از شب بیداری به سحر بیداری رسیدهام. یک جوری که انگار لب مرز عمرم راه بروم و بترسم این دمِ آخری یک کدامش از دستم در برود... یک جایی خواندم همین تازگیها که آیکیو رابطه مستقیم دارد با شب بیداری. یک چیزی توی این مایهها که آدمهای باهوش به شب و به ماه وابستگی دارند. شب بیداری من که حکایت تازهای نیست اما این روزها ذهنِ نظریهپرداز و عزیزم! احتمالا این باور را گذاشته است کنار آن مثلِ قدیمی که بیدار باشِ سحر تهش کامرواییست و در نتیجه هوس کرده است که این جانِ خیلی هم قابل ما را، اتوماتیک روی ساعت خوابِ بعد از دو و سه نیمه شب و بیدارباشِ انتحاری دمادم گرگ و میش، همزمان با اولین بارش خیس و خمار پاییزنشانِ خورشید، تنظیم کند... که کاش اینگونه بود... من که میدانم قصه من و شب، ربطی به اصرارم در اثبات هوشم ندارد و بیداری سحرگاهیام، سال به سال از اشتیاقِ کامروایی نیست. حتی ربطی به ورِ تیرماهی غلیظم و افسون و افسانه تاثیرپذیری متولدین برج سرطان از ماه هم ندارد...ها! گفتم تیرماهی. دیروز یک لینک دیدم که تکلیف همه ماههای سال را با یک کلیدواژه روشن کرده بود. کلیدواژه ما هم "شهوت انگیز" بود. دستش درد نکند. از نابغه و مهربان و بامزه که بهتر است. از هرچیزی بهتر است اصلا! چه چیزی بهتر و مهمتر از شهوت انگیز بودن؟ اصلا این انگیختن دیگران یک کیفی دارد که بیا و ببین. تازه همان شهوت به معنای مرسومش هم که باشد خودش کلیست. اما شما یک آن در نظر بگیرید که این شهوت میتواند صرفا جنسی خوانده نشود و هر شهوتی باشد و ما انگیزانندهاش باشیم. چه چیزی بهتر از این؟ از بیدار کردن هر غریزه ای در انسان؟ خیلی شکوهمند است که آدم بیدار کننده امیال سرکوب شده، ناشناخته، خواب رفته و گم و گور دیگران باشد...
سکوت پاییز امسال گره خورده با آخرین نفسهای تراس خانه من. بعد از من دیگر چه اهمیتی دارد سر جایش باشد یا نه؟ اینکه چه کسی اینجا بایستد. چه کسی سیگارِ فیلتر سفید سبکش را در گلدان بزرگ پر از خاک خاموش کند و دستهای سردش را به دور ماگی با پرچمِ کشور محبوبش بگیرد، دودستی لیوان را بالا ببرد و قلپی چای بنوشد. بعد از رفتن من چه اهمیتی دارد چه کسی اینجا بایستد... اصلا چه اهمیت دارد این تراس اینجا بماند یا نه... دارد؟ ندارد؟ چقدر عجیب است این سوال برای من. منی که همیشه به نفس کشیدن دیوارها، پنجرهها، سقفها، درها... خانهها... پلها...ایمان داشته ام...
این روزها من ساعتها به جای خالی قابهای روی دیوار که حالا روشن تر از باقی دیوار به نظر میرسند، نگاه میکنم. به ساعتی که مدتهاست روی هشت و سی و سه دقیقه به خواب رفته است. به برچسب یاعلی سبز رنگی که هیچ وقت فرصت نشد از روی در اتاق خواب بکنم. به قفل در اتاق خواب که سه بار عوض شد. به پاسیویی که هیچ وقت دستم نرفت چاهش را باز کنم و هر بار بارش باران من را متوهم کرد که آب آنجا جمع میشود و از درز در به آشپزخانه میزند. به آشپزخانهای که تا همین آخر هم بیچراغ ماند. به همه بارهایی که در تاریکی آشپزی کردم و نتیجهاش حیرت مهمانهایم را برانگیخت. به فاصله زیادِ تلویزیون با مبلمان که برای من خیلی هم خوشایند بود، اما غر غر مهمان را در پی داشت. به همه بارهایی که روی قالیچه وسط سالن یک ملحفه پهن کردم و روی آن ولو شدیم و در میان کرم ریختنِ تیفانی، فیلم تماشا کردیم. به پنجره همیشه باز اتاق و دستگاه مودم لب پنجره. به حیاط خانه بغلی، به آن دیوار بلند آجری روبروی تراس، به صدای گنگ گیتار الکتریک پسر همسایه بالایی. به دو قلوهای همسایه طبقه آخر که من را با این موهای صورتی / قرمز تیغ تیغی یک جور عجیبی نگاه میکردند...
همه این شبها و همه این سحرهای آخر را روی تراس میگذرانم. به شمارش آجرهای دیوار روبرو. یک چیزهایی هیچوقت تمام نمیشوند. یک چیزهایی در طول زندگی میشوند تکه ای از خود آدم. نکه زخم روی تن آدم. نکه تاج و گل و زیور روی مو وگردن آدم. نه... میشوند بخشی از خودِ آدم. خیلی خودی تر از یک اتفاق بیرونی. از یک جایی به بعد در آدمی زیست میکنند. با آدم بزرگ میشوند، مریض میشوند، خوشحال میشوند. بعضی چیزها آنقدر خودشان را بر آدمی مهر میکنند که دیگر خاطره نیستند. حادثه نیستند. انگار بخش رفتهای از خود آدم هستند که به آدمی بازگشته است. چیزی شبیه پاداش و تاوان آدمیزاد از کرده و ناکرده هفت تا زندگی قبلش مثلا.... آنها که هیچ، اما این میان حکایت خردهریزها چه میشود؟ در رفتن از خانهای به خانه دیگر چقدرشان جا میمانند؟ چقدرشان از لای انگشتهای آدم لیز میخورند؟ میریزند؟ چقدرشان را خودمان به زور از لای انگشتهایمان میچکانیم؟ اصلا جابجایی ماجرای عجیبیست. کلی چیز هست که دلت میخواهد ببری و نمیتوانی و کلی چیز هم هست که ترجیح میدهی همین جا توی گور بچپانی و دیگر ریختشان را هم نبینی اما به تو چسبیدهاند و خرت را ول نمیکنند.... شبها و صبحها و تراس، مثلث این روزهای مناند.
قرص خواب بخور ندا... نمیخورم. هیچ وقت نخوردهام. میخواهم بیدار باشم. میخواهم زیاد بیدار باشم. میخواهم آخرین روزهای این خانه را کلا بیدار باشم... کیست که نداند ما تیرماهیها علاوه بر شهوتانگیز بودنمان، خاطرهبازهای قدری هستیم...
- ۹ نظر
- ۲۷ مهر ۹۳ ، ۱۳:۰۶