پادشاه تئیاس و ملکه سانکرئیس، دختری بسیار زیبا داشتند. ملکه مادر
غرقِ در زیبایی کودکش، بیوحشت از خشم خدایان، به بانگ بلند او را با آفرودیت مقایسه میکرد و جار میزد حتی خدایان هم نمیتوانند موجودی به زیبایی اسمیرنا خلق
کنند. آفرودیت (ایزدبانوی عشق، زیبایی و شهوت) شاهد کلام کفرآمیز ملکه مادر بود
ولی به روی خود نمیآورد. به قاعده خدایان صبور بود و توانا در کنترل کردن خشمش
تا هنگامه بروز برسد. اسمیرنای کوچک بزرگتر میشد و هر روز زیباتر و دلانگیزتر
از روز قبل. کم کم کلامِ ملکه مادر، ورد زبان همه شد: در آسمان هم الههای به
زیبایی او نیست... و آدمیان نمیدانستند آفرودیت سالهاست در انتظار این لحظه
است. وقتش رسیده بود. پدر، مادر، اسمیرنای زیبا و همه ذکرگویانِ زیباییِ خردسوز
دختر، میبایست کفاره تشکیکشان بر
یکتایی ایزدبانو را بدهند. چطور؟ به تماشا و لمس زوال... زوالِ همان چیزی که به
قیاسش با قدر و مرتبتِ آفرودیت، پا را از گلیمشان دراز کرده بودند. نه اینکه
حرمت خدایان خشاندود شود که حرمت خدایان، قدر و منزلتش بالذاتست و بندگان را
دانسته و نادانسته به حدودش هم راه نیست چه رسد به حرمش. شاید فقط حواسشان نبود.
شاید...
ملکه سانکرئیس دچار بیماری مرموزی شد و مرد و اسمیرنا با پدرش تنها
ماند. تئیاس میدید دخترش خوشبخت نیست، ولی از او چیزی نمیپرسید و اگر هم میپرسید،
دختر حرفی نمیزد. نه به او و نه به دایه. اسمیرنا دچار شده بود. آفرودیت قلبِ
دختر را به عشقِ ممنوعِ پدر شوکرانپاش کرده بود و کیست که نداند جانِ نازکبدن
آدمیزاد، مشروعش را سخت و جانفرسا تاب میآورد که گفتهاند به هزار زبان ما را که
"آسان نمود اول... ولی افتاد مشکلها"... چه رسد به نامشروعترینش که
روح علاوه بر ناکامیِ مطلق، در تعذب و رنجِ وجدان و اخلاق و شماتت خودش هم احاطه
میشود و میافتد در یک حلقهِ ناتمامِ کاهیدن... بالاخره روزی رسید که اسمیرنا
دیگر طاقت نیاورد و سر به بیابان گذاشت. دیدار پدر برای او تبدیل به شکنجه شده
بود. او پیوسته به این سو و آن سو میرفت و به درگاه خدایان استغاثه می کرد که بر
او رحمت آورند. با لباسهای ژنده، تنی زخمی و خونآلود گاهی ساعتها بی آنکه تکان
بخورد، روی تخته سنگی مینشست. دیگر از آنهمه زیبایی اثری نبود و نگاه خیرهاش
فقط حاکی از ناامیدی بود. تا آنکه ایزدبانوی عشق دلش به رحم آمد و لذتِ تماشای
رنجوریِ ماهدختر بر خودش هم سخت شد و او را به بوته گلِ معطری تبدیل کرد.
بهار که رسید پوسته درختچه شکافته شد و پسری بر حق به همان زیبایی و
سحرانگیزی آفریده شد: یک سرور کامل؛ آدونیس.
آدونیس زیر نظر پریهای
جنگل در غاری دورافتاده بزرگ شد و همه چیز را از آنها آموخت. از رقصیدن در مهتاب
و آوازخواندن با آهنگِ چنگ تا نیزهپرانی و خنجرزنی. جوانک، شبان سرخوشی بود در
کوههای شمالی لبنان. تا اینکه آفرودیت چشمش به او افتاد. الهه عشق و شهوت، آدونیس
را خواست. کار تمام بود. الهه به سوی او رفت. در هیات دختری بیپناه در حالیکه
قطره اشکی عامدانه از گوشه چشمانش جاری بود. قطرهای که او را هزار بار زیباتر میکرد.
آدونیس با آن روحیه پاکیزه روستایی، آفرودیت را در برکشید. در خانهاش را تمام به
روی او گشود. از طعام و نان دستپخت خودش او را اطعام کرد. نازش را کشید، موهای
شاداب و درخشانش را شانه زد، با بدویترین واژهها، اندام او را ستایش کرد و در
پیچ و خمِ زیبایی ناتمام او غرق شد. آدونیس و آفرودیت عهد بستند که با هم
بمانند... یک سال گذشت و الههی گریزپا به معشوق زمینی خودش وفادار مانده بود. تا
اینکه او را صدا زدند. از آدونیس قول گرفت در نبود او خطر نکند و وحشیانه و دیوانهسر
در کوهها و جنگلها نچرخد. او بارها دیده بود آدونیس چگونه با یک خنجر به جانِ
حیوانات درنده میافتد و با آنها زورآزمایی میکند. آفرودیت که رفت، جای خالیاش
بر آدونیس تنگ شد. سگها را جمع کرد. وقتش بود بزند به جنگل.
در بعضی روایات آمده است آرس (خدای جنگ و عاشق/معشوق قدیمی آفرودیت)
از حسادت عشقِ فروزنده او به آدونیسِ میرا، در هیات گراز به جوان حمله برد و در
بعضی روایات هم آمده است که آرتمیس (ایزدبانوی شکار) از بیتوجهی آدونیس که هوش و
حواسش را معطوفِ آفرودیت کرده بود و در نثار قربانی و وظایف بندگی کوتاهی میکرد،
خشمگین شد و گرازی را به جان او انداخت... و روایاتی دیگر... فرقی نمیکند.
آدونیس اولین شهیدِ عشقِ آفرودیت بود که در چنگالِ خشم و حسادت خدایانِ دیگر اسیر
شد و در خون خودش غلتید. آفرودیت بر فراز آسمانها بود که صدای قهقههی انتقامِ
خدایان را شنید و قلبش یخ زد. معشوقِ زمینی او را جایی سربریده بودند. به زمین
شتافت. پیکر بیجانِ آدونیس را به بر کشید و به پیشگاه زئوس رفت که
بازش بگردان... در همان زمان، در دوزخ، الهه پرسفونه سایه آدونیس را پذیرا شد.
سایه آدونیس آنقدر لطف و زیبایی داشت که حتی الهه غمزده جهانِ زیرین را هم تحت
تاثیر قرار داد. پرسفونه به آفرودیت پیوست و از زئوس خواست او را به جهان هستی
بازگرداند منتها با این شرط که در دوزخ با او بماند. زئوس از اتفاقی که بر آدونیس
جوان رفته بود دلآزرده بود و تمایل داشت او را بازگرداند. دو زن روبروی زئوس
نشسته بودند. هر دو طالب. هر دو سخت طالب. یکی میخواست او را با خود در دوزخ نگاه
دارد و دیگری میخواست او را به زمین برگرداند. به خانهاش. به زمینِ مرطوب و نمدار
شمالِ لبنان. زئوس شرط گذاشت. نیمی از سال با پرسفونه و نیمی از سال با آفرودیت.
آفرودیت زنده بودن آدونیس را به هر قیمتی میپذیرفت پس او را با ملکه جهان زیرین
شریک شد.
*
سرنوشت آدونیس خواب و خیال زنان شده بود. آنها هر سال قبل از بهار،
در گلدانهایشان، گیاهانی می کاشتند موسوم به آدونیس در کنار رزهای سرخ درشت.
گیاهانی شبیه همان آنمونهای سرخفامی که ازخونِ سرخِ آدونیس در کنار رزهای درشت
برخاسته از اشکهای آفرودیت، در سراسر تپه های بیلبوس روئیده بودند. آدونیس یا
شقایق، هر سال با بهار به زمین باز میگردد. تمثیلی از بازگشت آدونیس از جهان
زیرین به زمین. از کنارِ پرسفونه به بسترِ مهیای آفرودیت.
و کسی چه میداند شاید از همان سالها رسم بر این باشد که آدونیس
آغاز هر سال در جانِ مردی از تبار فینیقیها حلول کند و آفرودیت، چشمش را روی
زمین بچرخاند و یکی از نوادگانِ غرق در رنج و حیرانیاش را گلچین کند و سوق دهد
به سرحدات شمالیِ لبنان تا در سواحلِ جبیل (عروس شهرهای شمالی و بیلبوسِ باستان)
بر مرد فینیقی وارد شود، دید و شنید و بودِ مرد را تسخیر کند و در تلاطم و پیچشِ
شورانگیز آن دو در هم، تعادل عاشقانه زمین از دلِ رنجِ بشر حفظ شود... تا جریانِ
مغناطیسیِ میان آفرودیت و آدونیس بر روی زمین الی الابد پایدار بماند.
که بهار بیاید... با بازگشت آدونیس به آغوش آفرودیت.
پینوشت یک: در بعضی روایات، دختر پادشاه تئیاس موسوم به میرها، با
حقه و کلک با پدرش همخوابه میشود.
پینوشت دو: پرسفونه ملکه جهان زیرین است. او را کورئه یا کور به معنی دختر نیز مینامند. "کسی که
نور را نابود ساخت" معنای نام اوست. قاعده درست این است که نسبت به هیچ آرکتایپی
احساس منفی نداشته باشیم و حتی درستترین حالتش (از نشانههای تعادل) این است که
همه آرکتایپها در حد متعادلی درون آدم فعال باشند (در کنار آرکتایپ غالب) خب!
ولی ما را چه به قواعد درست؟ بنده از آرکتایپی که کلمات کلیدیاش: وابستگی بیش
از حد، جیغ جیغو بودن، آویزان شدن به دیگران برای یافتن و نگهداشتن امنیت، متوقع
از همهچیز و همهکس و همهوقت، بدون دوست، دنبالهرو، مفعول، منفعل، مقلد ابدی،
نقشپذیر، بیهدف، سرگردان، تنپرور، تقویتکننده احساس گناه در دیگران، بیمسئولیت، تحریککننده شدید حس حمایت و مادری در دیگران و ... باشد، متنفرم.
پینوشت سه: موقعی که به انتخاب تصویر برای این پست فکر میکردم اصلا
حواسم به اینهمه اشتراکات جهانیِ یادداشتم با فیلم کراننبرگ نبود. عکس را کلا به
دلیل دیگری انتخاب کرده بودم. اما خب من همیشه به تصادفهای دلپذیر جهان معتقد
بودهام.
پینوشت چهار: گاهی هم زنده باد تاریکی... در تاریکی کسی چشمهای آدم و شاید اشکهای آدم را نمیبیند.