رویای نیمهکاره...
"او خیابان را طی کرد و مثل همیشه از پلههای پشتی وارد خانه شد. یک سالی میشد که داک او را ندیده بود. هیچکس او را ندیده بود. آن زمانها او عادت داشت سندل پایش کند و نیمه پایین بیکینی را همراه یک تیشرت "کانتری جو و ماهی" به تن کند. اما اکنون او لباسهایی متفاوت به تن داشت و موهایش بسیار کوتاهتر از پیش بود. او دقیقا همان شکلی شده بود که قول داده بود نشود."
نقص ذاتی و غیرمحسوس در محمولات یک کشتی که از زمان ارسال، موجود بوده، قبل از رسیدن به مقصد سبب خسارت برای مالک میشود. مثل فساد غلّه طی مدت حمل و نقل. حالا اگر این مفهوم را از روی محصولات مورد حمل و نقل برداریم و تعمیم بدهیم به هر چیز دیگری. مثل هر داشتهای. هر محصولی و هر ساختهای و بعد کم کم از چیزهای مادی و فیزیکی هم عبور کنیم و وارد حوزه معنویجاتمان بشویم. حوزه روابطمان، احساساتمان، باورهایمان و ... آخ! یعنی یک چیزی تحت عنوان فساد ذاتی وجود دارد که در اثر آن سرنوشت هرچیزی در درازمدت (یا حتی کوتاه مدت! یک مدت مشخص صرفا) به گا رفتن است؟ توی تعریف نقص ذاتی آمده است یک نقصی به شکل غیرمحسوس از پیش و آغاز پروسه حمل وجود داشته است و آن نقص ظهور میکند و سبب خسارت میشود. خب آیا این نکته، نقض نمیکند این تعمیم عمومی را؟ نه لزوما... هر که نداند فکر میکند روابط ما و ایمان و باور و حس و حالهایمان خالی از هر گونه عیب و نقص و جای جدلی هستند. اصلا مگر میشود که باشند؟ اصلا مگر خوب است که باشند؟ معلوم است که نه... همیشه یک سری باکتری شنگولانه زیر لایههای سلامت دست بهکارند. اصلا گاهی کیفش به همین است. داری از یک چیزی که کامل هم نیست نهایتِ لذت را میبری... خب حالا اگر توافق کنیم هر چیزی در جهانِ ما آدمهای غیرمعصوم که سوپر هیرو هم نیستیم و خفنیمان در نهایت محدود است، دارای دوزِ کم یا زیادی از نقص است و وجود آن نقص بانی مفهومیست تحت عنوان فساد ذاتی که یک چیز نه تنها محتمل که تقریبا (با تقریب حدود نود درصد مثلا) گریزناپذیر است و کارش به گا دادن است... نمیترسید؟
یک بار دیگر این فرضیه را مرور میکنم: هر چیزی در جهان ما آدم عادیها، آغشته به یک (و بیشتر از یک) نقص ذاتیست که در مدتی معین به فسادش منجر میشود. صد در صدی هم اگر نباشد به رسم اینکه شعور داشته باشیم و حیا کنیم و تعمیم عمومی و قطعی ندهیم، احتمالش بالای نود درصد دیگر هست! اصلا همین که احتمالش همیشه و انقدر زیاد هست! نمیترسید؟ چه جان سگی دارید بعضی از شما...
تنها چاره این است این احتمال را بپذیریم. اصلا قبل از رخ دادنش بدانیم مرگ پیامدِ طبیعی هر زیستنیست. اگر آدمها نمیرند، هیچ کودکی نباید متولد شود چون امکانات زیستی زمین پاسخگوی بیشماره نیست. پس باید یک تعدادی بروند تا خون تازه بیاید. خب ما هم باید از دست بدهیم، ترک کنیم، ترک شویم تا چیزهای تازهتری را تجربه کنیم. باورهای تازه پیدا کنیم، بجوریم و بپوییم و ببوییم. هی هی.. تنهای تازهای لمس کنیم، به شکلهای تازهای لمس شویم... ایست نکنیم. گنداب نشویم در دل یک چیز تثبیت شده... پس چرا هنوز من میترسم؟ چرا هنوز از این تصور که یک جایی میرسد که لهلهم فروکش میکند نسبت به هرچیزی غمگین میشوم؟ چرا دلم بیش از هرچیزی برای فروکشکردنِ عطشم میگیرد؟
این روزها آرامش ترسناکی دارم. یک هفته است دارم به یک سوال فکر میکنم. فکر کنید شما را بردهاند به محضر پروردگار باری تعالی و به شما اجازه دادهاند فقط یک سوال بپرسید. هر سوالی و باور دارید پروردگار هرگز از قولش سر باز نمیزند و تمام و کمال جوابتان را میدهد. خب انتخاب آن سوال کار سختیست دیگر. بینهایت است مرز کنجکاوی آدمیزاد به جهان. بیشمار است چیزهایی که دل آدمیزاد میخواهد بداند. نوجوانیتان را به یاد بیاورید. شبانهروز درگیر چرایی و چگونگی و سرانجام آفرینش نبودید؟ اوووه اگر آن وقتها من را میبردند به بارگاه حق تعالی، به اندازه موهای سرم سوال داشتم. آنقدر چرا و چه شد میکردم که عاصی میشد از همان بالا پرتم میکرد به زمین... خط به خط قرآنش را میخواندم و میگفتم ها؟ پس چه شد؟ چه شد آن همه وعده رستگاری بنی آدم؟ ما را آفریدی ولی بعد رهایمان کردی و حوالهمان دادی به تخمِ عزرائیل؟ اووووه... چه سوالها... چه انگشت اتهامها... چه چپچپها.... چه آهها... چه غرولندها و چه ایشهآمدنها...
حالا ولی فک کنم نوبه سوالم را مثلا اینطوری بسوزانم: خدا جان! پیغمبرهایت را از اول به همین قصد میآفریدی یا اینکه یک هو یک سری چشمت را میگرفتند از خوبی و لطف، برگزیدگی قسمتشان میشد؟ یا که بپرسم اسرافیل عزیزتر است یا جبرائیل؟ یا هر چیز دیگری... اما همینقدر پرت. جای همه چیزهایی که میشود بپرسم. همه چیزهایی که یک عمر از ندانستنشان ولولهای بوده درونم. نکتهاش دیگر حتی این نیست خدا جواب آدم را بالاخره میدهد یا نه. نکتهاش این است از یک جایی به بعد تو دیگر آن سوالهای گنده گنده را نداری... مهم نیستند؟ بیخیالشان شدهای؟ بزرگ شدهای و دیگر خبری از آن شعله سوزنده نوجوانی نیست و تن دادهای به پذیرندگی کیفآور و همزمان دردناک بزرگسالی و تمام؟ دیگر تمام شد؟ واقعا؟ حالا باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم؟ یا که اینها نیست و ما فقط خسته شدهایم از چرخشِ بیحاصل در دور باطل بیپاسخی کیهانِ بیچشم و رو... و قهر کردهایم مثلا. قهر... بزرگ اما بیصدا. با لبخندی بر لب قهر کردهایم. نمیدانم... فقط میدانم این روزها آرامش هولناکی دارم... آرامشی که حتی نمیتواند یک سوال ساده را انتخاب کند... میترسم...
*
نکند بشود مثل شستای آن روز؟ دقیقا همان شکلی که قول داده بود نشود؟ بچهمان را میگویم. همان چیزی که به یک درد کشنده زاییدیم و به بدبختی بزرگ کردیم...
پینوشت: من دلم میخواهد باور کنم عشق از فساد ذاتی در امان است (دل خودم است و به خودش مربوط است به چه چیزهایی در جهان باور داشته باشد!) هر چقدر هرز برود، هرچقدر ونگ بزند، هرچقدر جفتک بپراند، عشق همیشه عشق میماند. در هر شمایل تازهای هم که برود خونش همان است که بوده. عشق یک حادثه شکل گرفته بر اساسِ عمیقترین و صادقانهترین خواهشهای تن و جان است. ذاتا دچار آفتِ ذاتی نمیشود (رابطه در هر شکلش ربطی به عشق ندارد! حتی بهترینهایشان که از عشق خیلی هم بیشتر به درد آدمیزاد میخورند. گول نخورید) من دلم میخواهد معصومانهترین وقت خودم را اینجا خرج کنم و برای محافظت از معصومیتم تنها چیزی که در دست دارم تصویر چشمهای اوست. برق چشمهایِ آخرین شب او وقتی داشت یادگاری را امانتم میداد. مادرم را میگویم...
- ۹۴/۰۶/۰۲