یک فیلم هایی هستند که آدم باید برای اولین بار، در دوران کودکی ببیند. پیش از آنکه یاد گرفته باشد گیر و گورهای قصه را بجورد. پیش از آنکه درگیر زوایای دوربین شده باشد. پیش از آنکه از اصول قاب بندی و ریتم و تداوم حرکت سر در بیاورد... با بعضی چیزها آدم باید زمانی مواجه شود که هنوز فارغ است از همه استاندارد ها و قاعده های بزرگسالانه و چارچوب ها و دستور العمل ها. کم پیش می آید بعد از گذشت سال ها هنوز دروازه های احساس آدمی انقدر دست نخورده مانده باشند که آدم از جادوی حس و حال های ناب جا نماند...
*
بابا ممنوعش کرده بود. هم "ماوی ماوی" را و هم کل فیلم های دیگر ترکی را که آن وقت ها بین بند و بساط همه فیلمی ها فراوان یافت می شدند. لابد از آن نظر که صحنه زیاد داشتند. من اما بدجوری دلم می خواست فیلم را ببینم. مامان زیر لبی زمزمه می کرد یک خط از ترانه ابراهیم تاتلیس را و با همان یک خط یک جوری سر تکان می داد انگار دارد هزار سال عشق و خاطره را مزمزه می کند... همانی که به همین نام بود و ترجمه اش می شد آبی آبی چشم آبی... کلا هم همین یک تکه اش را بلد بود. همین ماوی ماوی ماسماوی را... یک روزی یواشکی از بابا اجازه داد ما هم فیلم را ببینیم. هیچ کس قد مامان ها خوب نمی داند، بعد ها چه چیزهایی می تواند دست دختر هایشان را بگیرد... من نشستم و یک نفس "سیبل" را تماشا کردم. زیبایی حیرت انگیز هولیا افشار در بیست و یکی، دو سالگی اش را... و آخر سر انقدر برایش گریه کردم که چشم هایم سرخ سرخ شدند...
*
یک چیزهایی هستند که آدم باید برای اولین بار، در کودکی با آن ها مواجه شود. آن چیزها به خیالبافی جاندار کودکان بیش از هرچیزی محتاجند. آنقدر که حزنشان خون دارد و دردشان، جان. این چیزها در بزرگسالی می توانند آدمی را نابود کنند. می توانند ایمان آدم را مچاله کنند. باید کودک باشی تا چشم های گریانت را ببری به پناهگاه رویا ها. باید هنوز داغ تلخی نچشیده باشد روح و قلبت تا جرات کنی چشم هایت را ببندی و قصه را آنطوری که دلت می خواهد ببافی... دوباره ببافی... باید کودک باشی تا جسارت کنی لحظه "اوت" گفتن احمد را پاک کنی از حافظه همه نسخه های فیلم و به جای آن مرد قصه را از جا بپرانی و قاب تصویرت را روی دویدن او ببندی... از پشت سر... در حالی که در پس زمینه تصویرت "سیبل" را داشته باشی که دارد از تعجب و حیرت سکته می کند. بزرگ تر که بشوی دیگر جراتش را نداری. دیگر خبری از آن شکوه بی مخاطره داستانپردازی های بی عقده و شجاعانه کودکی نیست...
*
از همان سال های دور که وی اچ اس ماوی ماوی آمد به خانه های ایرانی ها، تا همین چند سال پیش خیلی ها هولیا افشار را به اسم عایشه صدا می زدند. اصلا او را به این اسم و رسم می شناختند... از صبح امروز که بعد از بیست و چند سال دوباره نشستم به تماشای فیلم تا همین حالا، حتی یک لحظه هم این فکر رهایم نکرده است که آیا بی رحمانه نبود که ما او را سال ها به نام زنی صدا زدیم که آخر قصه پیراهن عروس بر تن کنار احمدِ او نشسته بود؟... سیبل (هولیا افشار) با موهای پریشان و چشم های بی نهایت آبی و درخشانش، روبروی آن ها ایستاده بود و در حالیکه لب پایینش از گریه می لرزید، تماشا می کرد تکرار عاقد چگونه از تردید احمد عبور کرد و "اِوِت" را گرفت و زن را به عقد احمدِ او در آورد... نام آن زن، عایشه بود... و من نمی دانم چرا تا سال های سال ما هولیا افشار را عایشه صدا زدیم... لابد حواسمان نبود داریم به اشک های متبرک چشم های آبیِ سیبل چه خیانتی می کنیم....
ندا. م
- ۹ نظر
- ۱۵ فروردين ۹۳ ، ۱۶:۵۲