الفبا

الفبا

۱۱ مطلب در آبان ۱۳۹۱ ثبت شده است

به زبانم نمی آید که بگویم "کارگر" دارم... یک وقتایی به خودم می گویم کاش یک کمی کدبانو بودم، کاش با تر و تمیزی میانه ام خوب بود، کاش کمی، فقط کمی مدل خانم های خانه بودم. اینطوری اصلا احتیاجی نبود یک کسی بیاید خانه ام را تمیز کند، آب و جارو کند. عادت دارم همه این خانم ها را به اسم کوچک صدا بزنم. حتی بین دوست های خودم هم. مثلا می گویم فردا "اطلس"می آید. آنها هم فکر می کنند اطلس اسم یکی از بیشمار دوست های من است.

این آخری اسمش "راضیه" است. تا حالا هم را ندیده ایم. راس ساعت هفت صبح زنگ در را می زند. درست نخوابیده ام. قرارمان ساعت هشت بود. دلم می خواهد در را باز کنم و در جا خفه اش کنم. از در که تو می آید، همه حرص و لجم یک جا می رود... یا پروردگار... انگار یکی یک روسری سبز سیدی انداخته باشد سر کلودیا کاردیناله و یک راست آورده باشد دم در خانه من... می خندد و دندان های سفید و ردیفش را به رخم می کشد. می گویم "سلام. من ندا هستم. خوش آمدی"... حتی خودت هم خبر نداری چقدر... وای بر من چه شرمی... چه خنده ای... چه نگاه غریبی... خواب از سرم می پرد... سر درد هم... جای همه چیز گیجی می آید...

می پرسد "از کجا شروع کنم؟" می گویم "ها؟ نمی دانم. هرطور خودت راحت تری... هر طور خودت دوست داری" ... توی دلم می گویم اما "تو فقط بنشین من تماشایت کنم"... می پرسد "آقایتان هم هستند؟" می گویم "من تنها هستم "... "حیف تو نیست؟"... می خندم... دلم می خواهم نازش کنم و بگویم "حیف من؟ آر یو فاکینگ کیدینگ می؟؟؟ "... سی و شش ساله است و یک دختر یازده ساله دارد. مطلقه است. یک هو سر حرف را باز می کند... "ده سال زندگی کردیم. شوهرم معتاد بود، بد دهن بود، دست بزن داشت، زن بازی می کرد... طلاق گرفتم. دخترم را هم گرفتم. همه چیز را هم دادم رفت. همه چیز را. مهریه و نفقه و اثاث خانه... خرجی هم نمی دهد... تازه یارانه دخترم را هم می خورد. یک باری رفت یکی را صیغه کرد آورد جلوی من گفت تو این ورم بخواب آن یکی آن ورم... " خنده ام می گیرد... توی دلم می گویم "دتس تریسام" ... "خب من خسته شدم... خسته... رها کردم... رها... حالا مجبورم کار کنم، چه عیب دارد. کار می کنم... کار. فکر نکنی من از اونایی بودم که بساز نبودم ها. نه. همه جوره تحمل کردم. همین الان هم به خداوندی خدا خیلی خواستگار دارم. اما اگر شوهر کنم دخترم را می گیرد. اهل قرار ملاقات رفتن هم نیستم که. وگرنه یک دکتره بود که من پرستار مادرش بودم. هی خواست من را شام ببرد بیرون. نهار ببرد بیرون. من نرفتم که... شما خانم خودتی آقای خودت، دلت هم خوشه. خدا رو صد هزار بار شکر دستت هم انگار تو جیب خودته. خدا بیشتر هم بخواد برات. ایشالا همیشه دلت خوش باشه.... همیشه "

دلم می خواست بلند می شدم می رفتم جلوتر خطوط شکوهمند چهره اش را لمس می کردم و می گفتم "خوش به سعادت تو که یک آدم غریبه رو اینطور صادقانه دعا می کنی..." جای همه اینها نگاهش کردم و گفتم "می دونی خیلی زیبایی؟"... خندید و با یک حیای ویرانگر سرشو انداخت پایین و گفت "حالا موهام اینها بهم ریخته ست، سشوار نکردم"... دلم سکوت می خواست... یک سکوت طولانی... که اون حجم حجب و زیبایی رو هضم کنم. یک جا ببلعم. دلم می خواست بهش بگم که چقدر شجاعه که بی امکانات رها کرده... بگم همه دنیا حق دارن عاشقش بشن، بگم شاخکای همه مردای دنیا بخواد نخواد با دیدنش می زنه... بگم حق داره بره رستوران... بگم که با همین صورت بی آرایش و موهای آشفته و گز کرده و این هیات بهم ریخته و این لباس های رنگ و رو رفته داره حال منو خوب می کنه... پادرد و کمر دردم رو کمرنگ می کنه... غصه هامو بی رنگ... به روش خندیدم... "چه قشنگ می خندی خانم جان"... "من ندام... فقط ندا... خانم جان هم خودتی"

                                                                                                                ندا. م 

  • ندا میری