آن بامداد تاریک بی بامداد
دوشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۸۶، ۰۹:۳۱ ق.ظ
امروز داشتم نوشته های قدیمی تر را دوره می کردم که چشمم به کاغذی افتاد که هنوز از خیسی قطره های اشکم نشان دارد ..... خاطره روزی که هماهنگ و بی پروا از خیابان شریعتی تا امامزاده طاهر گریستیم و نیمی از وجودمان را به خاک سپردیم ..... باشد که خاک از وجود متبرکش آرام گیرد .... شاید
بامداد بی بامداد
پای کشان و سر به آسمان
با این دلهای زخمشان جذام خشک دربدری
با بدنهایی پوشیده از خونمردگی شلاقهای نفرت انگیز اندوه
با چشمهای خیس و نگاههای دودو زنان که هزاران واژه از کتاب یاد تو را فریاد می کنند
حتی با چشمهای بسته هم نمی شود این چوبه داری که مرگ آرزوهایمان را صدا می زند، ندید
و ما که دوره می کنیم
"روز را
هنوز را "
" فراسوی مرزهای تنت با من وعده دیداری بده "
- ۸۶/۰۲/۰۳
میدونی که مشتری اینجام.پس پاچه خاری معنا نمیده.در ضمن یه شعر خوب خوندم به این آدرس.دلت خواست بخونش.
http://sheidayan.blogfa.com/post-30.aspx
همین.
یاحق.