حالا هی بگو نرو... هی بگو بمان... اصلا هی مرا بترسان که "از تنهایی دق می کنی"... الان ساعت هاست خیره خیره دارم به دیوار سفید روبرو نگاه می کنم و گل های صورتی/قهوه ای روی ش را می شمارم و به این فکر می کنم تو چه می گویی؟ معنی همه این مزخرفاتی که پشت هم می بافی چه چیزی می تواند باشد؟... تو و بقیه... این بقیه آدم های مهمی هستند ها. فکر نکنی هر کس و ناکسی را می نشانم کنارت... این بقیه همان چند نفر انگشت شمار آدم مهم غیر از تو اند... که آدم های نزدیک زندگی من محسوب می شوند... که دوستشان دارم... که دلم تنگشان می شود... همه شماهایی که اجازه دارید بگویید بمان... همه شماهایی که فرصت و حق دارید بگویید نرو... بگویید دلمان تنگ می شود و من دستم بلرزد... همین همه شما که خبر ندارید شب ها گاهی چقدر سخت می شوند... شب ها... شب های بعد از رفتن مهمان ها... شب های قبل از صبح هایی که بوی بیمارستان می دهند و الکل و تزریق... شب های طوفان و رعد و برق های تند... شب های بختک... شب قبل از سال تحویل... وای شب های قبل از سال تحویل، از همه شب های سال سخت ترند... حتی آن وقتی که مامان بود و ما بچه تر بودیم و دلمان به بوی نارنج و اسپند مامان ساز (یک چیزی تو مایه های همه چیز های مامان دوز)، خوش بود هم سخت بودند... روز های آخر سال همه شان سختند، همه شان به طرز عجیب و غریبی دلتنگ اند... من می روم توی خیابان ها راه می روم و موسیقی گوش می دهم و تنگ های ماهی و سبزه های عدس و گندم را نگاه می کنم، که حالم خوب شود، که حالم خوب بماند و انگار نه انگار... یک چیزی کم است... یه چیز حجیم و عظیمی کم است. آنقدر عظیم که از عطر شب بو ها و خودنمایی لاله ها کاری بر نمی آید... شبیه دست های تو
هی با خودم فکر می کنم دیگر وقتش شده... باید این چهار تا تیکه خاطره هنوز دست نخورده تمیز را بریزم توی یک جعبه و بروم... به یک قبرستانی که آدم هایش را نشناسم... ادم های ش سیاه باشند، یا که کک مکی و بور و سرخ و سفید... اسم های شان غریبه باشد... مثلا اسکات، یا مثلا راج... بوی غریبه ها را بدهند اصلا... چه می دانم هر جایی که آدم هایش شکل تو نباشند. هر جایی که بوی تو را ندهد... هرجایی که برای من بومی، بومی نباشد و بوی آدم های بومی را ندهد... از تو دور... هر چه دور تر بهتر...
اصلا یک جایی که آدم ها کاری به کار هم نداشته باشند... اصلا همه باشند نقش های روی دیوار... بی حس... بی نا... بی حرف... اصلا همه باشند یک مشت عوضی چرک که مردنت وسط خیابان هم تکانشان ندهد... از آن جاهایی که دیگر چشمت پی مهر کسی نیست، پی آغوش کسی، پی بوسه کسی... و تکلیف ت معلوم است با خودت و همه این بنده های خدا که سرشان به کار خودشان است. تو می گویی مهربان نیستند؟ چه اهمیتی دارد وقتی نامهربانی و بی اعتنایی شان صادقانه است... هروقت هم دلم گرفت می روم توی خیابان یا کافه ای می نشینم و تا خرخره مست می کنم و دست یک غریبه را می گیرم و همان وسط محکم می بوسم... شب را توی اتاق تاریک من یا زیر نور راه راه مهتاب که از کرکره اتاق او می گذرد، می گذرانم و فردا فراموشش می کنم... و به او هم اجازه می دهم به راحتی فراموشم کند... هه... نمی توانم؟ خیال می کنی... خیال می کنی...
تا یک جایی و یک روزی یک هو در حدودم کسی به زبان مادری ام بگوید "سلام" و قلبم بریزد... قلبم بریزد و یادم بیاید چه چیزهایی که کم دارم... هرسال با آمدن بهار، خواب همه هفت سین ها را ببینم... و دلم تنگ بشود... دلم برای همه این چیزهایی که این جا دارم تنگ بشود... دلم برای تهران تنگ بشود، تهران برفی... دلم برای گربه های سر کوچه که هر صبح تا یک مسیری به امید یه تکه کوفت همراهی ام می کنند، تنگ بشود... دلم برای همه کلاغ های توی مسیرم که احساس می کنم مغزم زیر نگاه های بی حیا و تندشان برهنه می شود، تنگ بشود...
دلم گرفته است عزیز همدل من... از دنیا... از دنیای بی تو، از دنیای با تو... حتی از بهار که دارد می آید و من نمی توانم از صمیم قلبم هوای آمدنش را بکشم تا ته ریه هایم... احساسی شبیه حال ساشا گری تو تجربه دوست دختر دارم... پیچیده تر حتی. تو می فهمی خودت...
طاقت ندارم تو و تهران و بهار و دنیا را یک جا دوست نداشته باشم... فاصله... فاصله های زیاد و شاید طولانی... کلا دیگر نگویی "نرو... بمان... از تنهایی دق می کنی" ها.... شاید میان آنهمه غریبه، تنهایی کمتری باشد.... حداقل انتظار کمتری هست.
پی نوشت یک: این یک یادداشت کاملا مشوش است. هذیان های آشفته یک ذهن آشفته و ابدا ارزش دیگری ندارد...
پی نوشت دو: نگو اذیت می شوی... بگو می میری... بگو دور از این آسمان "می میری"
پی نوشت سه: دقت کرده ای ناصر عبدالهی چطوری می گوید "منو ببخش که درخشیدی و من چشمامو بستم؟"
ندا. م
- ۳ نظر
- ۲۶ اسفند ۹۱ ، ۰۷:۰۹