فینال استانبول
چیده بود برنامه پیریاش را. یک چیز گهی که گفتن هم ندارد. مثلا روی تراس خانهای در منتها الیه غرب تهران - که دور باشد از ازدحام آدمها و دود و ترافیک، اما در عین حال فضای شهری داشته باشد – در حالیکه سیگار بهمن کوچک از لای دستش سر میخورد به زمین، روی همان صندلی پلاستیکی رنگ و رو رفته تمام میشود. روز به روز بگذرد و از بوی گند جسدش همسایهها بفهمند یک کسی این گوشه جان به جانآفرین تسلیم کرده است.... یا که فرضا توی پارکی در میانههای تهران. در حالیکه عبور و مرور آدمها را دید میزند در عصر تابستان. همانجا سر جایش. همانطوری نشسته. آب هم از آب تکان نخورد. شب شانس بیاورد رفتگرها متوجه جنازه شوند... یا که مثلا توی مترو. ای وای! این دیگر از آن خیلی ناجورهاست. آدم وسط شلوغی طوری بمیرد که احدی سرش برنگردد. تهش دو تا بغل دستیاش بگویند آخی! مرد و موقع پیاده شدن به نگهبان مترو خبر بدهند وسط واگن فلان یک بدبختی برق از پولکش پریده است... همچی چیزهایی... مکانش فرقی نمیکرد. شب و روزش هم. قرار بود در پیری و فقر و تنهایی بمیرد... در یک جور بیکسی کلاسیک و دردناک. از آن بدتر: دست و پا زنان در مرزِ حسرتهای عمیق دیروز و بیآرزویی دهشتناک امروزش.
میخندیدم بهش. حمال هنوز سی ساله هم نشده. مردکهی رسوا... هی من گفتم دارد اندر پرده بازیهای پنهان... هی زیر لبی زیر گوشش خواندم غم مخور پسر... هی گفت نه! سرنوشت من مردن در فاحشهخانهست! یک باری فکر کرده بود اگر به پیری نرسیده هم بمیرد، بد نیست. همین حالا "اصلا بگذار در اعتراض به جای خالی او همین حالا بمیرم!" حرف که از دختره میزد سر میرفت چشم و چارش اما آخر کاری هر بار میگفت هعی هعی تمام شد و باز میرسیدیم به همان فاحشهخانهای که همه مردهای بیکس و کار در پیری و تنهایی در بهترین حالت آنجا میمیرند. روی تن زنی لااقل. یک جایی که زندگی روان است هنوز... دو سه باری سیخ کردم توی جانش که سراغش را بگیر. خیرهسر گفت نه. تلخ شده بود. همه وقتها، یک نقطه تاریک روی زبان شنگ و شوخش بود و یک سایه بغضکرده توی چشمان خندهنشانش. مگر آن وقتهایی که میخواست من را بخنداند. آن وقتهایی که میدانست دیگر دارم روی پاره پارههای تنم راه میروم، آن وقتها نمکش سر ریز میشد. باهوش و بامزه. نکته سنج و متلکپران. غش میرفتم از دستش. هنوز به یادآوری دریوریهایش میخندم. راه به راه و به ازای هر تمام شد، تمام شدِ من میگفت که به فینال استانبول معتقد است... یک باری خنده کردم و به رویش گفتم مینگرد... بالاخره مینگرد... خواستم بگویم حمال اعتقادت به فینال استانبول را خرج من میکنی و برای خودت نسخه جان دادن در بغل بهجت بلنده و طلا بلا میبافی؟ کاش خودت سه هیچِ رفته را سه سه کنی...
و آمد. دختره آمد. نگذاشت تابستان تمام بشود. عینهو تیر که از چله کمان در برود آمد و نشست وسط پیشانی همه گند و گه دور و برش. همه این آت و آشغالهایی که چیده بود پس سرش. آمد تمیزش کرد. داغش کرد. خوشش کرد. آمد جمعش کرد از دیگران. آمد جمعش کرد از کوچهها، از خیابانها، از آدرسهای غلط، از بیراههها و بنبستها و کجراههها... دستش را گرفت و برد به خانه.
یک بار بهش گفتم تخمِ بدبیاری را عمومی پاشیدهاند به سرمان انگار. یکیمان اگر آنطوری چیده شود کار و بارش که به رسم دلش باشد، بخدا که من معلق میزنم. آن روز نشد بگویم کاش از این هزاران نفر، آن یکی تو باشی...
این روزها رویم نمیشود حالش را بپرسم. زشت است خب. بپرسم خوبی؟ نمیگوید خری؟ میترسم زیاد نگاهشان کنم. میترسم چشمشان بزنم. فقط گاهی میگویم عروسم خوش است؟ جان از تهش در میرود تخم سگ هربار...
- ۹۴/۰۶/۱۸
یقین میدان که فرج یافتن از آن در نهان داشتن است
همه ی ما یه فینال استانبول طلبکاریم
من که به سه - دو اش هم قانع ام