تقریبا یک ماه پیش بود که داشتم به ننوشتنهایِ خودخواستهاش فکر میکردم. نه از آن وقتهایی که دست آدم کند و کسل است و نه از آن وقتهایی که آرامش از ذهنت آنچنان پرکشیده که توانِ جمع و جور کردن چهار تا واژه را کنار هم نداری، چه رسد به نوشتن و نه از آن وقتهایی که آنقدر خرابی که نوشتن دیگر انتخاب تو نیست که خودش میآید، میبارد، میپاشد. حالش متعادلتر از همه وقتهاییست که سراغ دارم از او. کفه خرابی و کفه ذوقش بر هم چیرگی دندانگیری ندارند. یک تعادل نسبی بر جهانش جاریست که اگر مدام و مکرر شدنش چیز مزخرفی باشد اما گاهگداریاش و بخصوص بعد از انقباض و انبساطهای شدید، نعمت است. قصدش هم بر نانوشتن نیست که میدانم مینویسد، اما عمومی نمیکند. دلم برای خواندنش تنگ شده بود. گاهی دلم برای خواندنِ آدمها حتی بیش از خودشان تنگ میشود. شاید نشانهایست بر دلتنگیهای دیگرم اما اصل جریان این است که وقتی دلم برای نوشتنِ کسی تنگ میشود در واقع دارم خودِ او را بیتابی میکنم. خودِ بینقاب و بیقاعده و بیادای جاری بر کاغذش را. که خون میچکد از مرثیهخوانیاش در فواصل کلمات. که نور میپاشد از رقصیدنش بر سپیدی کاغذ. دلم برای خواندنش تنگ شده بود و او مدتها بود که در انظار نمینوشت. ماهها شاید. تازه از پیلهاش کمی سرک کشیده بود. کمی با حضورِ گرم و آرامش میانِ غریبهترها و در اجتماع مجازی آشتی کرده بود. اما هنوز هم نمینوشت. نمینویسد حتی.... و من میدانستم چرا. لازم نبود زبان باز کند که کرد و من پس از مدتهای طولانی دیدم گوشهای رنجور در دلِ آرامشش دهان باز کرد و آن لحظهاش را بلعید... نمینویسم چون میترسم او به خودش بگیرد... لازم نبود توضیح بدهد در این برهه با طرف چند چند است. همین که هنوز میترسد او به خودش بگیرد یعنی هنوز کنجهای خاک نشسته دارد و دریچههای گشوده... نگرانم نمیکند اما. به وضوح میدیدم در نگاهِ مصمم بیپاسخ ماندهاش که دارد عبور میکند و یاد گرفته است در گذار باید رها بشوی و تنت را بسپاری به آب که گاهی خیلی سرد و گاهی خیلی سوزان است. میبردت اما... گذاشتم همه حرفهایش را بزند تا آخرش بگویم یک جایی هم هست که دیگر حتی اهمیتی ندارد به خودش بگیرد... نگفتم اما. بگذار غافلگیر بشود تا هم دردش، درد باشد و هم شوقش، شوق... هرچیزی یکجایی از درجه اهمیت ساقط میشود. در مقیاسِ خودش البته. او نگاه میکند و بعدها شهادت میدهد شاهد فروپاشی عزیزترینش بوده است...و بعد دستهایش را میگشاید و به استقبالِ هوا میرود. تا او را ببلعد. تا در او جاری شود. تا سلولهایش باز شوند و لبریز شود از اشتیاقِ دوبارهای که لابد آنهم یک جایی از اعتبار میافتد...
*
هنوز هم نمینویسد و این اندوهگینم میکند... دلم برای همه واژههایی که خودخواسته قربانیِ رسواییِ قلبش میکند، میگیرد. شبیه سربریدنِ کودکانِ هر عشقبازیِ شورانگیزی که به هزار بهانهی مردد و مشوش روانهی دستمالهای کاغذی و سطلهای آشغال میشوند. دارد فدیه میدهد انگار و من میدانم، خوب میدانم چه فدیه سنگینیست این ذبحِ واژهها برای کسی که امنش در چکاندن جوهر است و خس خس مداد و تلق تلق کیبرد... ایزدِ قربانیگیرش اما گردنکلفتتر از این حرفهاست. نه از آن رو که معدهاش گشاد است و گرسنگیاش بیچاره. نه... نعمتِ نصیبش گران بوده و حالا گوسفندِ قربانی را تپل و جوان و گرمخون میطلبد...
*
این ترم درباره روابط میخوانیم. عشق و دوست داشتن. از منظر روانشناسی تحلیلی. اولش از این درجه خودآگاه شدن ترسیده بودم. نکند اینها همه چنان یادم بمانند که در تکانههای قلبم جلوی چشمانم ردیف بشوند و من را فقط و فقط یادِ گسستهای روحم بیاندازند؟ نکند دیگر نتوانم رعشه بگیرم از عصیانِ قلبم؟ وقتی داشتم نگاهش میکردم و باخود میگفتم الان توی این مرحله است و فلان و بهمان، از اینهمه تحلیلی شدنِ مغزم بر خود لرزیدم. از اینکه به این خونسردی میتوانم درباره بیدوامی عزیزترینِ حالِ عالم فکر کنم. نگاهش کنم و زیرلبی بگویم اوه! یکجایی هم هست که حتی دیگر این دغدغهها را هم نداری جانم...
*
استادمان از جوزف کمبل جملهای را روایت کرد به این مضمون که عشق شبیخون زدن جاودانگی به فانی بودن ماست... آخم در آمد، از آن آخهایی که همه ترسهای آدم را هاونکوب میکنند. داغ شدم، از آن داغهایی که ذهنت را ذوب میکنند. چطور میشود آدمیزادِ همیشه در جستجوی جاودانگی، آنقدر خودآگاه بشود که در بیزمان و بیمکانِ واقع شده بر جانش ایستادگی کند؟ نمیشود...
پینوشت: تیتر، دزدیِ با اطلاعِ بعدیست! (طبعا از استادم)
- ۱۰ نظر
- ۱۱ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۵۷