هجده ساله بودم. ترم اول دانشگاه. آن روزها بابا و مامان هنوز اجازه نمیدادند با ماشین شخصی بروم. تازه تصدیق گرفته بودم و با اینکه از خیلی قبلترش از صدقهسر حسرت بیپسری بابا، ماشین راندن میدانستم و کنار دستش مانورکی هم میدادم و با اینکه از تهران تا قزوین راهی نبود و کلش هم اتوبان بود اما هنوز هم پافشارانه میگفتند: جاده بی جاده و تازه علاوه بر آن سواری هم بی سواری که امن نیستند و مثل دیوانهها رانندگی میکنند. ما برای اینکه راس هشت سر کلاس برسیم، صبحها ساعت پنج صبح میرفتیم ترمینال. اصولا هم سر حال و پر شر و شور و مرتب و خوشسر و صورت و انگار نه انگار که کله سحر است. چشمهایی که پی هم میدویدند و خندههایی که به هم میپیچیدند. یکی از همین سحرگاههایی که از قضا شب قبلش هم درست نخوابیده بودم تنهایی عازم دانشگاه شدم. میخواستم کل راه را بخوابم. اصلا حوصله نداشتم با کسی همکلام شوم. پسر جوانی کنارم نشست. تمیز بود و به نظر سر به زیر میآمد اما (خدا من را ببخشد که حتما نمیبخشد چون من مصرانه بدلباسها را توی دلم مسخره میکنم!) خیلی خیلی دمده و به اصطلاح، یک جواد کامل و واضح بود. اجازه گرفت و نشست صندلی کناریام. آن روزها تازه زده بودم توی خط منزویخوانی. مریضوار میخواندم و تمام کتابهایش خط خطیِ شوقم بود. میگفت با آسمان مفاخره کردیم تا سحر/ او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم و من زیرش خط میکشیدم. هایلایت میکردم. کمی غزلخوانی کردم تا چشمهایم گرم شود به خواب. تازه کرج را رد کرده بودیم که پسر جوان خواهش کرد کتابم را به او بدهم. کتاب را تورق کرد و از من اجازه خواست تک بیتی اول کتاب بنویسد. تعجب کردم اما گفتم ایرادی ندارد. لطفش را میرساند. چشمهایم را روی هم گذاشتم و رفتم به خواب تا نزدیکهای محمدشهر. از خواب که بیدار شدم تشکر کرد و کتاب را داد دستم. شماره تلفنش را هم روی یک تکه کاغذ نوشته بود و گذاشته بود روی جلدش. شماره را زدم کنار و گفتم ممنون آقا نظر لطف شماست البته، اما من نمیپذیرم. اصرار کرد و انکار کردم و در نهایت برای اینکه بحث را تمام کند گفتم دوست پسر دارم. یک هو براق شد به سمتم که پس بیخود کردی از همان اول کار به من راه می دادی. برق از سرم پرید. گفتم حالتان خوب است آقا؟ من چه پایی به شما می دادم؟ من که نصف راه را کتاب خواندم و نصف دیگرش را خواب بودم! گفت وقتی زیر بیتها را خط میکشیدی و به من اشاره میکردی منظورت با دوست پسر بی سر و صاحبت بود یا با من؟ ها؟ ها؟ آمد به دهانم که بگویم بله بله " از این سفر همه پایان آن خوشا که تویی" ... سکوت کردم...
آن روز یاد گرفتم یک نقطهای هست که دیگر فقط باید نگاه کنی.
*
یک زن و شوهر چند وقت قبلتر من را توی فیسبوک اد کردند. دختر خوشچهره و نسبتا خوشلباس بود و متجدد و مترقی هم به نظر میآمد و همسرش هم اهل کتاب و روزنامه و سینما و هنر و علم و به قضاوتِ دور و نخست، سرش به تنش میارزید. زن جوان یک باری به من مسیج زد که چقدر از آشنایی با تو خرسندم و چقدر از خواندن و دیدنت لذت میبرم و من هم تشکر کردم و ارتباط مجازی ما بدون هیچ اصطکاک یا تنشی نرم و آهسته پیش میرفت. چند وقتی ازشان خبری نبود و من هم خیال کردم دی اکتیو کردهاند تا اینکه یک روزی کشف کردم هر دو من را بلاک کردهاند.
بلاک شدهاید تا بحال؟ تهِ حرص درآور بودنش یک کیفِ خوبی دارد. یک کیفِ خیلی خوبی. یک جوری کردیتدادن غلیظ است به آدم... اما این بار من جدا احساسِ بدی کرده بودم. شبیه همه بارهای قبلی نبود که دخترها، شوهرشان را از من قایم میکردند مبادا چشمشان زیادی دو دو بزند و من هم از حماقت آنها و شدتِ دمدستیبودن همسرانشان خندهام میگرفت و تهش یک ژتون تازه میانداختم توی قلک تپل دلبریام و کیفم هزار باره میشد که بله! جاذبه قدرت زن است و دست شما خنگهای مبتدی درد نکند که با هر بار پشت چشم نازک کردنتان سر هیچچیز، اعتماد به نفس من را بیشتر و بیشتر میکنید. این بار فرق میکرد. به من برخورده بود. شاید توقعش را از آنها نداشتم. شاید هم مهربانی دختر به نظرم خیلی صادقانه آمده بود. فکر نمیکردم آمده توی خانهام خودش را راه بدهد و لایک و کامنتهای همسرش را بشمارد تا اگر از یک به دو رسیدند بزند روی دستش که بساطت را جمع کن برویم. ماجرا را برای یک کسی تعریف کردم. خیلی از دور و بریها و دوستانم توقع ندارم در موقعیتهای اینچنینی یا آنچنانی پشت من را بگیرند یا مثلا برای حمایت از من حرکت خاصی کنند. اما این بار فرق میکرد. با من عین یک فاحشه سر خیابان رفتار شده بود که در خانهاش باز است و آمد و رفت به آن هیچ آداب و ترتیبی ندارد. از هر دوشان خوشم میآمد. به نظرم به هم میآمدند. باید این را برای یک کسی تعریف میکردم تا کمی نازم کند. تا بگوید هرکسی با تو همچین کاری میکند خودش را از تماشای تو محروم میکند. گفتم. کرد. گفت. کم بود هنوز اما. دلم میخواست این یک بار بدون آنکه من چیزی بگویم و بخواهم یک کاری بکند. مثلا یک جوری که من بفهمم، تحویلشان نگیرد. عین همه دوستهایی که به شکل باهوش و محترمانهای در روزهای آسیبدیدگیِ دوستانشان پشت آنها را میگیرند و به آنها میفهمانند هی! من حواسم هست. اینکار را نکرد. بعدها که گله کردم بر و بر تو روی من دروغ گفت که مدتهاست با آنها دیالوگی ندارم که البته داشت. میدانستم. به چشم دیده بودم. حوصله نداشتم این بحث را ادامه بدهم توی دلم گفتم یک نقطهای هست که دیگر فقط باید نگاه کنی. امروز توی یک شبکه اجتماعی اتفاقی چشمم خورد که دوست نازنینم، آن خانم را فالو کرده است. گفتم خب لابد فکر کرده بیادبانه است کسی که تو را فالو کرده، فالو بک نکنی (که البته نیست) دیدم نخیر! حتی صبر نکرده آن خانم محترم پیشقدم شود!
به این نتیجه رسیدم یک نقطهای دیگر هم هست که حتی نباید نگاه کنی.
*
بعضی آدمها خیلی راحت فکر میکنند. با خودشان و توی سرشان از شما چیزی میبافند که خودشان دلشان میخواهد. حرکت انگشت اشاره دست راست شما را یک نشانه عاشقانه فرض میکنند و از آن قصهها میبافند و حرکت گوشه چشم راستتان را نشانهای دیگر که قصهشان را آب و تاب میدهد. اینها توی سرشان پیش میآیند. از رویای خودشان کیفورند. غافل از اینکه هر رویایی هزینهای دارد. وقتِ بیدار شدن که میرسد از مواجهه با هزینه آنچنانی رویای خودشان میترسند و همه کاسه کوزهها را سر شما خراب میکنند.
هزینه رویای آنها گردن شما میافتد: حرمتتان را میشکنند.
بعضی آدمها خیلی راحت حرف میزنند. قول میدهند. ادعای چیزی را میکنند که نمیتوانند. پشتِ کلماتِ فراوان، ناتوانی خود را در حمایتِ عملی پنهان میکنند. خوب قربان صدقه میروند و وقتی به آنها پناه میبرید وعده میدهند. فلان کار را خواهم کرد و این فلان کار هرگز محقق نمیشود. قولی که پناهِ شما بوده یک جایی میشکند. قول دادن و نیتِ حمایت کردن، هزینه دارد. هزینههای بزرگ و این آدمها از هزینه دادن میترسند پس به راحتی زیر قولشان میزنند.
هزینه قولدادنِ خودشان را از ایمان ترک ترکِ شما میگیرند: سرخورده(تر)تان میکنند.
*
تا حالا به این فکر کردهاید که چرا یک چیزهایی توی زندگیتان تکرار میشوند؟ انگار توی یک لوپ افتاده باشید از وقایع ذاتا یکسان که فقط ویترین متفاوتی دارند؟ چند وقتی هست به این فکر میکنم چرا اینهمه آدم توی زندگی من بودهاند که از من توقع دارند هزینه وحشتِ آنها را از مواجهه با خودِ خراب کردهشان، من بدهم؟ چرا آخر کارِ همهشان میکشد به این استایل ثابتِ دست به کمرِ طلبکار که "چرا تو فلان؟"
- ۸ نظر
- ۳۰ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۲۴