تو همه لحظه گرم عاشق بودنی...
فالانژ یک طرف اتاق لم داده بود. آرام. معتدل. نرم. سنگینی گاه به گاه نگاه سِر کالین هندری روی تنش، قلقلکش میداد. خودش را زده بود به آن راه که حواسم نیست. اینطوری هم ناز خودش بیشتر میشد و هم وقاحت سِر کالین.
تو تموم دنیامی...
بیتلجوس نشسته بود سوی دیگر اتاق. یک چیزی توی سرش میچرخید. دقیقا یک چیزی! فالانژ و کالین حواسشان بود. حتما فالانژ بیشتر. قاعده همین بود. ولی نمیفهمید که بیتلجوس دارد نقشه میکشد، رویا میبیند، فکر میکند، خاطرهای را مرور میکند... نه... یک چیزی بود که هیچکدام اینها نبود. انگار یک چیز بیوزنی جاری باشد پس کله پف کردهاش که قلقلکش بدهد، بین یک بکن یا نکن بلاتکلیف مانده باشد مثلا... حظِ مورموری که آدم نمیداند بهتر است تمام بشود یا نه.
یه ستاره داره چشمک میزنه.... تو آسمون
فالانژ از جا بلند شد. رفت روبروی سر کالین، روی زمین چهارزانو نشست. همزمان لوس و اغواگر. یکجوری که مثلا نخواهد طلبکار باشد، اما حتما باشد و سر کالین هم این را بفهمد که هیچ چارهای در برابر این طلبکاری دائمی ندارد، صدایش را صاف کرد و همزمان با کج کردن سرش گفت نچ! باید یک کاری بکنم! سرکالین از بالای عینک پنسیاش نگاهی انداخت به مادام. از آن نگاههایِ سرشار از خنگِ عزیز من .. یک جوری که تعادل خنگ و عزیز حتما حفظ شود... کوتاه بیا فالانژ...
اوه! بهش فکر خواهم کرد... اما نمیتوانم!
اون ستاره همون چشمای توئه تو آسمون....
کارِ قلقلک بالا گرفته بود. بیتلجوس باید یککاری میکرد و کرد. فالانژ بهانه میگرفت. چرا این کار را کردی؟ حالا بطری حتما راست میرود به ساحل شمالی. آنهم با آنهمه قلقلکی که تو ریختهای توی بطری. بعدش قلقلک پخش میشود توی روستای آنها. قلقلک مسریست.... لعنتی... بیتلجوس داشت شل میشد زیر غرولندهای فالانژ، که سر کالین گفت اذیتش نکن فالانژ. چرا نمیگذاری هرکاری دوست دارد بکند؟ کالین! برای اینکه قلقلک مسریست. حالا قلقلک میپیچد توی روستا. همه خانهها و خیابانهای روستا را فرا میگیرد. برای اینکه وطنش قلقلکی میشود. وطن خودش... بیتلجوس! رسم زیستن در یک وطنِ مورمور شده را اصلا میدانی؟ سرکالین که کوتاه آمدنی نبود عموما... فالانژ! الان اگر نکند کی بکند؟ چرا میخواهی پرهیزگاری کند؟ او فقط یک نامه ساده به شهرش نوشته است... اوه کالین کالین کالینِ احمق! یک نامه ساده؟ حتی یک کلمه هم میتواند شهری را که سالهاست به انتظار بازگشت قهرمانش نشسته است، آتش بزند، ویران کند... هی کالین! تو چرا از همه مردهای دیگری که من میشناسم همزمان که باهوشتری، احمقتر هم هستی... فالانژ درست میگفت. آدم چرا شهری را که باید ترک کند، هوایی کند؟ البته که فالانژ درست میگفت. هر شهری هر چقدر هم که نکته سنج و باذکاوت باشد، در برابر کلام قهرمانی که یک باری او را از دل نبردهایی که بوی خاک و خون میدهند، نجات داده باشد، شل و ول میشود، وا میدهد، خر میشود. منطقش را گم میکند. اما چرا فالانژ؟ از کی تا حالا فالانژ حرفهای درست میزد؟ نیمنگاهی بیپرده، هراسیده، غضبناک، رنجور و رنجیده، حیران به کالین انداخت... یک جوری که یعنی اه! بفهم دارم بهانه دم رفتن میگیرم.
از دست تو نیست دل من از گریه پره...
هیچکس با هیچکس حرف نمیزد. مادام فالانژ، سر کالین هندری و بیتلجوس مهربان، سه تایی راه افتادند به سمت راه آهن. اوه! بعد از اینهمه وقت باید هرکدام میرفتند پی کار و زندگی خودشان. سر کالین و مادام از نگاه کردن بهم فرار میکردند. بیتلجوس ساز دهنی میزد. یک آهنگ قدیمی تغزلی را. کهنه میزد. الد فشن، کمی خاک و خلی حتی. آن دو را نگاه نمیکرد. شاید گهگاه زیرچشمی. نگاه نداشتند که. شبیه دو تا بندر بودند که همه کشتیهایشان غرق شده باشد. خوبیاش این بود که هنوز توی اسکلههای سوت و کور و خوشغروبشان، صدای مرغهای دریایی خاموش نشده بود. یکهو و در یک لحظه، مرغهای دو تا بندر یکی شدند. آواز سر دادند. یک آواز در هم فرورفته و آمیخته. فالانژ نفهمید بیتلجوس هم فاز آن لحظه را گرفت یا که داشت به شهر قلقلکیاش فکر میکرد. شهر شمالی حتما تا حالا بطری را گشوده بود...
تو همه حرفامی...
کالین! بگو فالانژ... من همه شان را دوست دارم. مردم دهکده را میگویم. برای من مهم نیست گاو کدام از مردم دهکده، بیشتر شیرده است. کدامشان نان بهتری میپزند. باغ کدامشان صفای بیشتری دارد. خیش کدامشان خاک را بهتر زیر و رو میکند. برای من مهم نیست کدامشان لبخندهای بهتری میزنند. کدامشان من را یا تو را باهم یا بیهم، بیشتر دوست دارند... اما من اصلا تحمل نمیکنم مردم دهکده به همین سادگی ما را جدا از هم تصور کنند! یک کسی باید بهشان این را بفهماند در سرنوشت من و تو، همیشه روز میعادی هست که پرده ها را بیاندازد. فالانژ! قول میدهی؟ نه! الان این را میفهمی کالین؟ که حتی در برابر بهترین اهالی این دهکده هم، باز تویی که مهمی؟... فالانژ! فالانژ! آرام بگیریها. باید قول بدهی که آرام خواهی بود.... اوه! حتما حتما کالین. آرام میشوم. وقتی راه روشن کردن همه چراغهای این دهکده را پیدا کردم.... قول؟ نه. قول دادن خیلی کار سختیست. در توان من نیست.
بیچاره فالانژ... بیچاره کالین... بیچاره بیتلجوس.
پ.ن یک: آلن شیرر برای تیم منتخب همتیمیهایش، در پست دفاع میانی، کالین هندری را انتخاب کرد. درباره او گفته بود: او دفاع کردن را دوست داشت و عاشق این بود که سرش را برای توپ بدهد. او دوست داشت آخرین مرد برای نجات تیم باشد و تلاش میکرد یک قهرمان باشد. او تاثیر بزرگی در قهرمانی بلکبرن در سال 1995 داشت.
پ.ن دو: نویسنده این سطور من نیستم. لیزا ست. قدیمیتر ها لیزا را بهیاد دارند.
- ۱۵ نظر
- ۱۵ دی ۹۳ ، ۰۲:۰۸