
گریستم. مدتها بود با این شدت و با این کیفیت، گریه نکرده بودم. شبیه گریه نوزادی الکن که درد و تشنگی و گرسنگی و ترس و هرچیز دیگری را فقط میتواند گریه کند. بیقرار و سراسیمه اما بیشیون و آرام و نرم... این پاسخِ من است دربرابر سوالِ "چطور بود؟" و فکر میکنم کافی باشد. نه فقط برای آنهایی که مرا میشناسند و میدانند دیر و سخت پای فیلمی و کتابی و اصلا واقعهای گریه میکنم. نه به این دلیل. از آن نظر بیشتر که همه تاکیدم روی کیفیت این گریه است. گریهای که از اعماق میجوشد. بله! انیمیشن آقای ایسائو تاکاهاتا بطن را نشانه میگیرد. درونیترین و پوشیدهترین حفرههای قلب آدمیزاد را میگشاید، فشار میدهد، عصارهاش را میکشد و خالص و تر و تمیز بیرون میپاشد. برای همین میگویم همین پاسخِ شخصی و ساده در توصیف اثر کفایت میکند. در کل دوران زندگی آدم مگر چند تا چیز میتوانند آدم را اینطوری دگرگون کنند که همه اعضا و جوارحش از کار بیوفتند و فلج و گنگ و ساکن چارهای نیابد مگر آنکه همه احساساتش را در یک حلقه بیوقفه، چیک چیک اشک بریزد؟
*
به حکم همه افسانههای بومی و از آن مهمتر به حکم فرهنگ ژاپنیها، فروتن است. تصاویری با رنگهای روشن و ملایم و آبرنگی، بیهیچ خودنمایی و برجستهکردنی، راوی یکی از محزونترین داستانهای کهنه محلی است. کهنه محلی؟ صرفا از آن رو که افسانه مال قرن دهم ژاپن است. سند جهانشمولی و لازمانیاش؟ همان گریستن دیگر! چیزی که یک آدم را در ابرشهر تهران، در اوایل سال دو هزار و پانزده میلادی اینطوری دگرگون میکند، زمان و مکان حالیاش نیست که. داستان، با بزرگ شدن لیلبامبو رفته رفته وسیعتر و عمیقتر میشود. دختری که از او نور و زندگی تابیده میشد و به همین واسطه در قصری که پدرش به امید خوشبختی او ساخت، توسط یکی از راهبان مذهبی کاگویا نام میگیرد.
*
تاکاهاتا در هفتاد و هشت سالگی رویای کودکیاش را ساخته است. دلش میخواسته آن را طوری بسازد که مردم بعد از دیدنش با خودشان بگویند اوه! پس داستان پرنسس کاگویا این بود... درک درست پیرمرد از هسته اصلی قصه او را به سمت یک مینیمالیسم تصویری سوق داده است. انعکاس داستانی درباره خشنودی عمیقِ انسان در دل طبیعتِ بیادعا و کامل با حداقلیترین تاکید روی جلوههای بصری حاصل میشود و فرم دقیقا در راستای روایت شکل گرفته است. دلبستگی غریزی آدمی به حقیقت شاد و روشن و بدون پیچیدگی جهانِ عاری از چارچوبهای متمدن.
*
کاگویا در قصر کامل میشود. همزمان که ابروهای تراشیده او جایشان را به نقاشی میدهند، بدویت او تراشیده میشود و او با هر برش قلم بر صورتش دریافت تازهای از این جهان ساختگی ضد فطرتش دارد. چیزی که او را در جمعِ بیشمار خواستگارانش روز به روز تنهاتر و تکیدهتر میکند. در تماشاییترین نمای داستان در حالیکه دارد به افقی دور پناه میبرد تکه تکه پارچههای رنگی را از تنش میکند و بر سیاهی تصویر پرتاب میکند. لخت و عور و خالیشده از تمام مظاهر الصاقی ناخوشایند به سمت ناکجایی که ماهش تابندهتر بوده لابد. شاهزاده خانم میتواند هر چیزی را رها کند و از همهچیزِ زندگی پیشی بگیرد و بدود. حیوانی وحشی را تصور کنید که در میان ازدحام ماشینها و انعکاس نورهای نئون بر آسفالت شهر بزرگ گیر افتاده است. همانطور میدود.... شناخت نیمهکاره او از زمین به واسطه دلتنگی و تنهایی در قصر و آن بیشه ساختگی، کامل میشود. درکِ حزن. درکِ حزن اصیل زمین. تنها جایی از کهکشانها شاید که "خواستن" معنای موقر و درست خودش را دارد. در همنشینی گس "از دست رفتن/ از دست دادن"... سوغات کاگویا از زمین به ماه، دلبستگیست. چیزی که بعید است (دل به دریا بزنیم و بگوییم ناممکن است) ردای فراموشی ماه هم در کمرنگ شدنش فرمایش چشمگیری داشته باشد. این آن چیزیست که سیاره ما را علیرغم همه گزندگیاش، دوست داشتنی کرده است.
*
دیوید ارلیش درباره این انیمیشن نوشته بود "این فیلم در یادها باقی خواهد ماند و ضربه احساسی شدیدی را همانند شاهکار قبلی تاکاهاتا – مدفن کرمهای شبتاب - به بیننده وارد میکند. اشک بینندگانش را درمیآورد و این به همان اندازه که دعوتی برای تماشای فیلم اوست، یک اخطار هم هست" ارلیش راست میگوید. آن اشکهایی که حرفش را زدم شاید شما را وسوسه کند که افسانه را تماشا کنید. اما لطفا یادتان باشد آن اشکها همانقدر که وسوسهانگیزند، جانکاهاند. بخشی از شیرهتان را میکشند و میبرند... چیزی شبیه همه بهترینچیزها. همه بهترین حالها و تجربهها. آمیختگی لذتی که همیشه میماند و اندوهی که همیشه میماند... درد کیفآور فشار دادن زخم.
پ.ن یک: با خودم فکر میکردم کاش اسم فیلم بجای افسانه پرنسس کاگویا، لیلبامبو بود. همان کوچکِ سرخوش. هیچ حواسم نبود این قصه (همه قصههای بزرگ) بدون آن نگاه حسرتبار آخر به زمین ناقص میماند...
پ.ن دو: یک جایی از بردمن، لورا به لزلی میگوید "دو ساله با او هستم و او تا حالا حتی یک بار هم اینها را به من نگفته است" و بله! زندگی پروسه ناتمام فقدان/حسرتهاست انگار...
- ۱۰ نظر
- ۲۳ بهمن ۹۳ ، ۰۱:۴۶