهایت. تمام بود. کار تمام بود. اولین بار نبود که می‌شنیدم چقدر شبیه او هستم اما این بار فرق می‌کرد. غریبه‌ای او را در مرزهای ماندن و رفتن، در آخرین تقلای ذهن و قلبش دیده بود. آن خنده خردسوز و آن برقِ متبرک را... تمام زبانم شکرانه شد به ناگهان. ژنتیک اگر نبود جهان چه چیزهایی را گم می‌کرد. چه خواب‌هایی را. چه خیال‎‎هایی را. نمی‌ترسیدم دیگر. یک روزی، یک جایی پسری برای من لابد همان شعری را خواهد خواند در ستایش سگِ وحشی چشم‌هایم که او برای او خوانده بود و آن لحظه، مادرم در جهان دوباره جاری خواهد شد. پرستار از اتاق بیرون رفت. می‌توانستم. حالا می‌توانستم یک لیوانِ پر از خنک‌ترین آبِ عالم بدهم دستش و بنشینم نوشیدنش را نگاه کنم و سیراب شوم... با همان چشم‌ها... وای! من او را با چشم‌های خودش نگریسته‌ام... و این انحصاری‌ترین سهمی بوده است که از عالم برده‌ام. 

ندا. م
  • ندا میری