الفبا

الفبا

میلدرد (روث نگا) میان گندم‌زارها می‌دود. او هنوز به نام خانوادگیِ عزیزِ "لاوینگ" متبرک نیست. دوربین روی شکم برآمده‌ی او که حامل نطفه‌ی عشقی درخشان است، فوکوس می‌کند و داستان لاوینگ‌ها اینطور آغاز می‌شود.

یک قرن از الغای قانون بردگی گذشته، اما جنوب آمریکا هنوز از تعصبات تبعیض نژادی رها نشده است. رنگین‌پوست‌ها کماکان آنچنان به رسمیت شناخته نمی‌شوند که حق داشته باشند با یک سفیدپوست ازدواج کنند. نه تنها چنین رفتاری یک جرم اجتماعی محسوب می‌شود و به مقامات حقوقی این امکان را می‌دهد که طرفین را محاکمه و زندانی کنند، که فرزندانِ چنین پیوندی هم حرامزاده و مطرودند. البته که این قانون همانند بسیار دیگر قوانین نمی‌تواند کسی را از عاشق شدن بازدارد و حالا ریچارد لاوینگ (جوئل اجرتون) زنی را از همان دایره‌ی ممنوع می‌خواهد. ریچارد مردی کم‌حرف و درون‌گراست که بدون هیچ جنجالی پای این دوست داشتن ایستاده. تقریبا هیچ جایی از روایت نیکولز او را در هیات مبارزی پرشور نمی‌بینیم. اما این نکته هرگز نشانه‌ی انفعال مرد نیست. او جنجال نمی‌کند اما کوتاه هم نمی‌آید. از میلدرد پذیرنده‌تر است و اولویتش ماندن با زنی‌ست که برگزیده است و در این مسیر ابایی از دادن هیچ تاوانی ندارد. شاید برای مخاطب دوست داشتنی نباشد، اما فراموش نکنیم او کسی‌ست که میلدرد لاوینگ سال‌ها پس از مرگش درباره او می‌گوید: او از من مراقبت می‌کرد و برای یک زن چه چیزی از این حیاتی‌تر که اینگونه مومنانه بداند مرد خانه‌اش او را محافظت می‌کند. نیکولز این بار نورافکنش را روی زن داستانش انداخته است و به میلدرد فرصت داده در این مسیر رنج و دلتنگی، چونان بالرینی متبحر رقص دلنشین احقاق حق انسانی‌اش را به رخ تماشاگر بکشد. چه به عنوان دختری عاشق که دست در دست مردی که دوست دارد می‌نهد، به شهری دیگر می‌رود و علی‌رغم آنچه ممکن است در آینده رخ بدهد، با او ازدواج می‌کند. چه به عنوان همسری همراه که در تمام این مسیر اولویتش ماندن کنار همسرش است، حتی در کلیدی‌ترین لحظات مبارزه‌ی پرشورش وقتی همسرش از حضور در دادگاه سرباز می‌زند او افتخارِ آن لحظه‌ی تاریخی را نادیده می‌گیرد و چشم در چشم وکیل‌ها تاکید می‌کند بدون ریچارد در دادگاه حاضر نمی‌شود، و چه به عنوان مادری نگران که می‌خواهد فرزندانش را در وطن بزرگ کند. میلدرد دیگر آن دختر خجالتی نیست. او در دامان عشق و زیر سایه‌ی محافظت مرد شکوفا شده و حالا اعتماد به نفس و شجاعت این را دارد که برای خانه‌اش‌ بجنگد. خانه‌ی میلدرد صرفا یک چاردیواری نیست که هرجایی از جهان باشد. خانه‌ی او همان جایی‌ست که ریچارد قول داده روزی برایش خواهد ساخت. روی همان زمینی که عاشقش بوده. بچه‌های او باید آنجا بزرگ بشوند. او باید روی همان زمین بایستد و به جهانی که این عشق را به رسمیت نمی‌شناسد، دهن‌کجی کند. جادوی روث نگا نقطه‌ی اوج رقص شکوهمند میلدرد است. به صورتش نگاه کنید. اقیانوسی از حس و کلمه در سکوت او موج می‌زند. بالانسِ دلنشینی از مجادله و اطمینان، امن و دلتنگی، شادی و اندوه، آن چنان در هارمونی و تعادل که حتی در بحرانی‌ترین حالش هم، سر سوزنی به طمانینه و آرام او از بودن در کنار ریچارد شک نمی‌بریم.

لاوینگ فراتر از یک روایت تاریخی‌ست. بیش از تصویر کردن یک دوران یا یک مبارزه‌ی اجتماعی. تمرکز نیکولز بر پیوند است. آنچنان که خیلی ساده و صرفا در حد دادن اطلاعات اولیه به بخش قانونی و روند پیگیری پرونده و وکلا می‌پردازد. لاوینگ داستان عاشقانه‌ی یک زوج است که رسالتش، احیای اعتبار خدشه‌دار شده‌ی مفهومِ درست و اصیل ازدواج است. ازدواج نه به عنوان صرفا یک همزیستی ثبت‌شده‌ی قانونی. فراتر از این. که به عنوان پیوندی عمیق میان دو نفر که از رگ و خون مومن شده‌اند در کنار هم بمانند و چه کسی بیش از آن‌ها حق دارد لحظه به لحظه‌ی این پیوند را در وطنش جار بزند؟ هشداری بجا و به موقع به نسلی که روز به روز در گریز از مفهوم تعهد (به خود، به دیگری، به خاک، به عشق، به ازدواج) داستانی تازه‌تر می‌چیند.  

  • ندا میری

نفهمیدم چی شد. نکه فک کنی ایراد و اشکالش از منه ها. نه. فرصت نمی‌ده به آدم. فرصت نمی‌ده بجنبی به خودت. تا میای تکون بخوری انگار کن یه آخ که رد شه از قفسه سینه‌ت، عینهو اون پلک زدنایی که از شدت ناگه بودن و تیزی‌شون، نمی‌فهمی تو پلک زدی یا برق پریده از لامپ، عینهو همه دم‌هایی که می‌کشی و نمی‌فهمی داری می‌کشی.... همونقدر یهو غافلگیرت می‌کنه. اصلا می‌کنه که تو نفهمی چی شد. چی رو بفهمی؟ چرا بفهمی؟ که لطفش به همین بی‌هنگامیه و بی‌معناییِ متناقضِ سراسر معنا که از شعور آدمیزاد آنچنان خارجه که ازل تا ابد قرار شده بر نادان ماندن به همه‌ی ابعادش. خوش خیال بودن همه‌ی اون هزار هزار مکتب رفته و مکتب نرفته‌ای که پروسه‌ی عاشقیت رو به فلسفه و روانشناسی و خودآگاه و ناخودآگاه آدمیزاد، تحلیل کردن... یه نگاهی، یه صدایی، یه خنده‌ای... مال من ایناست. مال شما چیه؟ می‌تونه بوی عبورش باشه یا کیفیتِ حرکت دست‌هاش تو هوا وقتی داره حرف روزمره می‌زنه... مال من ایناست و فرق نداره مال شما چیه. اصلِ قصه، ایستاییِ جهانه اون وقتی که اینا، همین نگاه و صدا و خنده و عطر و گردش دست و امثالهم، یهو سیخ می‌شه تو سینه و بند از بند آدم می‌بره... با خودتون نگید چی شد. اینکه چی شد در برابر اتفاقی که افتاده خیلی حقیرتر از اونه که عیار داستان رو شوخی شوخی بکشیم پایین با پرسه زدن پیِ چراش. تازه از این هم که بگذریم، کی می‌دونه آخه جانِ من؟ بلدِ کارهاش موندن توش... اینکاره‌هاش با یه رساله ادعای مکتوب و هزار خطابه ادعای غیرمکتوب، موندن توش... از من که اصلا نپرسید چی شد که ما کفتر جلدِ حال خرابشیم یه عمره و همه آرزومون همون لال و گنگ موندنه تو داستانِ بلاهتش...

خسته بودم. خیلی... ناامید ولی نه که من بلدش نیستم اساسا. ورنه جا برا ناامیدی هم بود. انقدری که کسی روش نشه بپرسه چرا...  واسه خودم خیال برم داشته بود نشم که نشم اسیر هیچ نگاه و هیچ صدا و هیچ خنده‌ای. خوشم بود با ورپریدگی که بی‌دردسر می‌چرخوند روز به روز و ساعت به ساعتش رو. نفهمیدم چی شد. تا اومدم به خودم دیدم اوخ! خیس و خنک نشستم میون دست‌هاش. کی می‌دونست یهو ناغافل پیداش می‌شه تو خواب و بیداریِ گسِ ظهرِ زمستون و آنچنان تیز و تند و بی‌وقفه می‌کوبه چشماش تو چشمام که گیج و نشئه باز کنم قلابِ هرچی در و پنجره‌س واسه نگاه و صدا و خنده‌هاش که عینهو موج‌شکنِ همه‌ی بندرهای عزیز دنیا، یه تلاطمِ جون‌دار خوش‌قیمتی داشتن دسته‌جمعی و یه غربتِ محظوظ گیراندازی تک به تک... وقتی زد به غارت بند بندِ تنم دیگه دیر بود واسه اینکه بفهمم چی شد و چرا شد و اساسا چی به چیه. تنها چیزی که فهمیدم این بود که عیار این خاطرخواهی از من نبود. از دست‌های تو بود که کلید بهشت بودن و سقاخونه‌ی سر باهار...


یه عمر رجز خوندم بریم پی رویاهامون. کوتاه نیاییم از رویاهامون... حالا نشستم مات که اون نگاه پر از مهرِ احترام‌آلود، که تو اون جَز کلابی که بهترین اسم دنیا رو داشت، بین اون دو تا عاشقِ مغرور تمیز در اندازه‌ترین و زیباترین شکل ممکن رفت و آمد، نکنه کافی نباشه؟ چرا هیچ‌وقت حواسم نبود میون همه‌ی مناجات‌های شبانه، نکه بگم بشیم رویای هم که هم زیادی لوسه و زیادی سانتی‌مانتال واسه روحیه‌ی من و هم قناعت‌پیشگی‌ش زیاده، بگم لامصب خب باهم بریم پی رویاهای هم... نمی‌شه؟ فک کنم همیشه نشه...

اما تو بیا و باور نکن...

  • ندا میری

تقریبا یک ماه پیش بود که داشتم به ننوشتن‌هایِ خودخواسته‌اش فکر می‌کردم. نه از آن وقت‌هایی که دست آدم کند و کسل است و نه از آن وقت‌هایی که آرامش از ذهنت آن‌چنان پرکشیده که توانِ جمع و جور کردن چهار تا واژه را کنار هم نداری، چه رسد به نوشتن و نه از آن وقت‌هایی که آنقدر خرابی که نوشتن دیگر انتخاب تو نیست که خودش می‌آید، می‌بارد، می‌پاشد. حالش متعادل‌تر از همه وقت‌هایی‌ست که سراغ دارم از او. کفه خرابی و کفه ذوقش بر هم چیرگی دندان‌گیری ندارند. یک تعادل نسبی بر جهانش جاری‌ست که اگر مدام و مکرر شدن‌ش چیز مزخرفی باشد اما گاهگداری‌اش و بخصوص بعد از انقباض و انبساط‌های شدید، نعمت است. قصدش هم بر نانوشتن نیست که می‌دانم می‌نویسد، اما عمومی نمی‌کند. دلم برای خواندنش تنگ شده بود. گاهی دلم برای خواندنِ آدم‌ها حتی بیش از خودشان تنگ می‌شود. شاید نشانه‌ای‌ست بر دلتنگی‌های دیگرم اما اصل جریان این است که وقتی دلم برای نوشتنِ کسی تنگ می‌شود در واقع دارم خودِ او را بی‌تابی می‌کنم. خودِ بی‌نقاب و بی‌قاعده و بی‌ادای جاری بر کاغذش را. که خون می‌چکد از مرثیه‌خوانی‌اش در فواصل کلمات. که نور می‌پاشد از رقصیدنش بر سپیدی کاغذ. دلم برای خواندنش تنگ شده بود و او مدت‌ها بود که در انظار نمی‌نوشت. ماه‌ها شاید. تازه از پیله‌اش کمی سرک کشیده بود. کمی با حضورِ گرم و آرامش میانِ غریبه‌ترها و در اجتماع مجازی آشتی کرده بود. اما هنوز هم نمی‌نوشت. نمی‌نویسد حتی.... و من می‌دانستم چرا. لازم نبود زبان باز کند که کرد و من پس از مدت‌های طولانی دیدم گوشه‌ای رنجور در دلِ آرامشش دهان باز کرد و آن لحظه‌اش را بلعید... نمی‌نویسم چون می‌ترسم او به خودش بگیرد... لازم نبود توضیح بدهد در این برهه با طرف چند چند است. همین که هنوز می‌ترسد او به خودش بگیرد یعنی هنوز کنج‌های خاک نشسته دارد و دریچه‌های گشوده... نگرانم نمی‌کند اما. به وضوح می‌دیدم در نگاهِ مصمم بی‌پاسخ مانده‌اش که دارد عبور می‌کند و یاد گرفته است در گذار باید رها بشوی و تنت را بسپاری به آب که گاهی خیلی سرد و گاهی خیلی سوزان است. می‌بردت اما... گذاشتم همه حرف‌هایش را بزند تا آخرش بگویم یک جایی هم هست که دیگر حتی اهمیتی ندارد به خودش بگیرد... نگفتم اما. بگذار غافلگیر بشود تا هم دردش، درد باشد و هم شوقش، شوق... هرچیزی یک‌جایی از درجه اهمیت ساقط می‌شود. در مقیاسِ خودش البته. او نگاه می‌کند و بعدها شهادت می‌دهد شاهد فروپاشی عزیزترینش بوده است...و بعد دست‌هایش را می‌گشاید و به استقبالِ هوا می‌رود. تا او را ببلعد. تا در او جاری شود. تا سلول‌هایش باز شوند و لبریز شود از اشتیاقِ دوباره‌ای که لابد آن‌هم یک جایی از اعتبار می‌افتد...  

*

هنوز هم نمی‌نویسد و این اندوهگینم می‌کند... دلم برای همه واژه‌هایی که خودخواسته قربانیِ رسواییِ قلبش می‌کند، می‌گیرد. شبیه سربریدنِ کودکانِ هر عشقبازیِ شورانگیزی که به هزار بهانه‌ی مردد و مشوش روانه‌ی دستمال‌های کاغذی و سطل‌های آشغال می‌شوند. دارد فدیه می‌دهد انگار و من می‌دانم، خوب می‌دانم چه فدیه سنگینی‌ست این ذبحِ واژه‌ها برای کسی که امنش در چکاندن جوهر است و خس خس مداد و تلق تلق کی‌برد... ایزدِ قربانی‌گیرش اما گردن‌کلفت‌تر از این حرف‌هاست. نه از آن رو که معده‌اش گشاد است و گرسنگی‌اش بی‌چاره. نه... نعمتِ نصیبش گران بوده و حالا گوسفندِ قربانی را تپل و جوان و گرم‌خون می‌طلبد...

*

این ترم درباره روابط می‌خوانیم. عشق و دوست داشتن. از منظر روانشناسی تحلیلی. اولش از این درجه خودآگاه شدن ترسیده بودم. نکند این‌ها همه چنان یادم بمانند  که در تکانه‌های قلبم جلوی چشمانم ردیف بشوند و من را فقط و فقط یادِ گسست‌های روحم بیاندازند؟ نکند دیگر نتوانم رعشه بگیرم از عصیانِ قلبم؟ وقتی داشتم نگاهش می‌کردم و باخود می‌گفتم الان توی این مرحله است و فلان و بهمان، از اینهمه تحلیلی شدنِ مغزم بر خود لرزیدم. از اینکه به این خونسردی می‌توانم درباره بی‌دوامی عزیزترینِ حالِ عالم فکر کنم. نگاهش کنم و زیرلبی بگویم اوه! یک‌جایی هم هست که حتی دیگر این دغدغه‌ها را هم نداری جانم...

*

استادمان از جوزف کمبل جمله‌ای را روایت کرد به این مضمون که عشق شبیخون زدن جاودانگی به فانی بودن ماست... آخم در آمد، از آن آخ‌هایی که همه ترس‌های آدم را هاون‌کوب می‌کنند. داغ شدم، از آن داغ‌هایی که ذهنت را ذوب می‌کنند. چطور می‌شود آدمیزادِ همیشه در جستجوی جاودانگی، آنقدر خودآگاه بشود که در بی‌زمان و بی‌مکانِ واقع شده بر جانش ایستادگی کند؟ نمی‌شود...

 پی‌نوشت: تیتر، دزدیِ با اطلاعِ بعدی‌ست! (طبعا از استادم)

  • ندا میری

سوگواری درمانِ بازمانده‌هاست. پروسه بازگرداندنِ آدمیزاد وقتی با گزنده‌ترین حقیقت زندگی بی‌واسطه مواجه می‌شود، به زندگی.. پتیاره‌ی خرامانِ هفت‌خط... منِ بازمانده و توی بازمانده مبهوتِ تماشای رفتن، جان می‌کنیم به ماندن، به بودن.... در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن / من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود و این حکایت هر روزه کسی‌ست که می‌ماند. با داغِ تماشا بر دل. می‌ماند تا هزار بار دیگر رفتنِ او را بمیرد...

پسری جوان دف‌ می‌زند، پسری جوان نی و مردِ میانسالی نوحه می‌خواند. گیرا. نه به حکم صدای داغ و تکان‌دهنده‌اش. به مُهرِ زخمی بر حنجره. نه به کربلا می‌زند و نه به نینوا. نه از غریبی فاطمه می‌خواند و نه از داغ زینب. مهستی می‌خواند. معین می‌خواند. گلپا می‌خواند... و همه رفتن‌ها را به مادرم مادرم ضجه می‌زند و هر بار که می‌گوید مادر، لرزیدن آوای آسمانی‌اش شهادت می‌دهد لحنش از آب گذشته است. قدر دارد. عیار دارد. دیده است. چشیده است.

سالن تقریبا خاموش است، کورسویی می‌آید از شمع‌های آراسته به روبان‌های سیاه روی هر میز. یک چیزی نشسته سر گلویم که نه می‌رود و نه می‌آید. نگاهش می‌کنم. اشک‌هایش بی‌محابا به روی گونه‌های استخوانی‌اش می‌چکند. الماس‌نشان شده صورتش. به هر بهانه‌ای که گریه می‌کند، من حرص می‌خورم. دلم جمع می‌شود که چشمانش، چشمان خندانش خیس شوند. که صورتش با هر رد اشکی تکیده شود. جز هربار و هرجایی که نبودن او را گریه می‌کند. این وقت‌ها حسود می‌شوم به او. هربار به خودم می‌گویم تو هم می‌توانی. تو هم می‌توانی. دل بده به صدای این مرد. پس از تو نمونم برای خدا / تو مرگ دلم را ببین و برو... دیگر چه می‌خواهی؟ همه رنج‌های تو، همه مرگ‌های تو در همین چند کلمه نهفته‌اند... چه مرگت است؟ گریه کن.. گریه کن... نمی‌شود اما. عضلات صورتم منقبض می‌شوند و تمام اشک‌ها لب پلک‌هایم بخار. ذبح می‌شوند تمام بغض‌های لجوجم در آستانه ترکیدن... نگاهش می‌کنم. در نگاه کردنش ذوبم... آرام گریه می‌کند و لب پایینش کمی می‌لرزد. می‌فهمم که او هم دارد خودداری می‌کند. دارد مدارا می‌کند. دارد پذیرش را به رخ‌مان می‌کشد... ورنه رسم او بلند گریستن است.

سالن تقریبا خاموش است، کورسویی می‌آید از شمع‌های آراسته به روبان‌های سیاه روی هر میز... تاریکی امنیت می‌آورد. در دل تاریکی کسی چشم‌های آدم را نمی‌بیند. اشک‌های آدم را نمی‌شمرد. کم و زیادش را. غلظت و شدت و حدتش را... هیچ‌کس حتی نمی‌داند این گریستن‌ها چقدرش بخاطر متوفی‌ست و چقدرش به بهانه متوفی... گریه کن... گریه کن... وقتی نیستی خونه‌مون با من غریبی می‌کنه / دل اگه می‌گه صبورم خود فریبی می‌کنه... دیگر چه می‌خواهی بی‌خانمان؟ حرف از خانه است و غریبی در خانه. از این لعنتی‌تر؟ از این سیاه‌تر؟ از این کثافت‌تر؟ از این نزدیک‌تر؟ احساس می‌کنم لختم. احساس می‌کنم دردِ این آنِ مرا، آن مرد داد می‌زند و این‌ها همه گریه‌ می‌کنند... عضلات صورتم منقبض می‌‍شوند. دیگر مژه‌هایم خیس شده‌اند. پیشرفت کرده‌ام. این مقاومت ناخودآگاهِ عادت‌شده‌ی مادربه خطا دارد می‌شکند. دارند می‌آیند. اشک‌ها... دارند می‌آید... او بلند می‌شود و می‌گوید ندا! ندا! بلند می‌گوید ندا. عین همان هشت سال پیش صدایش کش آمده است. لکنت دارد... می‌گوید نمی‌کشم! من را ببر بیرون... برمی‌گردند. اشک‌ها برمی‌گردند. می‌روند سر جای خودشان. خانه‌شان. یک جایی آن ته‌ها... می‌رویم بیرون. صاحبان عزا، دخترخاله و پسرخاله‌هایم، می‌آیند بغلش می‌کنند... آرام می‌شود. نگاهم می‌کند. لبخند می‌زند... با خودم می‌گویم عیبی ندارد شب که رفتم خانه یک دل سیر این روزها را گریه می‌کنم...  خانه اما غریبی می‌کند... چندی‌ست حتی خانه هم با من غریبی می‌کند...


  • ندا میری

در ایست‌اگ مهمانی بزرگی برپا بود. رنگ صورتیِ خاکی پیراهن حریر روی پوست سفید فالانژ در هماهنگی و هارمونی کامل بود با گل‌بهی گونه‌ها و موهای پف‌دار مشکی‌... اوه فالانژ! چقدر رنگ صورتی به تو می‌برازد. این جمله را دیزی که از دوستان قدیمی فالانژ بود با ملاحت منحصر به فرد خودش گفت. فالانژ بلند خندید. آنچنان که شایسته یک زن جوان اشراف‌زاده نیست و باعث شد همه مهمانان در حالی‌که چشم‌هایشان را جمع کرده بودند با دهان‌های بازِ آمیخته به نیشخند، نگاهش کنند. فالانژ به نگاهِ چپ چپ و محاکمه‌گر جماعتِ ایست‌اگ و تمامِ جوامع مشابهش عادت داشت... دیزی! زیر بارِ صورتی پوشیدن نمی‌روم. این یک رنگِ تلفیقی چرک است. از صورتی فاصله دارد.

هنوز جمله‌اش را تمام نکرده بود که سر و کله دختر بزرگ آقای بنت از دور پیدا شد. در پیراهن گیپور شیری رنگش مثل همیشه فریبنده و زیبا. اوه جین! اوه جینِ عزیزم که دلم برای تو دیوانه‌وار تنگ شده بود. چه عجب که تو ندرفیلد را رها کرده‌ای. آیا با چارلز آمده‌ای؟ ... جین با دست‌ها و صورتی گشاده به سمت او پرکشید و البته کماکان لیدی‌وار قدم برمی‌داشت. نه! چارلز برای بجا آوردن یک سری مناسبات اداری به لندن سفر کرده است. من هم موقعیت را مغتنم دانستم و راهی ‌ایست‌اگ شدم. فقط خدا می‌داند چقدر دلم می‌خواست راه تمام بشود و یک‌سره بیایم سراغ دیزی بلکه تو را آن‌جا بیابم و باهم چای بخوریم و کمی حرف بزنیم. اوه! بعد از رفتن لیزی، دیگر توی ندرفیلد هیچ‌کس را ندارم که در حضورش با آرامش درباره خواهر چارلز نق بزنم. دوری تو در این یک مورد که خیلی خودش را نشان می‌دهد. راستی صورتی پوشیده‌ای! چقدر هم که به صورتت می‌آید ... فالانژ درحالی‌که سعی می‌کرد جدی باشد به او اخطار داد: جین! جین! جینِ جانم این که صورتی نیست. یک رنگ دیگر است که هرطوری فکر کنی در دسته‌بندی صورتی جای نمی‌گیرد. سپس رو کرد به دیزی و سراغ ژولی را گرفت... ژولی؟ شاید بیاید. می‌دانی که حسابی سرش شلوغ شده است و درگیر معاشرت با از ما بهتران است و نخودی خندید. دقیقا همان شکلی که اهالی ایست‌اگ می‌پسندیدند. جین گفت: ماری ژولی دختر زیبایی بود منتها خوش‎بین‎ترین طرفدارانش هم دیگر فکر نمی‌کردند بتواند دل از ژوزف بناپارت ببرد. دستش را گرفت جلوی دهان کوچکش و آرام ریسه رفت... جین! به نظر تو همه که نه، اما اکثریتِ دخترها زیبا هستند. تو حتی توانایی این را داری که دوشیزه بینگلی را هم زیبا ببینی. ماری ژولی زیبا نبود منتها دختر شایسته‌ای بود. از آن مدل‌هایی که پرنس‌ها می‌پسندند. بعید نیست فردا روزی ملکه جایی هم بشود. خواهرش اما چهره دلچسبی داشت. اوه! البته که او هم از زن‌های محبوب من نیست. زیادی فروتن است و قطعا یک لیدی تمام عیار ... و دوباره خندید. بلند تر از بار قبل حتی. انگار قصد کرده باشد ایست‌اگ را عادت بدهد به صدای قهقهه‌اش. این بار سرهای کمتری به سوی آن‌ها چرخیدند و نچ‌نچ‌های کمتری به گوش رسید. به آخر شب نرسیده، همه‌شان همانطوری می‌خندیدند. به ضرب شامپاین و شراب البته... 

جین! دیزی برای تو یک خبر تازه دارد... و مدل منحصر بفرد خودش شروع کرد به تند تند پلک زدن. که نشانه‌ای بود بر اینکه خبر داغ است و جذاب... اوه! فالانژ فرصت بده... جین که از همان اول هم عادت به صبوری کردن در باب اخبار مرتبط با آن دو را نداشت، با بی‌قراری پرسید: چه فرصتی؟ خبرها را تند تند بگویید. من دور از شما از هیچ چیزی خبر ندارم. بی‌انصافی‌ست! ... فالانژ با شیطنت آرام و دوانگشتی زد روی گونه او. جین! دور از ما همان توی بغل چارلز است دیگر؟ مطمئنی ناراحتی از این موضوع؟ جین با چشمانی درخشان که گواه خوشبختی او بودند، فالانژ را برانداز کرد و بعد پهلوی دیزی را نیشگون آرامی گرفت و گفت اینطور که بویش می‌آید سر و کله گتسبی پیدا شده است. درست است؟ گونه‌های برجسته دیزی گلگون شدند. بله کم‌طاقت! می‌خواستم یک کمی که سرمان گرم شد، این خبر را ناگهانی بدهم. مگر فالانژ می‌گذارد. گتسبی به من پیشنهاد ازدواج داده است. البته تام باچانن هم کماکان روی درخواستش پافشاری می‌کند. پدرم با او بیشتر موافق است اما دروغ چرا من دارم از تصور اینکه با گتسبی هم‌خانه شوم بال در می‌آورم ... جین او را در آغوش کشید. دیزی به گتسبی می‌آمد. بیشتر از تام باچانن و خیلی‌های دیگر. گتسبی می‌تواند تو را خوشبخت کند. من همیشه مطمئن بودم بالاخره سر بزنگاه حرفش را می‌زند. از چشم‌هایش می‌بارید دلداده تو باشد ...

فالانژ نگاهشان کرد. هر دو در نوری طلایی غرق شده بودند. عطرِ زیبایی و طراوت و شادی‌شان سطحِ مجلس کسل‌کننده و پرزرق و برق، اما توخالی نیک کراوی را ارتقا می‌داد. دلش می‌خواست یک گوشه‌ای بنشیند و ساعت‌ها هر دو دوستِ دوران نوجوانی‌اش را در روزهای خوش‌خوشان‌شان نگاه کند و می‌دانست ممکن نیست و تا کمی دیگر سر و کله دوک‌ها و لردهای اتوکشیده و نچسبِ حاضر در مهمانی پیدا می‌شود که در دعوت کردنش به رقص و نوشیدنی از هم سبقت می‌گیرند... جین از آغوش دیزی جدا شد. ازدواج کردن با مردی که آدم عاشقش است خوش‌شانسی بزرگی‌ست. درست است که بعد از مدتی همه چیز تاحدی روزمره می‌شود. اما خب آدم خیالش راحت است یک کسی را کنار خودش دارد و قرار است با او پیر بشود. همین چیزهاست که این روزمرگی را قابل تحمل می‌کند دیگر. من و چارلز خیلی از کنار هم بودن راضی هستیم اما به شما باید همه‌ی راست را بگویم. دیگر خبری از آن عطش و اشتیاقِ لذیذ و تکان‌دهنده نیست. همه چیز با احترام و محبتی ملایم پیش می‌رود. شاید هم باید یک جایی باور کنیم در ازای بدست آوردن این امنیت، باید آن ولع شورانگیز را غرامت بدهیم. فقط حیف که تاوانش اینهمه سنگین است. گاهی به تو حسودی‌ام می‌شود فالانژ. تو تا همیشه توی دلت آتش داری. فالانژ که اصلا دلش نمی‌خواست نرم و آرامِ آن جمع سه نفره را که بعد از مدت‌ها جفت و جور شده بود، بهم بریزد دو دستش را باز کرد و هر کدام را بر بازوهای عریانِ دو عزیزش نهاد و سرش را نزدیک‌تر برد و با شیطنت مرسومش گفت: خانه‌ای در پاریس باز شده است. دخترها پیش از عزیمت من به دره خاکستر باید به بهانه خرید لباس و کلاه برای عروسی دیزی بدون مردهای‌تان برویم شانزلیزه و سری به خانه مادام کلود بزنیم. دیدن فاحشه‌های درجه یکش خالی از لطف نیست ... و دوباره بلند خندید. این بار حتی بلندتر. خیلی بلندتر. جالب اینجا بود که هیچ‌کس برنگشت. دیگر همه سرشان گرم نمایش بود. فالانژ به رسم خودش لیز خورد. دیزی به رسم خودش سکوت کرد و جین به رسم خودش کوتاه نیامد: هیچ خبری از کالین داری؟ فالانژ می‌دانست جواب ندهد، جین ادامه نمی‌دهد. اما او مگر حق و توانش را داشت که جوابِ جین را ندهد؟ چندتایی از تارهای ریش و سبیلش سفید شده‌اند. خواب دیده‌ام... اوه! انگار جدا صورتی به من می‌آید. امشب مردها همه یک‌جوری نگاهم می‌کنند. چرا پیش از این هیچ‌وقت صورتی نپوشیده بودم؟

پی‌نوشت یک: پیراهنی بدون آستین بود با یقه‌ای بسیار باز که در جلو سینه چین می‌خورد. فی ابتدا زیاد از آن استقبال نکرده بود ولی مگی واقعاً حالت التماس کننده‌ای به خود گرفته بود. و خیاط به او اطمینان داده بود که همه دختران جوان لباس‌هایی به این سبک می‌پوشند. و پرسیده بود آیا او دلش می‌خواهد که مگی مورد تمسخر قرار گیرد و مانند یک دختر دهاتی امل به نظر آید؟ و فی سرانجام رضایت داده بود. پیراهنی از جنس کرپ ژرژت بود و افت خوبی داشت. کمر آن به زحمت مشخص بود . ولی روی دامن کمری با چین‌های اریب از همان جنس پارچه قرار گرفته بود. یک سمفونی از رنگ خاکستری/صورتی ، رنگی که در آن زمان آن را خاکستر گل سرخ می‌نامیدند. (پرنده خارزار / سکانس رویارویی پدر رالف با مگی بالغ در مهمانی لیدی مری کارسون)

پی‌نوشت دو: فرض بر این است که اسامی شخصیت‌ها و مکان‌ها نیازی به معرفی ندارد. ما نوجوانی‌مان را با این نام‌ها طلایی کرده‌ایم.

  • ندا میری

چیده بود برنامه پیری‌اش را. یک چیز گهی که گفتن هم ندارد. مثلا روی تراس خانه‌ای در منتها الیه غرب تهران - که دور باشد از ازدحام آدم‌ها و دود و ترافیک، اما در عین حال فضای شهری داشته باشد – در حالی‌که سیگار بهمن کوچک از لای دستش سر می‌خورد به زمین، روی همان صندلی پلاستیکی رنگ و رو رفته تمام می‌شود. روز به روز بگذرد و از بوی گند جسدش همسایه‌ها بفهمند یک کسی این گوشه جان به جان‌آفرین تسلیم کرده است.... یا که فرضا توی پارکی در میانه‌های تهران. در حالی‌که عبور و مرور آدم‌ها را دید می‌زند در عصر تابستان. همان‌جا سر جایش. همانطوری نشسته. آب هم از آب تکان نخورد. شب شانس بیاورد رفتگرها متوجه جنازه شوند... یا که مثلا توی مترو. ای وای! این دیگر از آن‌ خیلی ناجورهاست. آدم وسط شلوغی طوری بمیرد که احدی سرش برنگردد. تهش دو تا بغل دستی‌اش بگویند آخی! مرد و موقع پیاده شدن به نگهبان مترو خبر بدهند وسط واگن فلان یک بدبختی برق از پولکش پریده است... همچی چیزهایی... مکانش فرقی نمی‌کرد. شب و روزش هم. قرار بود در پیری و فقر و تنهایی بمیرد... در یک جور بی‌کسی کلاسیک و دردناک. از آن بدتر: دست و پا زنان در مرزِ حسرت‌های عمیق دیروز و بی‌آرزویی دهشتناک امروزش.

می‌خندیدم بهش. حمال هنوز سی ساله هم نشده. مردکه‌ی رسوا... هی من گفتم دارد اندر پرده بازی‌های پنهان... هی زیر لبی زیر گوشش خواندم غم مخور پسر... هی گفت نه! سرنوشت من مردن در فاحشه‌خانه‌ست! یک باری فکر کرده بود اگر به پیری نرسیده هم بمیرد، بد نیست. همین حالا "اصلا بگذار در اعتراض به جای خالی او همین حالا بمیرم!" حرف که از دختره می‌زد سر می‌رفت چشم و چارش اما آخر کاری هر بار می‌گفت هعی هعی تمام شد و باز می‌رسیدیم به همان فاحشه‌خانه‌ای که همه مردهای بی‌کس و کار در پیری و تنهایی در بهترین حالت آن‌جا می‌میرند. روی تن زنی لااقل. یک جایی که زندگی روان است هنوز... دو سه باری سیخ کردم توی جانش که سراغش را بگیر. خیره‌سر گفت نه. تلخ شده بود. همه وقت‌ها، یک نقطه تاریک روی زبان شنگ و شوخش بود و یک سایه بغض‌‍کرده توی چشمان خنده‌نشانش. مگر آن وقت‌هایی که می‌خواست من را بخنداند. آن وقت‌هایی که می‌دانست دیگر دارم روی پاره پاره‌های تنم راه می‌روم، آن وقت‌ها نمکش سر ریز می‌شد. باهوش و بامزه. نکته سنج و متلک‌پران. غش می‌رفتم از دستش. هنوز به یادآوری دری‌وری‌هایش می‌خندم. راه به راه و به ازای هر تمام شد، تمام شدِ من می‌گفت که به فینال استانبول معتقد است... یک باری خنده کردم و به رویش گفتم می‌نگرد... بالاخره می‌نگرد... خواستم بگویم حمال اعتقادت به فینال استانبول را خرج من می‌کنی و برای خودت نسخه جان دادن در بغل بهجت بلنده و طلا بلا می‌بافی؟ کاش خودت سه هیچِ رفته را سه سه کنی...

و آمد. دختره آمد. نگذاشت تابستان تمام بشود. عینهو تیر که از چله کمان در برود آمد و نشست وسط پیشانی همه گند و گه دور و برش. همه این آت و آشغال‌هایی که چیده بود پس سرش. آمد تمیزش کرد. داغش کرد. خوشش کرد. آمد جمعش کرد از دیگران. آمد جمعش کرد از کوچه‌ها، از خیابان‌ها، از آدرس‌های غلط، از بی‌راهه‌ها و بن‌بست‌ها و کج‌راهه‌ها... دستش را گرفت و برد به خانه.

یک بار بهش گفتم تخمِ بدبیاری را عمومی پاشیده‌اند به سرمان انگار. یکی‌مان اگر آنطوری چیده شود کار و بارش که به رسم دلش باشد، بخدا که من معلق می‌زنم. آن روز نشد بگویم کاش از این هزاران نفر، آن یکی تو باشی...

این روزها رویم نمی‌شود حالش را بپرسم. زشت است خب. بپرسم خوبی؟ نمی‌گوید خری؟ می‌ترسم زیاد نگاه‌شان کنم. می‌ترسم چشم‌شان بزنم. فقط گاهی می‌گویم عروسم خوش است؟ جان از تهش در می‌رود تخم سگ هربار...  

  • ندا میری

"او خیابان را طی کرد و مثل همیشه از پله‌های پشتی وارد خانه شد. یک سالی می‌شد که داک او را ندیده بود. هیچ‌کس او را ندیده بود. آن زمان‌ها او عادت داشت سندل پایش کند و نیمه پایین بیکینی را همراه یک تی‌شرت "کانتری جو و ماهی" به تن کند. اما اکنون او لباس‌هایی متفاوت به تن داشت و موهایش بسیار کوتاه‌تر از پیش بود. او دقیقا همان شکلی شده بود که قول داده بود نشود."

نقص ذاتی و غیرمحسوس در محمولات یک کشتی که از زمان ارسال، موجود بوده، قبل از رسیدن به مقصد سبب خسارت برای مالک می‌شود. مثل فساد غلّه طی مدت حمل و نقل. حالا اگر این مفهوم را از روی محصولات مورد حمل و نقل برداریم و تعمیم بدهیم به هر چیز دیگری. مثل هر داشته‌ای. هر محصولی و هر ساخته‌ای و بعد کم کم از چیزهای مادی و فیزیکی هم عبور کنیم و وارد حوزه معنوی‌جات‌مان بشویم. حوزه روابط‌‌مان، احساسات‌مان، باورهای‌مان و ... آخ! یعنی یک چیزی تحت عنوان فساد ذاتی وجود دارد که در اثر آن سرنوشت هرچیزی در درازمدت (یا حتی کوتاه مدت! یک مدت مشخص صرفا) به گا رفتن است؟ توی تعریف نقص ذاتی آمده است یک نقصی به شکل غیرمحسوس از پیش و آغاز پروسه حمل وجود داشته است و آن نقص ظهور می‌کند و سبب خسارت می‌شود. خب آیا این نکته، نقض نمی‌کند این تعمیم عمومی را؟ نه لزوما... هر که نداند فکر می‌کند روابط ما و ایمان و باور و حس و حال‌هایمان خالی از هر گونه عیب و نقص و جای جدلی هستند. اصلا مگر می‌شود که باشند؟ اصلا مگر خوب است که باشند؟ معلوم است که نه... همیشه یک سری باکتری شنگولانه زیر لایه‌های سلامت دست به‌کارند. اصلا گاهی کیفش به همین است. داری از یک چیزی که کامل هم نیست نهایتِ لذت را می‌بری... خب حالا اگر توافق کنیم هر چیزی در جهانِ ما آدم‌های غیرمعصوم که سوپر هیرو هم نیستیم و خفنی‌مان در نهایت محدود است، دارای دوزِ کم یا زیادی از نقص است و وجود آن نقص بانی مفهومی‌ست تحت عنوان فساد ذاتی که یک چیز نه تنها محتمل که تقریبا (با تقریب حدود نود درصد مثلا) گریزناپذیر است و کارش به گا دادن است... نمی‌ترسید؟

یک بار دیگر این فرضیه را مرور می‌کنم: هر چیزی در جهان ما آدم عادی‌ها، آغشته به یک (و بیشتر از یک) نقص ذاتی‌ست که در مدتی معین به فسادش منجر می‌شود. صد در صدی هم اگر نباشد به رسم اینکه شعور داشته باشیم و حیا کنیم و تعمیم عمومی و قطعی ندهیم، احتمالش بالای نود درصد دیگر هست! اصلا همین که احتمالش همیشه و انقدر زیاد هست! نمی‌ترسید؟ چه جان سگی دارید بعضی از شما...

تنها چاره این است این احتمال را بپذیریم. اصلا قبل از رخ دادنش بدانیم مرگ پیامدِ طبیعی هر زیستنی‌ست. اگر آدم‌ها نمیرند، هیچ کودکی نباید متولد شود چون امکانات زیستی زمین پاسخگوی بی‌شماره نیست. پس باید یک تعدادی بروند تا خون تازه بیاید. خب ما هم باید از دست بدهیم، ترک کنیم، ترک شویم تا چیزهای تازه‌تری را تجربه کنیم. باورهای تازه پیدا کنیم، بجوریم و بپوییم و ببوییم. هی هی.. تن‌های تازه‌ای لمس کنیم، به شکل‎‌های تازه‌ای لمس شویم... ایست نکنیم. گنداب نشویم در دل یک چیز تثبیت شده... پس چرا هنوز من می‌ترسم؟ چرا هنوز از این تصور که یک جایی می‌رسد که له‌له‌م فروکش می‌کند نسبت به هرچیزی غمگین می‌شوم؟ چرا دلم بیش از هرچیزی برای فروکش‌کردنِ عطشم می‌گیرد؟

این روزها آرامش ترسناکی دارم. یک هفته است دارم به یک سوال فکر می‌کنم. فکر کنید شما را برده‌اند به محضر پروردگار باری تعالی و به شما اجازه داده‌اند فقط یک سوال بپرسید. هر سوالی و باور دارید پروردگار هرگز از قولش سر باز نمی‌زند و تمام و کمال جواب‌تان را می‌دهد. خب انتخاب آن سوال کار سختی‌ست دیگر. بی‌نهایت است مرز کنجکاوی آدمیزاد به جهان. بی‌شمار است چیزهایی که دل آدمیزاد می‌خواهد بداند. نوجوانی‌تان را  به یاد بیاورید. شبانه‌روز درگیر چرایی و چگونگی و سرانجام آفرینش نبودید؟ اوووه اگر آن وقت‌ها من را می‌بردند به بارگاه حق تعالی، به اندازه موهای سرم سوال داشتم. آنقدر چرا و چه شد می‌کردم که عاصی می‌شد از همان بالا پرتم می‌کرد به زمین... خط به خط قرآنش را می‌خواندم و می‌گفتم ها؟ پس چه شد؟ چه شد آن همه وعده رستگاری بنی آدم؟ ما را آفریدی ولی بعد رهایمان کردی و حواله‌مان دادی به تخمِ عزرائیل؟ اووووه... چه سوال‌ها... چه انگشت اتهام‌ها... چه چپ‌چپ‌ها.... چه ‌آه‌ها... چه غرولندها و چه ایشه‌آمدن‌ها...

حالا ولی فک کنم نوبه سوالم را مثلا اینطوری بسوزانم: خدا جان! پیغمبرهایت را از اول به همین قصد می‌آفریدی یا اینکه یک هو یک سری چشمت را می‌گرفتند از خوبی و لطف، برگزیدگی قسمت‌شان می‌شد؟ یا که بپرسم اسرافیل عزیزتر است یا جبرائیل؟ یا هر چیز دیگری... اما همین‌قدر پرت. جای همه چیزهایی که می‌شود بپرسم. همه چیزهایی که یک عمر از ندانستن‌شان ولوله‌ای بوده درونم. نکته‌اش دیگر حتی این نیست خدا جواب آدم را بالاخره می‌دهد یا نه. نکته‌اش این است از یک جایی به بعد تو دیگر آن سوال‌های گنده گنده را نداری... مهم نیستند؟ بی‌خیال‌شان شده‌ای؟ بزرگ شده‌ای و دیگر خبری از آن شعله سوزنده نوجوانی نیست و تن داده‌ای به پذیرندگی کیف‌آور و همزمان دردناک بزرگسالی و تمام؟ دیگر تمام شد؟ واقعا؟ حالا باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم؟ یا که اینها نیست و ما فقط خسته شده‌ایم از چرخشِ بی‌حاصل در دور باطل بی‌پاسخی کیهانِ بی‌چشم و رو... و قهر کرده‌ایم مثلا. قهر... بزرگ اما بی‌صدا. با لبخندی بر لب قهر کرده‌ایم. نمی‌دانم... فقط می‌دانم این روزها آرامش هولناکی دارم... آرامشی که حتی نمی‌‌تواند یک سوال ساده را انتخاب کند... می‎ترسم...

*

نکند بشود مثل شستای آن روز؟ دقیقا همان شکلی که قول داده بود نشود؟ بچه‌مان را می‌گویم. همان چیزی که به یک درد کشنده زاییدیم و به بدبختی بزرگ کردیم...


پی‌نوشت: من دلم می‌خواهد باور کنم عشق از فساد ذاتی در امان است (دل خودم است و به خودش مربوط است به چه چیزهایی در جهان باور داشته باشد!) هر چقدر هرز برود، هرچقدر ونگ بزند، هرچقدر جفتک بپراند، عشق همیشه عشق می‌ماند. در هر شمایل تازه‌ای هم که برود خونش همان است که بوده. عشق یک حادثه شکل گرفته بر اساسِ عمیق‌ترین و صادقانه‌ترین خواهش‌های تن و جان است. ذاتا دچار آفتِ ذاتی نمی‌شود (رابطه در هر شکلش ربطی به عشق ندارد! حتی بهترین‌های‌شان که از عشق خیلی هم بیشتر به درد آدمیزاد می‌خورند. گول نخورید) من دلم می‌خواهد معصومانه‌ترین وقت خودم را اینجا خرج کنم و برای محافظت از معصومیتم تنها چیزی که در دست دارم تصویر چشم‌های اوست. برق چشم‌هایِ آخرین شب او وقتی داشت یادگاری را امانتم می‌داد. مادرم را می‌گویم...  

  • ندا میری

یک: گاهی باید کارهای غیرقابل بخشش بکنی، فقط برای اینکه بتوانی به زندگی ادامه بدهی؟

سابینا بعد از سال‌ها به خانه کارل آمده. شفاگر بزرگ، حال خوبی ندارد و همسرش فکر می‌کند از سابینا برمی‌آید که او را برگرداند. چرا به سراغ تونی نرفته؟ به سراغ معشوقه کنونی مرد؟ جوابش در گفتگوی کنار به کنار عاشق و معشوق قدیمی‌ست که یک جور خوبی، پشت به پشت اما بغل به بغل روی نیمکت سنگی نشسته‌اند. مرد از معشوقه جدیدش می‌گوید. یک بیمار سابق، نیمه یهودی، آموزش دیده برای روانکاوی... اوه! تا جایی که می‌شد شبیه سابینا؟... البته که باعث می‌شود به تو فکر کنم. "اِما" همان‌طوری که می‌بینی بنیان خانه من است، "تونی" عطر توی هواست، اما عشق من به تو مهم‌ترین چیز در زندگی من بود. خوب یا بد باعث شد من خودم را بهتر بشناسم... نمی‌گوید اما حال کسی را دارد که روبروی آینه‌اش نشسته است. روبروی کسی که او را از هرکسی بهتر می‌شناسد و می‌نماید. زن، مرد را یک جایی به اعماق خودش کشانده است... و بعد حسرت‌بارترین نگاه تمام زندگی‌اش را بر شکمِ برآمده سابینا می‌دوزد: این بچه باید مال من می‌بود... سابینا آرام، لرزنده، محزون اما مطمئن می‌گوید بله... یک کسی می‌گفت زن‌ها علی‌رغم هر زخمی و هر شکستی و هر نقصانی در طول زندگی‌شان، فرصت دارند که کامل شوند. فارغ شوند. آزاد شوند. مردها این فرصت را ندارند... زن‌ها مادر می‌شوند و هیچ شکی نیست که میان مادر شدن تا پدر شدن فاصله‌ای غیرقابل انکار است... ناپیمودنی... سابینا را توی ماشین پس از ترک یونگ نگاه می‌کنم. در حالی که زور می‌زند زار نزند... فرزندش دارد کیفیت غریب و بی‌همتای آن لحظه را همان‌جا ارث می‌برد... از خونی که در بطن مادر نوش می‌کند.

دو: من فقط باهاش حرف زدم...

اولین بار بود که جسا را اینطور بی‌قرار می‌دیدم. از خود بی‌خود. کم مانده بود ناخن بجود. از بقیه پرسید چطور نمی‌خواهید شاهد این لحظه باشید؟ فاک ایت و در حمام را باز کرد. زن، عریان در وان حمام دراز کشیده بود و داد می‌زد. می‌خواست بچه را خودش و در خانه خودش زایمان کند. بی دخالت هر چیز مدرنی. به بدوی‌ترین شکل ممکن. شبیه زن‌های قدیمی. درد امانِ زن را بریده بود. دهانه واژن باید پنج انگشت باز می‌شد و هنوز سه انگشت بیشتر نبود. احساس می‌کرد بچه در شکمش چرخیده است. جسا نفسش را حبس کرد و سرش را زیر آب فرو برد. با چشمانی گشاد شده وسط پاهای زن را تماشا کرد و پاهای کوچک کودکی را دید که در بطن مادر جا خوش کرده بود. کودک چرخیده بود و باید زن را به بیمارستان می‌رساندند. زن راضی نبود برود. با همه دردی که می‌کشید هنوز در برابر زایمان توی بیمارستان مقاومت می‌کرد. جسا آنجا ایستاده بود با آن غریزه بی‌‎بدیل مادری‌اش. پناه مادر و نوزاد یک جا... همسرِ هراسیده را وادار کرد زن را بلند کنند و روی دست برسانند به اتاق عمل. اسم بچه را گذاشتند جسا-هانا... چشم‌های جسا از شنیدن نام کودک برق ‌زدند. درخشان‌ترین برق ممکن. زنِ وحشی در معصومانه‌ترین آنِ خودش بود. او از تماشای تولد یک کودک آمده بود... دیگر وقتش رسیده است دختر تمامِ سرگردانی‌اش را با برآمدگی شکمش تاخت بزند... به زودی لابد

سه: اینجا همه برای چیزی جز عشق می‌جنگند. همه به جز تو...

البته که می‌توانم بفهمم. یک مردی در راستای یک رسالتِ بزرگ، برای نجات بشریتِ رو به زوال، برای رهایی از زمستان همه چیز را قربانی کند. خر که نیستم دور از جانِ من و شما. اما هنوز هم استانیس باراتئون محبوب من نیست. در اوجِ قدرتنمایی‌اش، ضعف و انفعالی نهفته می‌بینم و ته تهش کمی ناخالصی... ما اسیر اسطوره‌ها می‌شویم. اصلا از مهم‌ترین کارکردهای اسطوره‌ها و افسانه‌ها شاید همین باشد که بغلمان کنند گاهی. پناهی بدهند و امانی. شخصیت‌های فیلم‌ها و کتاب‌ها و داستان‌ها هم همینطور... دلبسته‌شان می‌شویم. درشان غرق می‌شویم و با تمسک به آن‌ها خودمان را تعریف می‌کنیم. خودمان را راضی می‌کنیم. خودمان را آن شکلی آرزو می‌کنیم... امان از ساحتِ افسانه‌ها... یادمان می‌رود ما یک سری آدم عادی هستیم که قرار است چند دهه‌ای زندگی کنیم بی آنکه اثری آنچنانی روی کهکشان‌ها بگذاریم. یادمان می‌رود ما چیزی بجز کیفیتِ همین زندگی کوتاه را بدهکار خودمان و جهان نیستیم و هی کار را سخت و سخت‌تر می‌کنیم... بگذریم. برگردم به همان جایی که قرار بود بروم. به جیمی لنیستر. یک لحظه بود. کمی دهانش باز ماند و عضلات صورتش یک تیک ناگهانی زدند. میرسلا گفت افتخار می‌کند که فرزند اوست. راستش ناگهان به یاد آن صفحه خالی افتادم. با خودم فکر کرده بودم شوالیه یک دست دیگر محال است بتواند به جنگاوری و نام‌آوری پرش کند. مرد زور می‌زد حرف بزند. با دختر خودش حرف بزند و نمی‌توانست. در سراسر هفت‌اقلیم، جماعتی دارند بر سر تخت و مرز می‌جنگند. بر سر چیزهای بزرگ. بر سر گزینه‌های آنچنانی برای همان دفتر افتخارات و این مرد دارد برای یک اعتراف صادقانه دست و پا می‌زند که به تخم و ترکه خودش چیزی را بگوید که خودش را از این خلا چیزی نبودن نجات می‌دهد. جیمی فاکینگ لنیستر منجی من است از خستگیِ تلخ جهانی که در آن نیمی برای خوشنامی، نیمی برای پیروزی و نیمی هم لابد برای نجات بشریت و زمین و زمان از هزار کوفت و زهرمار می‌جنگند. حالا من با تو توی یک نقطه ایستاده‌ام آقا... جایی که آدم‌ها در جنگی مثلا کوچک برای اثباتِ خودشان می‌جنگند... به خودشان و زنی که او را از هر چیز دیگری در جهان دوست‌تر دارند. جان دادن میرسلا در آغوش پدرش را بگذارید کنار جان دادن شرین روبروی چشم‌های پدرش... چه کسی حالا در هفت اقلیم هست از میان مردگان و زند‌گان که بتواند صفحه پرطمطراقِ دستاوردهایش را با جیمی لنیستر یکی کند؟ همان یک لحظه... همان مجال کوتاه... همان دمِ پرشور افتخار دختر به پدرش... کافی نبود؟

چهار: نشود فاش کسی...

یک کسی به من گفت تاکنون هیچ مردی تو را قدِ من نخواسته است... واویلا... مردم چه می‌دانند. فقط من می‌دانم. این را فقط من می‌دانم که تاکنون هیچ مردی، من را قد آن کسی نخواسته بود که دم دمِ گرگ و میش، وقتِ طلایی خواب آرامم، دست‌هایش را با فاصله‌ از روی پاهایم عبور می‌داد و آتشش من را در دم خاکستر می‌کرد...

پنج: این کفش کاملا نداییه....

با خودم گفتم باید مال من باشد. یک نیم‌بوت کرم رنگ با کلی نقاشی نامتقارن آبرنگی. طرح دختری سرخپوست که با گرگش یکی شده است. زیادی گران بود اما خوشبختانه در یک حراج هفتاد درصدی قابل خریدن. باید توی یکی از سایت‌های خارجی سفارش می‌دادم که به واسطه یک آشنایی دادم. فاکتور خرید را که فرستاد عین یک بچه پشت میز کارم هورا کشیدم و از جا پریدم. یک آن از محیط رسمی اداره پرتاب شدم به آسمان درخشنده آخر بهار و پر کشیده دست‌هایم را کوبیدم به‌هم... یک چیزهایی قبل از آفریده‌شدن قسمت شده‌اند... مثل همین کفش. باید برسند دست صاحب‌شان. هر اتفاق دیگری به گا رفتن‌شان محسوب می‌شود. همکارم مات و مبهوت مانده بود. با یک خنده بزرگ من را نگاه می‌کرد... برای یک کفش؟ همچین شوق پای‌کوبانی؟ تو را بخدا نگاهش کن! زندگی می‌بارد ازش!... یک آن بود. یک آن... در صدای مرد خودم را دیدم. دوباره... دوباره... خودم را دیدم. آشناترین خودم را... هی! شی ایز بک.

پی‌نوشت: عجالتا تا روز تولد دخترم، بهترین روزِ هرسال شانزدهم تیرماه است.

 

  • ندا میری

مادام فالانژ او را شناخته بود اما حتی خبری از این پا و آن پا کردن هم نبود. می‌دانست جلو نمی‌رود که سلامی کند، که حالی بپرسد. خودش را در کنج تاریک کافه پنهان کرد و خیره شد. مرد عوض شده بود و عوض نشده بود. چروک‌های گوشه چشمش بیشتر شده بودند. خط خنده‌ها را حتی از زیر ریش انبوهِ حالا سپید و سیاهش هم می‌توانست ببیند. عمیق‌تر... بلندتر... منطقی هم هست برای کسی که از خنده نقاب ساخته باشد برای خودش. یک هو دید دارد مرور می‌کند. خودش را می‌دید که کتابِ کوچک "لئو و پوپی" را دردست دارد و خانم فروشنده کتابفروشی مرکزی شهر از غرغرِ شوخی/جدی‌اش بر سر مجموعه داستان‌های آستین غش رفته است. خواست این عبور تصاویر را متوقف کند و برگردد به همین لحظه که کالین در چند متری‌ او بی‌آنکه او را دیده باشد نشسته است، اما نمی‌شد. بلد نبود. فالانژ به‌یاد نیاوردن را هیچ‌وقت یاد نگرفته بود. نخواسته بود شاید...

*

آدم‌ها به دو دسته تقسیم می‌شوند. آن‌هایی که فراموشی را بلدند. آن‌هایی که فراموشی را بلد نیستند. کدام سخت‌تر است؟ نمی‌دانم. شاید به نظر برسد آن‌هایی که از یاد می‌برند، راحت‌تر ادامه می‌دهند. اما یک جایی هست. یک جایی در دیرترهای آدم. یک جایی بعد از هیاهوی جوانی. یک جایی که تنهایی شکل تازه و عمیقی می‌گیرد و آن‌جا هیچ چیزی به اندازه همان جزئیاتی که از یاد برده‌ایم، دست‌گیرِ آدمیزاد نیست. یک‌جایی که دیگر خبری از ازدحامِ ماجراهای تازه نیست و اگر از کوله‌بارِ اتفاق‌های دیروز سر هر پیچی، تکه‌ای را قربانی سبک‌تر کردن بارت کرده باشی، سر پیچِ آخر تو مانده‌ای با یک کیفِ خالی. سبک اما خالی... آن پیچ آخر. آن پیچِ وحشتناکِ آخر خودش به کفایت و بیش از کفایت خالی‌ست...

*

کالین از جایش بلند شد و آمد به سمتی که فالانژ نشسته بود. لابد می‌خواست چیزی را توی دستگاه جوک‌باکس پلی کند. فالانژ سرش را انداخته بود پایین. هنوز هم نمی‌خواست با هم مواجه شوند. صدای اسکریمین جی هاوکینز پیچید. ترانه جدید بود. کالین همانطور که پای دستگاه ایستاده بود پاهایش ضرب گرفتند و با هر بار گفتن "تو را جادو می‌کنم" دست‌هایش را محکم به پایین می‌کوبید. فالانژ همانطور کز کرده و خاموش در تاریکی نگاهش می‌کرد که کالین ناگهانی سرش را بالا آورد و در تاریکی با او چشم تو چشم شد... اوه! هی مادام!... فالانژ آرام خندید. هی سر! کالین چشم‌هایش را جمع کرد. می‌دانست محال است فالانژ او را از این زاویه ندیده باشد. چرا خودت را نشان ندادی فالانژ؟... این پا و آن پا نکرد و سر ضرب گفت: راستش مطمئن نبودم من را به ‌یاد بیاورید... همین.

پی‌نوشت یک: این تکه‌هایی‌ست از مجموعه داستانک‌های من با محوریت دو تا آدم به نام‌های مادام فالانژ و سر کالین هندری که بعضی‌هایشان پابلیش می‌شوند، بعضی‌ها نوشته می‌شوند اما پابلیش نمی‌شوند و بعضی‌ها حتی نوشته هم نمی‌شوند. فقط در یاد می‌مانند. انباشته‌ای توامان از شادی و آزردگی. کامل. بی‌آنکه هرسی صورت گیرد و حذف زواید و حواشی. نگارنده می‌داند که رسم زندگی این‌گونه است که در آن پیچِ آخر تنها چیزی که از هر واقعه‌ای به یاد می‌آید سویه‌های دلچسب است. خراش‌ها می‌ریزند. لازم نیست ما دست‌شان بزنیم و در هر بار انگولک کردن‌شان زخم تازه‌ای برداریم.

پی‌نوشت دو: تو را جادو می‌کنم، در سال ۱۹۵۶ توسط جی هاوکینز ارائه شد. قطعه‌ای منطبق بر خواسته‌های موسیقایی شخصی او. این قطعه چند ماه بعد توسط نینا سیمون بازخوانی شد و این اتفاق مهمی برای هاوکینز بود. در این قطعه هاوکینز صداهای عجیب و غریب شبیه صدای حیوانات درمی‌آورد و با لحن یک جادوگر آفریقایی شروع به خواندن می‌کند. بیش از شصت کاور از این آهنگ وجود دارد. از بادی گای و کارلوس سانتانا گرفته تا گروه سی.سی.آر، ری چارلز، دیوید گیلمور، اریک بوردون، مرلین منسون و ناتاشا اطلس. این قطعه به عنوان اولین قطعه شکل‌دهنده موسیقی راک در تالار افتخارات راک اند رول ثبت شده است. کافی‌ست لیست کاورهای این ترانه را نگاه ‌کنم تا دوباره یادم بیاید دقیقا معنای توامانی حظ و عذاب چیست... به امید پیچِ آخر می‌مانم. همان پیچی که در آن همه‌چیز الک شده است.... و نجات‌بخش... لااقل برای بخاطر آورندگان.

  • ندا میری

پادشاه تئیاس و ملکه سانکرئیس، دختری بسیار زیبا داشتند. ملکه مادر غرقِ در زیبایی کودکش، بی‌وحشت از خشم خدایان، به بانگ بلند او را با آفرودیت مقایسه می‌کرد و جار می‌زد حتی خدایان هم نمی‌توانند موجودی به زیبایی اسمیرنا خلق کنند. آفرودیت (ایزدبانوی عشق، زیبایی و شهوت) شاهد کلام کفرآمیز ملکه مادر بود ولی به روی خود نمی‌‍‌‌آورد. به قاعده خدایان صبور بود و توانا در کنترل کردن خشمش تا هنگامه بروز برسد. اسمیرنای کوچک بزرگ‌تر می‌شد و هر روز زیباتر و دل‌انگیزتر از روز قبل. کم کم کلامِ ملکه مادر، ورد زبان همه شد: در آسمان هم الهه‌ای به زیبایی او نیست... و آدمیان نمی‌دانستند آفرودیت سال‌هاست در انتظار این لحظه است. وقتش رسیده بود. پدر، مادر، اسمیرنای زیبا و همه ذکرگویانِ زیباییِ خردسوز دختر، می‌بایست کفاره تشکیک‌شان بر یکتایی ایزدبانو را بدهند. چطور؟ به تماشا و لمس زوال... زوالِ همان چیزی که به قیاسش با قدر و مرتبتِ آفرودیت، پا را از گلیم‌شان دراز کرده بودند. نه اینکه حرمت خدایان خش‌اندود شود که حرمت خدایان، قدر و منزلتش بالذات‌ست و بندگان را دانسته و نادانسته به حدودش هم راه نیست چه رسد به حرمش. شاید فقط حواسشان نبود. شاید...

ملکه سانکرئیس دچار بیماری مرموزی شد و مرد و اسمیرنا با پدرش تنها ماند. تئیاس می‌دید دخترش خوشبخت نیست، ولی از او چیزی نمی‌پرسید و اگر هم می‌پرسید، دختر حرفی نمی‌زد. نه به او و نه به دایه. اسمیرنا دچار شده بود. آفرودیت قلبِ دختر را به عشقِ ممنوعِ پدر شوکران‌پاش کرده بود و کیست که نداند جانِ نازک‌بدن آدمیزاد، مشروعش را سخت و جان‌فرسا تاب می‌آورد که گفته‌اند به هزار زبان ما را که "آسان نمود اول... ولی افتاد مشکل‌ها"... چه رسد به نامشروع‌ترینش که روح علاوه بر ناکامیِ مطلق، در تعذب و رنجِ وجدان و اخلاق و شماتت خودش هم احاطه می‌شود و می‌افتد در یک حلقهِ ناتمامِ کاهیدن... بالاخره روزی رسید که اسمیرنا دیگر طاقت نیاورد و سر به بیابان گذاشت. دیدار پدر برای او تبدیل به شکنجه شده بود. او پیوسته به این سو و آن سو می‌رفت و به درگاه خدایان استغاثه می کرد که بر او رحمت آورند. با لباس‌های ژنده، تنی زخمی و خون‌آلود گاهی ساعت‌ها بی آنکه تکان بخورد، روی تخته سنگی می‌نشست. دیگر از آن‌همه زیبایی اثری نبود و نگاه خیره‌اش فقط حاکی از ناامیدی بود. تا آن‌که ایزدبانوی عشق دلش به رحم آمد و لذتِ تماشای رنجوریِ ماه‌دختر بر خودش هم سخت شد و او را به بوته‌ گلِ معطری تبدیل کرد.

بهار که رسید پوسته درختچه شکافته شد و پسری بر حق به همان زیبایی و سحرانگیزی آفریده شد: یک سرور کامل؛ آدونیس.

 آدونیس زیر نظر پری‌های جنگل در غاری دورافتاده بزرگ شد و همه چیز را از آن‌ها آموخت. از رقصیدن در مهتاب و آوازخواندن با آهنگِ چنگ تا نیزه‌پرانی و خنجرزنی. جوانک، شبان سرخوشی بود در کوه‌های شمالی لبنان. تا اینکه آفرودیت چشمش به او افتاد. الهه عشق و شهوت، آدونیس را ‌خواست. کار تمام بود. الهه به سوی او رفت. در هیات دختری بی‌پناه در حالی‌که قطره اشکی عامدانه از گوشه چشمانش جاری بود. قطره‌ای که او را هزار بار زیباتر می‌کرد. آدونیس با آن روحیه پاکیزه روستایی، آفرودیت را در برکشید. در خانه‌اش را تمام به روی او گشود. از طعام و نان دست‌پخت خودش او را اطعام کرد. نازش را کشید، موهای شاداب و درخشانش را شانه زد، با بدوی‌ترین واژه‌ها، اندام او را ستایش کرد و در پیچ و خمِ زیبایی ناتمام او غرق شد. آدونیس و آفرودیت عهد بستند که با هم بمانند... یک سال گذشت و الهه‌ی گریزپا به معشوق زمینی خودش وفادار مانده بود. تا اینکه او را صدا زدند. از آدونیس قول گرفت در نبود او خطر نکند و وحشیانه و دیوانه‌سر در کوه‌ها و جنگل‌ها نچرخد. او بارها دیده بود آدونیس چگونه با یک خنجر به جانِ حیوانات درنده می‌افتد و با آن‌ها زورآزمایی می‌کند. آفرودیت که رفت، جای خالی‌اش بر آدونیس تنگ شد. سگ‌ها را جمع کرد. وقتش بود بزند به جنگل.

در بعضی روایات آمده است آرس (خدای جنگ و عاشق/معشوق قدیمی آفرودیت) از حسادت عشقِ فروزنده او به آدونیسِ میرا، در هیات گراز به جوان حمله برد و در بعضی روایات هم آمده است که آرتمیس (ایزدبانوی شکار) از بی‌توجهی آدونیس که هوش و حواسش را معطوفِ آفرودیت کرده بود و در نثار قربانی و وظایف بندگی کوتاهی می‌کرد، خشمگین شد و گرازی را به جان او انداخت... و  روایاتی دیگر... فرقی نمی‌کند. آدونیس اولین شهیدِ عشقِ آفرودیت بود که در چنگالِ خشم و حسادت خدایانِ دیگر اسیر شد و در خون خودش غلتید. آفرودیت بر فراز آسمان‌ها بود که صدای قهقهه‌ی انتقامِ خدایان را شنید و قلبش یخ زد. معشوقِ زمینی او را جایی سربریده بودند. به زمین شتافت. پیکر بی‌جانِ آدونیس را به بر کشید  و به پیشگاه زئوس رفت که بازش بگردان... در همان زمان، در دوزخ، الهه‌ پرسفونه سایه آدونیس را پذیرا شد. سایه‌ آدونیس آنقدر لطف و زیبایی داشت که حتی الهه غمزده جهانِ زیرین را هم تحت تاثیر قرار داد. پرسفونه به آفرودیت پیوست و از زئوس خواست او را به جهان هستی بازگرداند منتها با این شرط که در دوزخ با او بماند. زئوس از اتفاقی که بر آدونیس جوان رفته بود دل‌آزرده بود و تمایل داشت او را بازگرداند. دو زن روبروی زئوس نشسته بودند. هر دو طالب. هر دو سخت طالب. یکی می‌خواست او را با خود در دوزخ نگاه دارد و دیگری می‌خواست او را به زمین برگرداند. به خانه‌اش. به زمینِ مرطوب و نم‌دار شمالِ لبنان. زئوس شرط گذاشت. نیمی از سال با پرسفونه و نیمی از سال با آفرودیت. آفرودیت زنده بودن آدونیس را به هر قیمتی می‌پذیرفت پس او را با ملکه جهان زیرین شریک شد.

*

سرنوشت آدونیس خواب و خیال زنان شده بود. آن‌ها هر سال قبل از بهار، در گلدان‌های‌شان، گیاهانی می کاشتند موسوم به آدونیس در کنار رزهای سرخ درشت. گیاهانی شبیه همان آنمون‌های سرخ‌فامی که ازخونِ سرخِ آدونیس در کنار رزهای درشت برخاسته از اشک‌های آفرودیت، در سراسر تپه های بیلبوس روئیده بودند. آدونیس یا شقایق، هر سال با بهار به زمین باز می‌گردد. تمثیلی از بازگشت آدونیس از جهان زیرین به زمین. از کنارِ پرسفونه به بسترِ مهیای آفرودیت.

و کسی چه می‌داند شاید از همان سال‌ها رسم بر این باشد که آدونیس آغاز هر سال در جانِ مردی از تبار فینیقی‌ها حلول کند و آفرودیت، چشمش را روی زمین بچرخاند و یکی از نوادگانِ غرق در رنج و حیرانی‌اش را گلچین کند و سوق دهد به سرحدات شمالیِ لبنان تا در سواحلِ جبیل (عروس شهرهای شمالی و بیلبوسِ باستان) بر مرد فینیقی وارد شود، دید و شنید و بودِ مرد را تسخیر کند و در تلاطم و پیچشِ شورانگیز آن دو در هم، تعادل عاشقانه زمین از دلِ رنجِ بشر حفظ شود... تا جریانِ مغناطیسیِ میان آفرودیت و آدونیس بر روی زمین الی الابد پایدار بماند.

که بهار بیاید...  با بازگشت آدونیس به آغوش آفرودیت.

 

پی‌نوشت یک: در بعضی روایات، دختر پادشاه تئیاس موسوم به میرها، با حقه و کلک با پدرش همخوابه می‌شود.

پی‌نوشت دو: پرسفونه ملکه جهان زیرین است. او را کورئه یا کور به معنی دختر نیز می‌نامند. "کسی که نور را نابود ساخت" معنای نام اوست. قاعده درست این است که نسبت به هیچ آرک‌تایپی احساس منفی نداشته باشیم و حتی درست‌ترین ‌حالتش (از نشانه‌های تعادل) این است که همه آرک‌تایپ‌ها در حد متعادلی درون آدم فعال باشند (در کنار آرک‌تایپ غالب) خب! ولی ما را چه به قواعد درست؟ بنده از آرک‌تایپی که کلمات کلیدی‌اش: وابستگی بیش از حد، جیغ جیغو بودن، آویزان شدن به دیگران برای یافتن و نگه‌داشتن امنیت، متوقع از همه‌چیز و همه‌کس و همه‌وقت، بدون دوست، دنباله‌رو، مفعول، منفعل، مقلد ابدی، نقش‌پذیر، بی‌هدف، سرگردان، تن‌پرور، تقویت‌کننده احساس گناه در دیگران، بی‌مسئولیت، تحریک‌کننده شدید حس حمایت و مادری در دیگران و ... باشد، متنفرم.

پی‌نوشت سه: موقعی که به انتخاب تصویر برای این پست فکر می‌کردم اصلا حواسم به اینهمه اشتراکات جهانیِ یادداشتم با فیلم کراننبرگ نبود. عکس را کلا به دلیل دیگری انتخاب کرده بودم. اما خب من همیشه به تصادف‌های دلپذیر جهان معتقد بوده‌ام. 

پی‌نوشت چهار: گاهی هم زنده باد تاریکی... در تاریکی کسی چشم‌های آدم و شاید اشک‌های آدم را نمی‌بیند.

  • ندا میری