من خوبم.... نگیر عادت بلند گفتن این جمله را
آدم کم توانی نیستم... صبورم... پرطاقتم... خوش تحملم و اینها چیزهای خوبی نیستند و افتخاری ندارند... آدم ها همیشه با حسرت می گویند کاش من هم طاقت تو را داشتم... اینهمه صبوری از کجا می آید دختر؟ ... نمی ترسی؟ خوش به سعادتت...
واقعیت اما اینکه من می ترسم. من مثل همه همه همه همین آدم ها از هزار چیز کوچک و بزرگ می ترسم... می ترسم و آرام خودم را جمع می کنم می برم توی لاک دفاعی ام پهن می شوم... توی زیر لایه های شخصی انحصاری خودم که دست تنا بنده ای به آن نمی رسد... وقت هایی هست که مردم تیرهای زهرآلود واژه های مکدرشان را به سمت آدم پرت می کنند، بی محابا و بی نگرانی. بدون ذره ای تشویش اینکه حق تو این نیست... حق تو نیست زیر بارش این همه زهر در خودت فرو بروی... بیشتر و بیشتر... آنها می بارند و تو پنهان می شوی... گم می شوی...
دیری که می گذرد حتی برای خودت هم غریبه می شوی... پناهت کم می آورد، توی پناهگاه خودت خفه می شوی. دلت پناه تازه می خواهد... پناهی بجز گوشت و استخوان خودت... دلت دست می خواهد دست های تازه که بیایند بنشینند روی شقیقه هایت را فشار بدهند...
ای لعنت به بی پناهی این دنیا و تمام آدم هایش... حالا که تنهایی رسم هزارساله همه ماست و خیلی هایمان حتی نمی دانیم که چقدر و با چه ابعادی تنها و نحیف و رنجور رها شده ایم، کاش لااقل نگاه های گرگ های بیابان کمی مهربانانه تر پوست هایمان را می شکافتند... نکه خدایی نکرده بخواهم به گرسنگی چشم های هرزه و خون گرفته شان بی تفاوت بمانم... کمی... فقط کمی... که بتوانیم از پس بخیه زدن های مکررش بر بیاییم... که بتوانیم آب نیم گرمی تدارک ببینیم و خونمردگی ها را بشوییم... که دوباره تازه اش کنیم و بیاوریم به قربانگاه ... گوشت تازه برای نگاه های تازه... که خوب پاره شود... که خوب خون ببارد...
آخ که چقدر نحیف شده ام...
نه نه نه نه... مرد مومن من خوبم.... نگیر عادت بلند گفتن این جمله را... من خوبم... وگرنه خرابی ام نه حاشا دارد نه تماشا...
ندا.م
- ۹۱/۰۳/۲۵