در ایستاگ مهمانی بزرگی برپا بود. رنگ صورتیِ خاکی پیراهن حریر روی پوست سفید فالانژ در هماهنگی و هارمونی کامل بود با گلبهی گونهها و موهای پفدار مشکی... اوه فالانژ! چقدر رنگ صورتی به تو میبرازد. این جمله را دیزی که از دوستان قدیمی فالانژ بود با ملاحت منحصر به فرد خودش گفت. فالانژ بلند خندید. آنچنان که شایسته یک زن جوان اشرافزاده نیست و باعث شد همه مهمانان در حالیکه چشمهایشان را جمع کرده بودند با دهانهای بازِ آمیخته به نیشخند، نگاهش کنند. فالانژ به نگاهِ چپ چپ و محاکمهگر جماعتِ ایستاگ و تمامِ جوامع مشابهش عادت داشت... دیزی! زیر بارِ صورتی پوشیدن نمیروم. این یک رنگِ تلفیقی چرک است. از صورتی فاصله دارد.
هنوز جملهاش را تمام نکرده بود که سر و کله دختر بزرگ آقای بنت از دور پیدا شد. در پیراهن گیپور شیری رنگش مثل همیشه فریبنده و زیبا. اوه جین! اوه جینِ عزیزم که دلم برای تو دیوانهوار تنگ شده بود. چه عجب که تو ندرفیلد را رها کردهای. آیا با چارلز آمدهای؟ ... جین با دستها و صورتی گشاده به سمت او پرکشید و البته کماکان لیدیوار قدم برمیداشت. نه! چارلز برای بجا آوردن یک سری مناسبات اداری به لندن سفر کرده است. من هم موقعیت را مغتنم دانستم و راهی ایستاگ شدم. فقط خدا میداند چقدر دلم میخواست راه تمام بشود و یکسره بیایم سراغ دیزی بلکه تو را آنجا بیابم و باهم چای بخوریم و کمی حرف بزنیم. اوه! بعد از رفتن لیزی، دیگر توی ندرفیلد هیچکس را ندارم که در حضورش با آرامش درباره خواهر چارلز نق بزنم. دوری تو در این یک مورد که خیلی خودش را نشان میدهد. راستی صورتی پوشیدهای! چقدر هم که به صورتت میآید ... فالانژ درحالیکه سعی میکرد جدی باشد به او اخطار داد: جین! جین! جینِ جانم این که صورتی نیست. یک رنگ دیگر است که هرطوری فکر کنی در دستهبندی صورتی جای نمیگیرد. سپس رو کرد به دیزی و سراغ ژولی را گرفت... ژولی؟ شاید بیاید. میدانی که حسابی سرش شلوغ شده است و درگیر معاشرت با از ما بهتران است و نخودی خندید. دقیقا همان شکلی که اهالی ایستاگ میپسندیدند. جین گفت: ماری ژولی دختر زیبایی بود منتها خوشبینترین طرفدارانش هم دیگر فکر نمیکردند بتواند دل از ژوزف بناپارت ببرد. دستش را گرفت جلوی دهان کوچکش و آرام ریسه رفت... جین! به نظر تو همه که نه، اما اکثریتِ دخترها زیبا هستند. تو حتی توانایی این را داری که دوشیزه بینگلی را هم زیبا ببینی. ماری ژولی زیبا نبود منتها دختر شایستهای بود. از آن مدلهایی که پرنسها میپسندند. بعید نیست فردا روزی ملکه جایی هم بشود. خواهرش اما چهره دلچسبی داشت. اوه! البته که او هم از زنهای محبوب من نیست. زیادی فروتن است و قطعا یک لیدی تمام عیار ... و دوباره خندید. بلند تر از بار قبل حتی. انگار قصد کرده باشد ایستاگ را عادت بدهد به صدای قهقههاش. این بار سرهای کمتری به سوی آنها چرخیدند و نچنچهای کمتری به گوش رسید. به آخر شب نرسیده، همهشان همانطوری میخندیدند. به ضرب شامپاین و شراب البته...
جین! دیزی برای تو یک خبر تازه دارد... و مدل منحصر بفرد خودش شروع کرد به تند تند پلک زدن. که نشانهای بود بر اینکه خبر داغ است و جذاب... اوه! فالانژ فرصت بده... جین که از همان اول هم عادت به صبوری کردن در باب اخبار مرتبط با آن دو را نداشت، با بیقراری پرسید: چه فرصتی؟ خبرها را تند تند بگویید. من دور از شما از هیچ چیزی خبر ندارم. بیانصافیست! ... فالانژ با شیطنت آرام و دوانگشتی زد روی گونه او. جین! دور از ما همان توی بغل چارلز است دیگر؟ مطمئنی ناراحتی از این موضوع؟ جین با چشمانی درخشان که گواه خوشبختی او بودند، فالانژ را برانداز کرد و بعد پهلوی دیزی را نیشگون آرامی گرفت و گفت اینطور که بویش میآید سر و کله گتسبی پیدا شده است. درست است؟ گونههای برجسته دیزی گلگون شدند. بله کمطاقت! میخواستم یک کمی که سرمان گرم شد، این خبر را ناگهانی بدهم. مگر فالانژ میگذارد. گتسبی به من پیشنهاد ازدواج داده است. البته تام باچانن هم کماکان روی درخواستش پافشاری میکند. پدرم با او بیشتر موافق است اما دروغ چرا من دارم از تصور اینکه با گتسبی همخانه شوم بال در میآورم ... جین او را در آغوش کشید. دیزی به گتسبی میآمد. بیشتر از تام باچانن و خیلیهای دیگر. گتسبی میتواند تو را خوشبخت کند. من همیشه مطمئن بودم بالاخره سر بزنگاه حرفش را میزند. از چشمهایش میبارید دلداده تو باشد ...
فالانژ نگاهشان کرد. هر دو در نوری طلایی غرق شده بودند. عطرِ زیبایی و طراوت و شادیشان سطحِ مجلس کسلکننده و پرزرق و برق، اما توخالی نیک کراوی را ارتقا میداد. دلش میخواست یک گوشهای بنشیند و ساعتها هر دو دوستِ دوران نوجوانیاش را در روزهای خوشخوشانشان نگاه کند و میدانست ممکن نیست و تا کمی دیگر سر و کله دوکها و لردهای اتوکشیده و نچسبِ حاضر در مهمانی پیدا میشود که در دعوت کردنش به رقص و نوشیدنی از هم سبقت میگیرند... جین از آغوش دیزی جدا شد. ازدواج کردن با مردی که آدم عاشقش است خوششانسی بزرگیست. درست است که بعد از مدتی همه چیز تاحدی روزمره میشود. اما خب آدم خیالش راحت است یک کسی را کنار خودش دارد و قرار است با او پیر بشود. همین چیزهاست که این روزمرگی را قابل تحمل میکند دیگر. من و چارلز خیلی از کنار هم بودن راضی هستیم اما به شما باید همهی راست را بگویم. دیگر خبری از آن عطش و اشتیاقِ لذیذ و تکاندهنده نیست. همه چیز با احترام و محبتی ملایم پیش میرود. شاید هم باید یک جایی باور کنیم در ازای بدست آوردن این امنیت، باید آن ولع شورانگیز را غرامت بدهیم. فقط حیف که تاوانش اینهمه سنگین است. گاهی به تو حسودیام میشود فالانژ. تو تا همیشه توی دلت آتش داری. فالانژ که اصلا دلش نمیخواست نرم و آرامِ آن جمع سه نفره را که بعد از مدتها جفت و جور شده بود، بهم بریزد دو دستش را باز کرد و هر کدام را بر بازوهای عریانِ دو عزیزش نهاد و سرش را نزدیکتر برد و با شیطنت مرسومش گفت: خانهای در پاریس باز شده است. دخترها پیش از عزیمت من به دره خاکستر باید به بهانه خرید لباس و کلاه برای عروسی دیزی بدون مردهایتان برویم شانزلیزه و سری به خانه مادام کلود بزنیم. دیدن فاحشههای درجه یکش خالی از لطف نیست ... و دوباره بلند خندید. این بار حتی بلندتر. خیلی بلندتر. جالب اینجا بود که هیچکس برنگشت. دیگر همه سرشان گرم نمایش بود. فالانژ به رسم خودش لیز خورد. دیزی به رسم خودش سکوت کرد و جین به رسم خودش کوتاه نیامد: هیچ خبری از کالین داری؟ فالانژ میدانست جواب ندهد، جین ادامه نمیدهد. اما او مگر حق و توانش را داشت که جوابِ جین را ندهد؟ چندتایی از تارهای ریش و سبیلش سفید شدهاند. خواب دیدهام... اوه! انگار جدا صورتی به من میآید. امشب مردها همه یکجوری نگاهم میکنند. چرا پیش از این هیچوقت صورتی نپوشیده بودم؟
پینوشت یک: پیراهنی بدون آستین بود با یقهای بسیار باز که در جلو سینه چین میخورد. فی ابتدا زیاد از آن استقبال نکرده بود ولی مگی واقعاً حالت التماس کنندهای به خود گرفته بود. و خیاط به او اطمینان داده بود که همه دختران جوان لباسهایی به این سبک میپوشند. و پرسیده بود آیا او دلش میخواهد که مگی مورد تمسخر قرار گیرد و مانند یک دختر دهاتی امل به نظر آید؟ و فی سرانجام رضایت داده بود. پیراهنی از جنس کرپ ژرژت بود و افت خوبی داشت. کمر آن به زحمت مشخص بود . ولی روی دامن کمری با چینهای اریب از همان جنس پارچه قرار گرفته بود. یک سمفونی از رنگ خاکستری/صورتی ، رنگی که در آن زمان آن را خاکستر گل سرخ مینامیدند. (پرنده خارزار / سکانس رویارویی پدر رالف با مگی بالغ در مهمانی لیدی مری کارسون)
پینوشت دو: فرض بر این است که اسامی شخصیتها و مکانها نیازی به معرفی ندارد. ما نوجوانیمان را با این نامها طلایی کردهایم.
- ۵ نظر
- ۰۴ آبان ۹۴ ، ۲۲:۰۰