هفت جولای آفتابی خواهد بود....
"ما یک باغ وحش خریدیم" تمام می شود، با آن تصویر های درخشان از بادبادک های قرمز شناور در آبی آسمان و آن نورهای فزاینده که از چشم های ساکنین پارک رویایی رزمور بیرون می زند، اما دلتنگی های آدم کم نشده اند، محو نشده اند... فقط رنگ شده اند... و رنگ شده اند یعنی قشنگتر شده اند، یعنی پیرایش شده اند.
تمام ساخته های کرو (آنها که من دیده ام) درلایه های زیرین خود از نوعی غم و دلتنگی پنهان سرشارند. اما این دلتنگی ها از آن جنسی نیستند که شما را از پا بیاندازند. بلکه اشکهایتان را آرام در می آورند و همینطور که روی گونه می غلتند شما را سبک و سبک تر می کنند... بی آنکه پاک شوند.
بنجامین (با بازی قابل ستایش مت دیمون) در شرایط سخت فقدان همسرش است. با از دست دادن او کنار نیامده. یک پسر نوجوان دارد که رفتارهای ناهنجار از خودش نشان می دهد و از مدرسه نیز به خاطر نقاشی عجیب و غریبی که کشیده و البته دزدی اخراج می شود. یک دختر هفت ساله شیرین هم دارد که حفظ شادی اش یقینا از مهمترین کارهای پیش روی بنجامین است... ورود خانواده به باغ وحش متروکه نتیجه تصمیم ضربتی بنجامین است وقتی رزی را می بیند که بین طاووس ها می چرخد و به آنها بیسکوییت می دهد و یکی از زیباترین قاب های فیلم به تصویر کشیده می شود. شعاع های نور می ایند و روی رزی کوچک می نشینند، انگار که زندگی و شادی دور دختر بچه، هاله ای مقدس ساخته باشند... این گونه می شود که بنجامین تصمیم می گیرد این ملک دور افتاده را بخرد و باغ وحش را راه بیاندازد... به هر قیمتی... بخاطر شادی... بخاطر شادی ناب و حقیقی که بیاید و دست های این دختر موفرفری ملوس را بگیرد. که بیاید و بنشیند جای همه پرخاشگری های دیلان و او را با دوست داشتن آدم ها آشتی دهد... که بیاید و بنجامین را از این انزوای خود خواسته بیرون بکشد... اینطوری می شود که بنجامین یک تصمیم می گیرد... که بیشتر شبیه یک خواب است. یک خواب بزرگ، سخت اما قشنگ... آنقدر قشنگ و آنقدر مومنانه که یقینا هیچ چیزی نمی تواند متلاطمش کند... نه مارهای رها در سطح پارک، نه بی پولی، نه بدجنسی های آن زنیکه خل وضع که همان بهتر رفت مکزیک و سهمی از این ضیافت رنگی نبرد، نه باران، نه طوفان.... نه حتی مرگ اسپار...
روشن بینی ویژه کمرون کرو در سراسر "ما یک باغ وحش خریدیم" جاری ست، در تک تک لحظه های آدم های دوست داشتنی رزمور پارک. و ما آرام آرام با آنها و احساسات پاک و راست و درست شان همراه می شویم. ایمان آنها قلب ما را نشانه می گیرد و برایمان مهم می شوند. خودشان و سرنوشت شان... و رویای آنها می شود رویای ما... می نشینیم به انتظار لحظه کمال آنها که با تحقق آرزویشان اتفاق خواهد افتاد و نا خودآگاه می بینیم که ما هم داریم برای آفتابی شدن هفتم جولای دعا می کنیم....
درست است که کمرون کرو آدم هایش را آورده توی یک باغ وحش، اما هرگز و در هیچ ثانیه ای از فیلم، تمرکز را از روی روابط بین آدم ها بر نمی دارد. از ارتباط بنجامین با بقیه از جمله کلی، رزی، برادرش، کارمندان، حتی کاترین و البته شاه بیت آن ها با پسرش. انجایی که می گوید من می خواستم تو کمکم کنی و دقیقا همین واژه ها را همزمان از او می شنود.... و کمی بعد تر هر دویشان را می بینیم که جلوی قفس ببر 17 ساله بنگالی نشسته اند و .... همچنین روابط باقی آدم ها با هم، به ویژه دیلان و لیلی (از آنجایی که در بازگشت دیلان به حال و هوای نوجوانی نقش دارد و البته با ایمان او به شجاعت در 20 ثانیه شکل میگیرد و ما را خرسند می کند که نسل آدم های از جنس بنجامین قرار نیست منقرض شود).
بنجامین را دوست دارم... تلاش او را برای رهایی از اندوه و ایستادن در برابر سوگواری را می ستایم... او برای من در تمام طول این دوران دوست داشتنی و واجد تشخص و احترام است. چه آنجا که دور بشکه ها می چرخد و با خودش کلنجار می رود و به آنها لگد می زند و البته به سوی دیگران باز می گردد و برایشان دست تکان می دهد که همه چیز سر جای خودش است، چه آنجا که از پیدا کردن آن برگه سپرده در سویشرت آبی کهنه اش دوباره اوج می گیرد، چه وقتی دارد برای بند آمدن باران آرام و بیصدا در درون قلبش خدا خدا می کند، چه آنجا که دست آدم ها را می گیرد و از روی کنده های درخت عبورشان می دهد و این لا به لا نیم نگاهی هم به کلی می اندازد، چه آنجا که توی آشپزخانه دارد عکس های کاترین را تماشا می کند و یکی از بهترین گریستن های ممکن را رقم می زند... و چه آنجا که دارد با شادی وحشیانه توی چشمهایش به خاطرات سال های پیش بر می گردد و صحنه اولین دیدارش با کاترین را برای دیلان و رزی بازسازی می کند و کاملا معلوم است هنوز هم به آن لحظه و دیوانگی اش افتخار می کند...
... "ما یک باغ وحش خریدیم" لبریز است از جزئیات حیرت انگیز ... مجموعه اینها سبب می شود کرو برای من از سینما فراتر برود.... بشود یک آدم شخصی توی زندگی ام... مجبورم می کند خدا را شکر کنم که هنوز هستند آدم هایی که زندگی و مرگ را اینقدر به ظرافت می شناسند... این آدم های شجاع و احساساتی... فقط اینها می توانند برای ما اینچنین قصه هایی بسازند.
یک جایی خواندم کمرون کرو تنها رومانتیک مانده در سینماست... فکر می کنم همینطوری ست و کرو آخرین بازمانده رومانتیک های صادق سینما باشد که اینقدر شجاعانه ما را دعوت می کند در 20 ثانیه بر اساس آوای قلبمان گام برداریم و با صدای بلند به احساسات پوشیده مان اعتراف کنیم... این آن چیزی ست که در دنیای امروز ما و روابط انسانی پر از پوشیدگی و پیچیدگی حاکم بر آن شوخی به نظر می رسد... انگار که دست به خودکشی بزنیم. یا خدا همچین نگرشی در دنیای ما هزار بار شکست می خورد و دنیا دنیا تاوان دارد اما... اما... یک لحظه ای در انتهای "ما یک باغ وحش خریدیم" هست که بنجامین با برادرش بالای آن نمی دانم چی چوبی ایستاده و دارد باغ وحشش را نگاه می کند و از بچگی هایش می گوید و ما می فهمیم بنجامین اصل "شجاعت در 20 ثانیه" را از همین برادرش گرفته است و بعد ها همچنان که شاهد بوده ایم این اصل را دو دستی تحویل پسرش داده است... بنجامین می گوید : از همان موقع زندگی ام را بر پایه این گذاشتم.... قطعا راست می گوید... تنها آدمی با این درجه شجاعت صادقانه می تواند چنین رویایی خلق کند... یک رویای دسته جمعی... برای خودش، برای بچه هایش، برای آن کارگران ناامید ... و آدم ها که بیایند و یک روز شاد و مفرح را در خانه خانواده "می" بگذرانند... آدم ها... که بدون آن ها مفهوم زیستن به کل خدشه دار می شود....
آدم هایی از جنس بنجامین وقتی دلشان از دیدن دختری پشت شیشه های کافه می لرزد می دانند که باید بروند توی کافه و به او بگویند: "چرا دختری مثل تو باید با آدمی مثل من حتی همکلام بشود" و جواب می شنوند "چرا که نه؟" ... آنها می دانند که تنها با همچین شهامتی ست که شایسته برخورداری از حظ بی نظیر یک رابطه پرشور می شوند که حتی پس از مرگ هم در دقایقشان جاری ست و دست آن ها و خواب های آن ها را می گیرد...
- ۹۱/۰۳/۰۷