مادام فالانژ او را شناخته بود اما حتی خبری از این پا و آن پا کردن هم نبود. میدانست جلو نمیرود که سلامی کند، که حالی بپرسد. خودش را در کنج تاریک کافه پنهان کرد و خیره شد. مرد عوض شده بود و عوض نشده بود. چروکهای گوشه چشمش بیشتر شده بودند. خط خندهها را حتی از زیر ریش انبوهِ حالا سپید و سیاهش هم میتوانست ببیند. عمیقتر... بلندتر... منطقی هم هست برای کسی که از خنده نقاب ساخته باشد برای خودش. یک هو دید دارد مرور میکند. خودش را میدید که کتابِ کوچک "لئو و پوپی" را دردست دارد و خانم فروشنده کتابفروشی مرکزی شهر از غرغرِ شوخی/جدیاش بر سر مجموعه داستانهای آستین غش رفته است. خواست این عبور تصاویر را متوقف کند و برگردد به همین لحظه که کالین در چند متری او بیآنکه او را دیده باشد نشسته است، اما نمیشد. بلد نبود. فالانژ بهیاد نیاوردن را هیچوقت یاد نگرفته بود. نخواسته بود شاید...
*
آدمها به دو دسته تقسیم میشوند. آنهایی که فراموشی را بلدند. آنهایی که فراموشی را بلد نیستند. کدام سختتر است؟ نمیدانم. شاید به نظر برسد آنهایی که از یاد میبرند، راحتتر ادامه میدهند. اما یک جایی هست. یک جایی در دیرترهای آدم. یک جایی بعد از هیاهوی جوانی. یک جایی که تنهایی شکل تازه و عمیقی میگیرد و آنجا هیچ چیزی به اندازه همان جزئیاتی که از یاد بردهایم، دستگیرِ آدمیزاد نیست. یکجایی که دیگر خبری از ازدحامِ ماجراهای تازه نیست و اگر از کولهبارِ اتفاقهای دیروز سر هر پیچی، تکهای را قربانی سبکتر کردن بارت کرده باشی، سر پیچِ آخر تو ماندهای با یک کیفِ خالی. سبک اما خالی... آن پیچ آخر. آن پیچِ وحشتناکِ آخر خودش به کفایت و بیش از کفایت خالیست...
*
کالین از جایش بلند شد و آمد به سمتی که فالانژ نشسته بود. لابد میخواست چیزی را توی دستگاه جوکباکس پلی کند. فالانژ سرش را انداخته بود پایین. هنوز هم نمیخواست با هم مواجه شوند. صدای اسکریمین جی هاوکینز پیچید. ترانه جدید بود. کالین همانطور که پای دستگاه ایستاده بود پاهایش ضرب گرفتند و با هر بار گفتن "تو را جادو میکنم" دستهایش را محکم به پایین میکوبید. فالانژ همانطور کز کرده و خاموش در تاریکی نگاهش میکرد که کالین ناگهانی سرش را بالا آورد و در تاریکی با او چشم تو چشم شد... اوه! هی مادام!... فالانژ آرام خندید. هی سر! کالین چشمهایش را جمع کرد. میدانست محال است فالانژ او را از این زاویه ندیده باشد. چرا خودت را نشان ندادی فالانژ؟... این پا و آن پا نکرد و سر ضرب گفت: راستش مطمئن نبودم من را به یاد بیاورید... همین.
پینوشت یک: این تکههاییست از مجموعه داستانکهای من با محوریت دو تا آدم به نامهای مادام فالانژ و سر کالین هندری که بعضیهایشان پابلیش میشوند، بعضیها نوشته میشوند اما پابلیش نمیشوند و بعضیها حتی نوشته هم نمیشوند. فقط در یاد میمانند. انباشتهای توامان از شادی و آزردگی. کامل. بیآنکه هرسی صورت گیرد و حذف زواید و حواشی. نگارنده میداند که رسم زندگی اینگونه است که در آن پیچِ آخر تنها چیزی که از هر واقعهای به یاد میآید سویههای دلچسب است. خراشها میریزند. لازم نیست ما دستشان بزنیم و در هر بار انگولک کردنشان زخم تازهای برداریم.
پینوشت دو: تو را جادو میکنم، در سال ۱۹۵۶ توسط جی هاوکینز ارائه شد. قطعهای منطبق بر خواستههای موسیقایی شخصی او. این قطعه چند ماه بعد توسط نینا سیمون بازخوانی شد و این اتفاق مهمی برای هاوکینز بود. در این قطعه هاوکینز صداهای عجیب و غریب شبیه صدای حیوانات درمیآورد و با لحن یک جادوگر آفریقایی شروع به خواندن میکند. بیش از شصت کاور از این آهنگ وجود دارد. از بادی گای و کارلوس سانتانا گرفته تا گروه سی.سی.آر، ری چارلز، دیوید گیلمور، اریک بوردون، مرلین منسون و ناتاشا اطلس. این قطعه به عنوان اولین قطعه شکلدهنده موسیقی راک در تالار افتخارات راک اند رول ثبت شده است. کافیست لیست کاورهای این ترانه را نگاه کنم تا دوباره یادم بیاید دقیقا معنای توامانی حظ و عذاب چیست... به امید پیچِ آخر میمانم. همان پیچی که در آن همهچیز الک شده است.... و نجاتبخش... لااقل برای بخاطر آورندگان.
- ۵ نظر
- ۰۷ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۷