ریچارد مراقب من بود
میلدرد (روث نگا) میان گندمزارها میدود. او هنوز به نام خانوادگیِ عزیزِ "لاوینگ" متبرک نیست. دوربین روی شکم برآمدهی او که حامل نطفهی عشقی درخشان است، فوکوس میکند و داستان لاوینگها اینطور آغاز میشود.
یک قرن از الغای قانون بردگی گذشته، اما جنوب آمریکا هنوز از تعصبات تبعیض نژادی رها نشده است. رنگینپوستها کماکان آنچنان به رسمیت شناخته نمیشوند که حق داشته باشند با یک سفیدپوست ازدواج کنند. نه تنها چنین رفتاری یک جرم اجتماعی محسوب میشود و به مقامات حقوقی این امکان را میدهد که طرفین را محاکمه و زندانی کنند، که فرزندانِ چنین پیوندی هم حرامزاده و مطرودند. البته که این قانون همانند بسیار دیگر قوانین نمیتواند کسی را از عاشق شدن بازدارد و حالا ریچارد لاوینگ (جوئل اجرتون) زنی را از همان دایرهی ممنوع میخواهد. ریچارد مردی کمحرف و درونگراست که بدون هیچ جنجالی پای این دوست داشتن ایستاده. تقریبا هیچ جایی از روایت نیکولز او را در هیات مبارزی پرشور نمیبینیم. اما این نکته هرگز نشانهی انفعال مرد نیست. او جنجال نمیکند اما کوتاه هم نمیآید. از میلدرد پذیرندهتر است و اولویتش ماندن با زنیست که برگزیده است و در این مسیر ابایی از دادن هیچ تاوانی ندارد. شاید برای مخاطب دوست داشتنی نباشد، اما فراموش نکنیم او کسیست که میلدرد لاوینگ سالها پس از مرگش درباره او میگوید: او از من مراقبت میکرد و برای یک زن چه چیزی از این حیاتیتر که اینگونه مومنانه بداند مرد خانهاش او را محافظت میکند. نیکولز این بار نورافکنش را روی زن داستانش انداخته است و به میلدرد فرصت داده در این مسیر رنج و دلتنگی، چونان بالرینی متبحر رقص دلنشین احقاق حق انسانیاش را به رخ تماشاگر بکشد. چه به عنوان دختری عاشق که دست در دست مردی که دوست دارد مینهد، به شهری دیگر میرود و علیرغم آنچه ممکن است در آینده رخ بدهد، با او ازدواج میکند. چه به عنوان همسری همراه که در تمام این مسیر اولویتش ماندن کنار همسرش است، حتی در کلیدیترین لحظات مبارزهی پرشورش وقتی همسرش از حضور در دادگاه سرباز میزند او افتخارِ آن لحظهی تاریخی را نادیده میگیرد و چشم در چشم وکیلها تاکید میکند بدون ریچارد در دادگاه حاضر نمیشود، و چه به عنوان مادری نگران که میخواهد فرزندانش را در وطن بزرگ کند. میلدرد دیگر آن دختر خجالتی نیست. او در دامان عشق و زیر سایهی محافظت مرد شکوفا شده و حالا اعتماد به نفس و شجاعت این را دارد که برای خانهاش بجنگد. خانهی میلدرد صرفا یک چاردیواری نیست که هرجایی از جهان باشد. خانهی او همان جاییست که ریچارد قول داده روزی برایش خواهد ساخت. روی همان زمینی که عاشقش بوده. بچههای او باید آنجا بزرگ بشوند. او باید روی همان زمین بایستد و به جهانی که این عشق را به رسمیت نمیشناسد، دهنکجی کند. جادوی روث نگا نقطهی اوج رقص شکوهمند میلدرد است. به صورتش نگاه کنید. اقیانوسی از حس و کلمه در سکوت او موج میزند. بالانسِ دلنشینی از مجادله و اطمینان، امن و دلتنگی، شادی و اندوه، آن چنان در هارمونی و تعادل که حتی در بحرانیترین حالش هم، سر سوزنی به طمانینه و آرام او از بودن در کنار ریچارد شک نمیبریم.
لاوینگ فراتر از یک روایت تاریخیست. بیش از تصویر کردن یک دوران یا یک مبارزهی اجتماعی. تمرکز نیکولز بر پیوند است. آنچنان که خیلی ساده و صرفا در حد دادن اطلاعات اولیه به بخش قانونی و روند پیگیری پرونده و وکلا میپردازد. لاوینگ داستان عاشقانهی یک زوج است که رسالتش، احیای اعتبار خدشهدار شدهی مفهومِ درست و اصیل ازدواج است. ازدواج نه به عنوان صرفا یک همزیستی ثبتشدهی قانونی. فراتر از این. که به عنوان پیوندی عمیق میان دو نفر که از رگ و خون مومن شدهاند در کنار هم بمانند و چه کسی بیش از آنها حق دارد لحظه به لحظهی این پیوند را در وطنش جار بزند؟ هشداری بجا و به موقع به نسلی که روز به روز در گریز از مفهوم تعهد (به خود، به دیگری، به خاک، به عشق، به ازدواج) داستانی تازهتر میچیند.
- ۹۶/۰۲/۱۷