پنج تصویر در عبور از سی و سه سالگی...
یک: گاهی باید کارهای غیرقابل بخشش بکنی، فقط برای اینکه بتوانی به زندگی ادامه بدهی؟
سابینا بعد از سالها به خانه کارل آمده. شفاگر بزرگ، حال خوبی ندارد و همسرش فکر میکند از سابینا برمیآید که او را برگرداند. چرا به سراغ تونی نرفته؟ به سراغ معشوقه کنونی مرد؟ جوابش در گفتگوی کنار به کنار عاشق و معشوق قدیمیست که یک جور خوبی، پشت به پشت اما بغل به بغل روی نیمکت سنگی نشستهاند. مرد از معشوقه جدیدش میگوید. یک بیمار سابق، نیمه یهودی، آموزش دیده برای روانکاوی... اوه! تا جایی که میشد شبیه سابینا؟... البته که باعث میشود به تو فکر کنم. "اِما" همانطوری که میبینی بنیان خانه من است، "تونی" عطر توی هواست، اما عشق من به تو مهمترین چیز در زندگی من بود. خوب یا بد باعث شد من خودم را بهتر بشناسم... نمیگوید اما حال کسی را دارد که روبروی آینهاش نشسته است. روبروی کسی که او را از هرکسی بهتر میشناسد و مینماید. زن، مرد را یک جایی به اعماق خودش کشانده است... و بعد حسرتبارترین نگاه تمام زندگیاش را بر شکمِ برآمده سابینا میدوزد: این بچه باید مال من میبود... سابینا آرام، لرزنده، محزون اما مطمئن میگوید بله... یک کسی میگفت زنها علیرغم هر زخمی و هر شکستی و هر نقصانی در طول زندگیشان، فرصت دارند که کامل شوند. فارغ شوند. آزاد شوند. مردها این فرصت را ندارند... زنها مادر میشوند و هیچ شکی نیست که میان مادر شدن تا پدر شدن فاصلهای غیرقابل انکار است... ناپیمودنی... سابینا را توی ماشین پس از ترک یونگ نگاه میکنم. در حالی که زور میزند زار نزند... فرزندش دارد کیفیت غریب و بیهمتای آن لحظه را همانجا ارث میبرد... از خونی که در بطن مادر نوش میکند.
دو: من فقط باهاش حرف زدم...
اولین بار بود که جسا را اینطور بیقرار میدیدم. از خود بیخود. کم مانده بود ناخن بجود. از بقیه پرسید چطور نمیخواهید شاهد این لحظه باشید؟ فاک ایت و در حمام را باز کرد. زن، عریان در وان حمام دراز کشیده بود و داد میزد. میخواست بچه را خودش و در خانه خودش زایمان کند. بی دخالت هر چیز مدرنی. به بدویترین شکل ممکن. شبیه زنهای قدیمی. درد امانِ زن را بریده بود. دهانه واژن باید پنج انگشت باز میشد و هنوز سه انگشت بیشتر نبود. احساس میکرد بچه در شکمش چرخیده است. جسا نفسش را حبس کرد و سرش را زیر آب فرو برد. با چشمانی گشاد شده وسط پاهای زن را تماشا کرد و پاهای کوچک کودکی را دید که در بطن مادر جا خوش کرده بود. کودک چرخیده بود و باید زن را به بیمارستان میرساندند. زن راضی نبود برود. با همه دردی که میکشید هنوز در برابر زایمان توی بیمارستان مقاومت میکرد. جسا آنجا ایستاده بود با آن غریزه بیبدیل مادریاش. پناه مادر و نوزاد یک جا... همسرِ هراسیده را وادار کرد زن را بلند کنند و روی دست برسانند به اتاق عمل. اسم بچه را گذاشتند جسا-هانا... چشمهای جسا از شنیدن نام کودک برق زدند. درخشانترین برق ممکن. زنِ وحشی در معصومانهترین آنِ خودش بود. او از تماشای تولد یک کودک آمده بود... دیگر وقتش رسیده است دختر تمامِ سرگردانیاش را با برآمدگی شکمش تاخت بزند... به زودی لابد
سه: اینجا همه برای چیزی جز عشق میجنگند. همه به جز تو...
البته که میتوانم بفهمم. یک مردی در راستای یک رسالتِ بزرگ، برای نجات بشریتِ رو به زوال، برای رهایی از زمستان همه چیز را قربانی کند. خر که نیستم دور از جانِ من و شما. اما هنوز هم استانیس باراتئون محبوب من نیست. در اوجِ قدرتنماییاش، ضعف و انفعالی نهفته میبینم و ته تهش کمی ناخالصی... ما اسیر اسطورهها میشویم. اصلا از مهمترین کارکردهای اسطورهها و افسانهها شاید همین باشد که بغلمان کنند گاهی. پناهی بدهند و امانی. شخصیتهای فیلمها و کتابها و داستانها هم همینطور... دلبستهشان میشویم. درشان غرق میشویم و با تمسک به آنها خودمان را تعریف میکنیم. خودمان را راضی میکنیم. خودمان را آن شکلی آرزو میکنیم... امان از ساحتِ افسانهها... یادمان میرود ما یک سری آدم عادی هستیم که قرار است چند دههای زندگی کنیم بی آنکه اثری آنچنانی روی کهکشانها بگذاریم. یادمان میرود ما چیزی بجز کیفیتِ همین زندگی کوتاه را بدهکار خودمان و جهان نیستیم و هی کار را سخت و سختتر میکنیم... بگذریم. برگردم به همان جایی که قرار بود بروم. به جیمی لنیستر. یک لحظه بود. کمی دهانش باز ماند و عضلات صورتش یک تیک ناگهانی زدند. میرسلا گفت افتخار میکند که فرزند اوست. راستش ناگهان به یاد آن صفحه خالی افتادم. با خودم فکر کرده بودم شوالیه یک دست دیگر محال است بتواند به جنگاوری و نامآوری پرش کند. مرد زور میزد حرف بزند. با دختر خودش حرف بزند و نمیتوانست. در سراسر هفتاقلیم، جماعتی دارند بر سر تخت و مرز میجنگند. بر سر چیزهای بزرگ. بر سر گزینههای آنچنانی برای همان دفتر افتخارات و این مرد دارد برای یک اعتراف صادقانه دست و پا میزند که به تخم و ترکه خودش چیزی را بگوید که خودش را از این خلا چیزی نبودن نجات میدهد. جیمی فاکینگ لنیستر منجی من است از خستگیِ تلخ جهانی که در آن نیمی برای خوشنامی، نیمی برای پیروزی و نیمی هم لابد برای نجات بشریت و زمین و زمان از هزار کوفت و زهرمار میجنگند. حالا من با تو توی یک نقطه ایستادهام آقا... جایی که آدمها در جنگی مثلا کوچک برای اثباتِ خودشان میجنگند... به خودشان و زنی که او را از هر چیز دیگری در جهان دوستتر دارند. جان دادن میرسلا در آغوش پدرش را بگذارید کنار جان دادن شرین روبروی چشمهای پدرش... چه کسی حالا در هفت اقلیم هست از میان مردگان و زندگان که بتواند صفحه پرطمطراقِ دستاوردهایش را با جیمی لنیستر یکی کند؟ همان یک لحظه... همان مجال کوتاه... همان دمِ پرشور افتخار دختر به پدرش... کافی نبود؟
چهار: نشود فاش کسی...
یک کسی به من گفت تاکنون هیچ مردی تو را قدِ من نخواسته است... واویلا... مردم چه میدانند. فقط من میدانم. این را فقط من میدانم که تاکنون هیچ مردی، من را قد آن کسی نخواسته بود که دم دمِ گرگ و میش، وقتِ طلایی خواب آرامم، دستهایش را با فاصله از روی پاهایم عبور میداد و آتشش من را در دم خاکستر میکرد...
پنج: این کفش کاملا نداییه....
با خودم گفتم باید مال من باشد. یک نیمبوت کرم رنگ با کلی نقاشی نامتقارن آبرنگی. طرح دختری سرخپوست که با گرگش یکی شده است. زیادی گران بود اما خوشبختانه در یک حراج هفتاد درصدی قابل خریدن. باید توی یکی از سایتهای خارجی سفارش میدادم که به واسطه یک آشنایی دادم. فاکتور خرید را که فرستاد عین یک بچه پشت میز کارم هورا کشیدم و از جا پریدم. یک آن از محیط رسمی اداره پرتاب شدم به آسمان درخشنده آخر بهار و پر کشیده دستهایم را کوبیدم بههم... یک چیزهایی قبل از آفریدهشدن قسمت شدهاند... مثل همین کفش. باید برسند دست صاحبشان. هر اتفاق دیگری به گا رفتنشان محسوب میشود. همکارم مات و مبهوت مانده بود. با یک خنده بزرگ من را نگاه میکرد... برای یک کفش؟ همچین شوق پایکوبانی؟ تو را بخدا نگاهش کن! زندگی میبارد ازش!... یک آن بود. یک آن... در صدای مرد خودم را دیدم. دوباره... دوباره... خودم را دیدم. آشناترین خودم را... هی! شی ایز بک.
پینوشت: عجالتا تا روز تولد دخترم، بهترین روزِ هرسال شانزدهم تیرماه است.
- ۹۴/۰۴/۱۸