سوگواری درمانِ بازماندههاست. پروسه بازگرداندنِ آدمیزاد وقتی با گزندهترین حقیقت زندگی بیواسطه مواجه میشود، به زندگی.. پتیارهی خرامانِ هفتخط... منِ بازمانده و توی بازمانده مبهوتِ تماشای رفتن، جان میکنیم به ماندن، به بودن.... در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن / من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود و این حکایت هر روزه کسیست که میماند. با داغِ تماشا بر دل. میماند تا هزار بار دیگر رفتنِ او را بمیرد...
پسری جوان دف میزند، پسری جوان نی و مردِ میانسالی نوحه میخواند. گیرا. نه به حکم صدای داغ و تکاندهندهاش. به مُهرِ زخمی بر حنجره. نه به کربلا میزند و نه به نینوا. نه از غریبی فاطمه میخواند و نه از داغ زینب. مهستی میخواند. معین میخواند. گلپا میخواند... و همه رفتنها را به مادرم مادرم ضجه میزند و هر بار که میگوید مادر، لرزیدن آوای آسمانیاش شهادت میدهد لحنش از آب گذشته است. قدر دارد. عیار دارد. دیده است. چشیده است.
سالن تقریبا خاموش است، کورسویی میآید از شمعهای آراسته به روبانهای سیاه روی هر میز. یک چیزی نشسته سر گلویم که نه میرود و نه میآید. نگاهش میکنم. اشکهایش بیمحابا به روی گونههای استخوانیاش میچکند. الماسنشان شده صورتش. به هر بهانهای که گریه میکند، من حرص میخورم. دلم جمع میشود که چشمانش، چشمان خندانش خیس شوند. که صورتش با هر رد اشکی تکیده شود. جز هربار و هرجایی که نبودن او را گریه میکند. این وقتها حسود میشوم به او. هربار به خودم میگویم تو هم میتوانی. تو هم میتوانی. دل بده به صدای این مرد. پس از تو نمونم برای خدا / تو مرگ دلم را ببین و برو... دیگر چه میخواهی؟ همه رنجهای تو، همه مرگهای تو در همین چند کلمه نهفتهاند... چه مرگت است؟ گریه کن.. گریه کن... نمیشود اما. عضلات صورتم منقبض میشوند و تمام اشکها لب پلکهایم بخار. ذبح میشوند تمام بغضهای لجوجم در آستانه ترکیدن... نگاهش میکنم. در نگاه کردنش ذوبم... آرام گریه میکند و لب پایینش کمی میلرزد. میفهمم که او هم دارد خودداری میکند. دارد مدارا میکند. دارد پذیرش را به رخمان میکشد... ورنه رسم او بلند گریستن است.
سالن تقریبا خاموش است، کورسویی میآید از شمعهای آراسته به روبانهای سیاه روی هر میز... تاریکی امنیت میآورد. در دل تاریکی کسی چشمهای آدم را نمیبیند. اشکهای آدم را نمیشمرد. کم و زیادش را. غلظت و شدت و حدتش را... هیچکس حتی نمیداند این گریستنها چقدرش بخاطر متوفیست و چقدرش به بهانه متوفی... گریه کن... گریه کن... وقتی نیستی خونهمون با من غریبی میکنه / دل اگه میگه صبورم خود فریبی میکنه... دیگر چه میخواهی بیخانمان؟ حرف از خانه است و غریبی در خانه. از این لعنتیتر؟ از این سیاهتر؟ از این کثافتتر؟ از این نزدیکتر؟ احساس میکنم لختم. احساس میکنم دردِ این آنِ مرا، آن مرد داد میزند و اینها همه گریه میکنند... عضلات صورتم منقبض میشوند. دیگر مژههایم خیس شدهاند. پیشرفت کردهام. این مقاومت ناخودآگاهِ عادتشدهی مادربه خطا دارد میشکند. دارند میآیند. اشکها... دارند میآید... او بلند میشود و میگوید ندا! ندا! بلند میگوید ندا. عین همان هشت سال پیش صدایش کش آمده است. لکنت دارد... میگوید نمیکشم! من را ببر بیرون... برمیگردند. اشکها برمیگردند. میروند سر جای خودشان. خانهشان. یک جایی آن تهها... میرویم بیرون. صاحبان عزا، دخترخاله و پسرخالههایم، میآیند بغلش میکنند... آرام میشود. نگاهم میکند. لبخند میزند... با خودم میگویم عیبی ندارد شب که رفتم خانه یک دل سیر این روزها را گریه میکنم... خانه اما غریبی میکند... چندیست حتی خانه هم با من غریبی میکند...
- ۳ نظر
- ۰۲ آذر ۹۴ ، ۰۱:۰۳